واضح آرشیو وب فارسی:آزادگان ایران خبر: کتاب رویای پرواز خاطرات سردار محمدعلی فلکی است که به مطالبی درباره برادر شهیدش، شهید محسن فلکی نیز پرداخته است. آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از انتهای این کتاب درