تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):ما اهل بيت، وعده‏هاى خود را براى خودمان، بدهى و دِين حساب مى‏كنيم، چنانكه رسول اكر...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831070977




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عطر سنبل عطر کاج: فیروزه جزایری دوما (طنز)


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : عطر سنبل عطر کاج: فیروزه جزایری دوما (طنز) elima22-08-2009, 12:32 AMعطر سنبل عطر کاج ترجمه کتاب Funny in Farsi است. این اثر یکی از کتاب های پرفروش آمریکا دردو سال گذشته بوده و جوایز متعددی کسب کرده است از جمله یکی از سه کاندیدای برتر نهایی جایزه تربر ( معتبر ترین جایزه کتاب های طنز آمریکا) در سال 2005 و کاندیدای جایزه Pen در بخش آثار خلاقه غیر تخیلی. elima22-08-2009, 03:17 AMروز اول دبستان هفت ساله بودم که با پدر، مادر و برادر چهارده ساله ام فرشید از آبادان به شهر ویتی یر کالیفرنیا آمدیم. برادر بزرگترم فرید را یک سال پیش از آن به فیلادلفیا رسانده بودند و آنجا به دبیرستان می رفت. او هم مثل از جوان های ایرانی آرزو داشت خارج از کشور درس بخواند؛ و با وجود اشک های مادر ما را ترک کرده و پیش عمویم و همسر آمریکا یی اش زندگی می کرد. من هم از رفتن او ناراحت بودم، ولی به زودی غصه از یادم رفت. اولین بسته سوغاتی که رسید، دیدم داشتن یک باربی کامل- با کیف حمل، چهار دست لباس، یک بارانی و یک چتر کوچک- به دوری از برادرم می ارزد. اقامت ما در ویتی یر موقت بود. پدرم کاظم، مهندس شرکت نفت ایران بود و مأموریت داشت حدود دو سال مشاور یک شرکت آمریکایی باشد. او در زمان دانشجویی مدتی در تگزاس زندگی کرده بود، و درباره آمریکا با همان لحنی صحبت می کرد که کسی از اولین عشقش بگوید. برای او آمریکا جایی بود که هرکش، بدون توجه به اینکه قبلا چه کاره بوده، می توانست آدم مهمی بشود. کشوری مهربان و منظم و پر از توالت های تمیز. جایی که مردم قوانین رانندگی را رعایت می کردند و دلفین ها از توی حلقه می پریدند. سرزمین موعود. برای من هم آمریکا جایی بود که همه جور لباس باربی پیدا می شد. وقتی به ویتی یر رسیدیم تازه رفته بودم کلاس دوم. پدر اسمم را توی دبستان لفینگ ول نوشت. برای اینکه راحت تر جا بیافتم ، مدیر دبستان ترتیبی داد که معلم جدیدم خانم سندبرگ را چند روز قبل از شروع کلاس ها ملاقات کنیم. چون من و مادر انگلیسی بلد نبودیم، ملاقات عبارت بود از گفتگوی پدر و خانم سندبرگ. پدر با دقت برایش توضیح داد که من به کودکستان آبرومندی رفته ام که توی آن به بچه ها انگلیسی یاد می دادند. او که می خواست تأثیر خوبی روی خانم سندبرگ بگذارد به من گفت که انگلیسی ام نشان بدهم. صاف ایستادم و با افتخار همه معلوماتم را رو کردم: " سفید، زرد، نارنجی، قرمز، بنفش، آبی، سبز." دوشنبه بعد، پدر من و مادر را به مدرسه رساند. فکر کرده بود خوب است مادر هم چند هفته با من بیاید دبستان. نمی فهمیدم دو نفر انگلیسی ندان چه مزیتی به یک نفر دارد، اما کسی به نظر یک بچه هفت ساله اهمیت نمی داد. تا قبل از روز اول دبستان لفینگ ول، هیچ وقت مادر را مایه شرمندگی نمی دانستم. اما دیدن بچه های مدرسه که همه پیش از به صدا در آمدن زنگ به ما خیره شده بودند کافی بود که وانمود کنم که او را نمی شناسم. بالاخره زنگ خورد و خانم سندبرگ آمد و کلاس را به ما نشان داد. خوشبختانه فهمیده بود که ما از آن آدم هایی هستیم که خودشان نمی توانند کلاس شان پیدا کنند. من و مادر رفتیم ته کلاس و باقی بجه ها هم سر جایشان نشستند. هنوز همه زل زده بودند به ما. خانم سند برگ اسم مرا روی تخته نوشت : FIROOZEH" و زیر اسمم نوشت ک " IRAN". بعد نقشه جهان را باز کرد و به مادر چیزی گفت. مادر به من نگاه کرد . پرسید معلم چه می گوید. گفتم گمانم از او می خواهد که ایران را روی نقشه نشان بدهد. مشکل اینجا بود که مادر مثل بیشتر زنان هم نسل خمودش، تحصیلا کمی داشت. در دوره جوانی او پیدا کردن شوهر، هدف اصلی یک دختر در زندگی بود. درس خواندن، نسبت به هنرهایی مثل دم کردن چایی یا پختن باقلوا، اهمیت کمتری داشت. قبل از ازدواج، مادرم نظیره، آرزو داشت قابله شود. پدرش که مرد نسبتا متجددی بود، دو خواستگار قبلی را رد کرده بود تا دخترش بتواند به آرزویش برسد. مادر تصمیم داشت دیپلم بگیرد، بعد برود تبریز و از یکی از آشنایان پدربزرگ قابلگی را یاد بگیرد. از بخت بد، آن شخص ناگهان درگذشت، و نقشه های مادرم هم با او به خاک سپرده شد. خواستگار شماره 3 پدر بود. او هم مثل خواستگارهای قبلی هیچ وقت با مادر صحبت نکرده بود؛ اما یکی از دخترعموهایش یکی از آشنایان خواهر مادر را می شناخت، و همین کافی بود. مهم تر از آن، مادر مشخصات مناسب را از نظر پدر داشت. پدر، مثل اکثر ایرانی ها، زنی با پوست سفید و موی صاف و روشن را ترجیح می داد. بعد از گذراندن بورسیه یک ساله در آمریکا، با عکس زنی که به نظرش خوشگل آمده بود برگشت و از خواهر بزرگش، صدیقه، خواست دختری شبیه آن پیدا کند. صدیقه در دور و بر جستجویی کرد، و اینطور شد که مادر در هفده سالگی رسما از آرزوهایش انصراف داد، با پدر ازدواج کرد و کمتر از یک سال بعد بچه دار شد. همان طور که بچه ها زل زده بودند به ما، خانم سندبرگ به مادر اشاره کرد که بیاید پای تخته. مادر با بی میلی پذیرفت. من قوز کردم توی خودم. خانم سند برگ با دست به نقاط مختلف نقشه اشاره کرد و پرسید " ایران؟ ایران؟ایران؟" معلوم بود که تصمیم گرفته ما بخشی از درس آن روز باشیم. کاش از قبل گفته بود توی خانه می ماندیم. بعد از تلاش بی نتیجه مادر برای پیدا کردن ایران روی نقشه، بالاخره خانم سند برگ دستگیرش شد که مشکل از انگلیسی ندانستن مادر نیست؛ از بلد نبودن جغرافیاست. با لبخندی از سر لطف، مادر را به صندلی اش بازگرداند و به همه از جمه من و مادر، ایران را روی نقشه نشان داد. مادر سرش را به تأیید تکان می داد. انگار که تمام مدت جای آن را می دانست اما ترجیح داده بود که آن راز را پیش خود نگه دارد. هنوز تمام بچه ها به ما خیره بودند؛ نه تنها با مادرم آمده بودم مدرسه، نه تنها نمی توانستیم به زبان آنها حرف بزنیم، بلکه به وضوح خنگ بودیم. به خصوص از دست مادر عصبانی بودم چون تمام تأثیر مثبتی که با گفتن دایره ی رنگ ها گذاشته بودم خراب کرده بود. تصمیم گرفتم از فردا توی خانه بماند. بالاخره زنگ خورد و وقت برگشت از مدرسه شد. دبستان لفینگ ول فقط چند کوچه با خانه مان فاصله داشت و پدر که قابلیت ما را در گم شدن دست کم گرفته بود، فکر می کرد می توانیم راه خانه پیدا کنیم. ما سرگردان در آن حوالی پرسه می زدیم، شاید به امید کمکی از یک شهاب َآسمانی یا یک حیوان سخن گو. هیچ کدام از خیابان ها و خانه ها به نظر آشنا نمی آمد. همانطور مبهوت وضعیت ناجورمان بودیم، دختر کوچک پرجنب و جوشی از خانه شان بیرون پرید و چیزی گفت. ما که منظورش را نمی فهمیدیم همان کاری را اکردیم که باقی روز انجام دادیم: لبخند زدیم. مادر دختر به ما پیوست و اشاره کرد برویم توی خانه شان. حدس زدم که دختر، که همسن من به نظر می رسید، از بچه های دبستان لفینگ ول است و با بردن ما به خانه، اجرای خصوصی از سیرک تماشا کند. مادرش گوشی تلفن را به دستمان داد و مادر که خوشبختانه تلفن محل کار پدر را حفظ کرده بود، با او تماس گرفت و وضعیت را توضیح داد. بعد پدر با زن آمریکایی صحبت کرد و نشانه خانه مان را به او داد. غریبه مهربان پذیرفت که ما برساند. لابد از ترس اینکه دوباره سرو کله مان دم در خانه شان پیدا شود، زن و دخترش با ما تا جلوی ایوان خانه مان آمدند و حتا به مادر کمک کردند که قفل عجیب غریب در را باز کند. بعد از آخرین تلاش های بی ثمرمان برای برقراری ارتباط ، آنها خداحافظی کردند. ما هم در پاسخ لبخند کش دار تری تحویل دادیم. بعد از گذراندن یک روز در امریکا و میان امریکایی ها، فهمیدم پدر آنجا را درست توصیف کرده. توالت ها تمیز بودند و مردم بسیار بسیار مهربان. ehsannirvana22-08-2009, 01:35 PMاین کتاب به شدت توصیه میشه,طنز زیبای نویسنده آدم رو برای ادامه ی داستان تشویق میکنه. elima جان من اطلاع ندارم تو قوانین این بخش کپی رایت کتاب ها محفوظه یا نه اما جدای از قوانین همین که ارزش کار ناشر رو با انجام ندادن یک حرکت کوچیک نگه داریم برای وجدانمون خیلی مهمه. قصد جسارت نداشتم فقط نظرم بود. (: elima22-08-2009, 02:36 PMرفتن به امریکا هم هیجان انگیز بود و هم دلهره آور، اما دست کم خیال مان راحت بود که پدر به زبان انگلیسی مسلط است. او سالها با تعریف خاطرات دوران تحصیلی اش در امریکا ما را سرگرم کرده بود و خیال می کردیم امریکا خانه دوم اوست. من و مادر تصمیم داشتیم از کنار او جم نخوریم تا امریکای شگفت انگیز را - که مثل کف دست می شناخت- نشان مان بدهد. منتظر بودیم نه تنها زبان که فرهنگ امریکا را برای ما ترجمه کند، و رابطی باشد میان ما و آن سرزمین بیگانه. به امریکا که رسیدیم، احتمال دادیم پدر زندگی خودش در امریکا را با زندگی یک نفر دیگر اشتباه گرفته بود. از نگاه متعجب صندوق داران مغازه ها، کارکنان پمپ بنزین و گارسون ها میشد حدس زد که پدر به روایت خاصی از زبان انگلیسی صحبت می کرد که هنوز میان باقی امریکایی ها رایج نشده. در جستجوی " water closet" ( اصطلاحی قدیمی برای توالت) توی یک فروشگاه بزرگ معمولا به دستگاهه آب سرد کن یا بخش مبلمان می رسیدیم. کاری نداشت که از پدر بخواهیم معنی "Sloppy joe" ( یک غذای گوشتی) یا "Tater tots" ( نوعی غذا که با سیب زمینی تهیه می شود) را از گارسون بپرسد، اما ترجمه او مشکوک به نظر می رسید. گارسون ها چند دقیقه در پاسخ به سوال پدر حرف می زدند، و حرف هایشان برای ما اینطور ترجمه می شد: " می گوید من هم نمی دانم." به لطف ترجمه های پدر، خودمان را از سگ های داغ( Hot Dog) ماهی گربه ای(Catfish) و توله سگ ساکت (Hush Puppy) [نوعی نان ذرت سرخ کرده] دور نگه داشتیم، و هیچ مقدار خاویار نمی توانست قانع مان کند که به کیک گل (mud pie) [کیک بستنی] لب بزنیم. تعجب می کردیم که پدر چطور بعد از مدت ها تحصیل در امریکا، این همه سو تفاهم زبانی با مردم آنجا داشت. به زودی فهمیدیم که دوران دانشگاهش عمدتا توی کتابخانه گذشته، و در آ«جا از هر تماسی با امریکا یی ها به جز استادان مهندسی اش پرهیز کرده بود. تا وقتی مکالمه محدود بود به بردارها، کشش سطحی مایعات و مکانیک سیالات، او به مهارت مایکل جکسون با کلمات می رقصید. اما یک قدم دورتر از دنیای درخشان مهندسی نفت، زبانش پیچ می خورد. تنها شخص دیگری که توی دانشگاه با او ارتباط داشت هم اتاقی اش بود، یک پاستانی که تمام روز مشغول تهیه ی خوراک کاری بود. چون هیچ کدام انگلیسی بلد نبودند و هر دو به کاری علاقه داشتند، خیلی عالی با هم کنار آمده بودند. کسی که آنها را با هم جور کرده بود لابد امیدوار بود که یا انگلیسی یاد می گیرند و یا زبان ارتباطی خاصی بین خودشان اختراع می کنند، که البته هیچ کدام اتفاق نیافتاد. ضعف پدر در مکالمه انگلیسی فقط با تلاشش برای انکار آن قابل قیاس بود. سعی همیشگی او برای باز کردن سر صحبت با امریکایی ها اوایل قابل احترام و ماجرا جویانه به نظر می رسید، ولی بعد عصبی کننده شده بود. با لهجه غلیظ فارسی و لغات کتاب های درسی قبل از جنگ جهانی دوم در انگلستان ، او به یک زبان من درآوردی صحبت می کرد. اینکه هیچ کس حرف های او را نمی فهمید ، غرور او را جریحه دار می کرد، بنابراین سعی کرد ضعف گفتارش را با مطالعه جبران کند. او تنه کسی بود که هر ورقه ای را قبل از امضا به دقت می خواند. خرید یک ماشین لباس شویی از فروشگاه سیرز " sears" برای یک امریکایی معمولی ممکن بود که سی دقیقه طول بکشد، اما پدر تا متن ضمانت نامه، شرایط قرارداد، و اطلاعات اوراق اعتباری را بخواند، ساعت کار فروشگاه تمام شده بود و مأمور نظافت از ما می خواست کنار برویم تا کف آنجا را تمیز کند. روش مادر برای یادگیری انگلیسی عبارت بود از دیدن مسابقه های تبلیغاتی تلویزین. علاقه او به برنامه های " بیا معامله کنیم" و قیمت مناسب" در قابلیت تازه اش برای از بر بودن اطلاعات به درد نخور آشکار بود. بعد از چند ماه تماشای تلویزیون، می توانست به درستی بگوید که یک دستگاه قهوه ساز چند می ارزد. می دانست چند بسته ماکارونی، استیک یا واکس ماشین می شود خرید بدون اینکه حتا یک پنی بیش از بیست دلار خرج شود. در حین قدم زدن میان قفسه های فروشگاه ، از دیدن شخصیت های تلویزیونی مورد علاقه اش ذوق زده میشد: " ا، چای لیپتون!" ، " سوپ گوجه ی کمپبل!" ، " غذاهای یخ زده ی مغذی بتی کراکر!" هر روز، برنده ها و بازنده های " بیا معامله کنیم" را به ما گزارش می داد: « مرده داشت قایق را برنده می شد، اما زنش پرده شماره دو را انتخاب کرد و یک مجسمه ی مرغ دو متری گیرشان آمد.» جوایز بد این مسابقه بهتر از جوایز خوبش به نظر می رسید. کی یک صندل یراحتی را به یک تخت خواب ننویی بزرگسال همراه با صندلی پایه بلند ترجیح میداد؟ مادر به زودی متوجه شد راحت راه برای صحبت با امریکایی ها این است که از من به عنوان مترجم استفاده کند. برادرم فرشید، برنامه اش را با فوتبال، کشتی و کاراته پر کرده بود. و گرفتار تر از آن بود که این افتخار ناخوشایند نصیبش شود. مادر مثل جان شیرین به من چسبیده بود. باید به همراهش می رفتم به بقالی، آرایشگاه، دکتر، و هر جای دیگری که یک بچه تمایلی به رفتن ندارد. پاداش من تحسین هایی بود که از امریکایی ها می شنیدم. بچه ی هفت ساله ای که انگلیسی را به فارسی و بالعکس ترجمه می کرد. روی همه تأثیر خوبی می گذاشت. تعریف های بی دریغ نثارم میشد: « تو خیلی باهوشی، شاید هم نابغه باشی.» در پاسخ به آنها اطمینان می دادم اگر خودشان هم به کشور دیگری مهاجرت کنند، زبان آنجا را یاد می گیرند. ( ترجیح می دادم بگویم که کاش در آن وقت به جای ترجمه ی خواص مرطوب کننده های صورت، توی خانه بودم و کارتون می دیدم.) مادر هم البته تفسیر خودش را از این تحسین ها داشت: « این امریکایی ها از همه چیز تعجب می کنند.» همیشه مادر تشویق می کردم که انگلیسی یاد بگیرد، اما استعدادش برای این کار تعریفی نداشت. چون هیچ وقت انگلیسی را توی مدرسه نخوانده بود، تصوری از دستور زبان آن نداشت. می توانست یک پاراگراف کامل را بدون استفاده از حتا ایک فعل بگوید. تمام افراد یا اشیا را با ضمیر "it" خطاب می کرد و شنونده سردرگم می ماند که دارد درباره شوهرش صحبت می کند یا درباره میز آشپزخانه. حتا اگر جمله ای را کم و بیش درست می گفت، لهجه اش آن را غیر قابل فهم می ساخت. بیشترین مشکل را با تلفظ "w" و "th" داشت. و انگاری خدا با ما شوخی زبان شناسی داشته باشد، توی شهر Whittier زندگی می کردیم، توی مرکز خرید Whitwood خرید می کردیم، من می رفتم مدرسه Leffingwell، و همسایه مان کسی نبود جز .Walter Williams به رغم پیشرفت ناچیز مادر، دائم او را تشویق می کردم. بعد تصمیم گرفتم به جای لغت و دستر زبان ، جمله های کامل را به یاد بدهم تا حفظ کند. فکر می کردم وقتی به درست صحبت کردن عادت کند، من می توانم مثل چرخ های کمکی دوچرخه کنار گذاشته شوم. و او رکاب زدن را ادامه می دهد. اما در اشتباه بودم. یک روز که مادر متوجه گشت و گذار حشره هایی توی خانه شد، از من خواست به یک موسسه سمپاشی تلفن کنم. شماره را پیدا کردم و به مادر گفتم خودش زنگ بزند و بگوید توی خانه مان Silverfish(نوعی حشره) آمده است. مادر کمی غر زد، شماره را رفت و گفت : « لطفا زود آمدید، خانه پر شد از Goldfish ( ماهی قرمز)». سمپاش گفته بود الان قلاب ماهی گیری را برمی دارد و می آید. چند هفته بعد ماشین لباس شویی خراب شد. تعمیر کار آمد و لوله ی سوراخ راتعویض کرد. مادر پرسید لکه های سیاه باقی مانده را چطور پاک کند. تعمیرکار گفت: » باهاس یه خورده elbow greas ( عرق جبین) مصرف کنین.» از او تشکر کردم ، دستمزدش را دادم و با مادر روانه ابزار فروشی شدیم. بعد از جستجوی بی حاصلی برای elbow greas از فروشنده کمک خواستم و توضیح دادم :« لکه ها را پاک می کند.» مدیر فوشگاه فرا خوانده شد. مدیر بعد از آنکه خنده هایش تمام شد، توضیحخ مأیوس کننده ای داد. من و مادر دست از پا درازتر به خانه برگشتیم. پدر و مادر حالا سی سال است که در امریکا زندگی می کنند، و انگلیسی شان تا حدی پیشرفت کرده، اما نه آنقدر ها که میشد امیدوار بود. تمام تقصیر هم به گردن آنها نیست، واقعیت این است که انگلیسی زبان گیج کننده ای است. وقتی پدر از دختر دوستش تعریف کرد او را homely (زشت، غیر جذاب) نامید، منظورش این بود که کدبانوی خوبی می شود. وقتی از رانندگان horny (حشری) گلایه می کرد، می خواست بگوید زیاد بوق می زنند. و برای پدر و مادر هنوز قابل در ک نیست چرا نوجوان ها می خواهند Cool باشند برای اینکه Hot محسوب شوند. من هم دیگر آنها را به یاد گرفتن انگلیسی تشویق نمی کنم. قطع امید کرده ام. در عوض باید از موج مهاجرتی که تلویزیون، روزنامه و فروشگاه های ایرانی را به امریکا آورده ممنون باشم. حالا وقتی مادر می خوتهد از بقال بپرسد آیا eggplant ( بادمجان) های سیاه تر و سفت تری هم آن عقب دارد، چون این هایی که بیرون گذاشته برای خورش بادمجان خوب نیست، می تواند به فارسی بپرسد. این جور وقت ها من می گویم « الحمد لله» عبارتی که نیاز به ترجمه ندارد. elima22-08-2009, 02:47 PMدوست عزیز ممنون از توجه شما. راستش فکر کردم بین کتاب هایی که تقریبا ارزش خواندن نداره، همچنین کتاب رو برای دوستان دیگه بزارم . ولی اگه مشکلی درمورد کپی رایت هست، من اطلاعات کامل این کتاب رو می زام تا هر کی دوست داشت، تهیه کنه: عطر سنبل، عطر کاج نویسنده : فیروزه جزایری دوما مترجم محمد سلیمانی نیا نشر قصه تهران، 1387 MaaRyaaMi22-08-2009, 05:39 PMمنم این کتابو قبلا خوندم کتاب خیلی خوبیه ارزش خوندن داره مرسی ;) sina 141522-08-2009, 06:35 PMاین کتاب تو کتاب فروشی ها گیر میاد؟؟؟؟؟؟؟؟ ehsannirvana22-08-2009, 06:50 PMاین کتاب تو کتاب فروشی ها گیر میاد؟؟؟؟؟؟؟؟ بله دوستِ من اکثر کتاب فروشی ها میتونی یپیداش کنی. من از انتشارات هاشمی همون کتاب فروشی بزرگ میدون ولیعصر خریدم. elima22-08-2009, 06:52 PMاین کتاب تو کتاب فروشی ها موجود است سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 391]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن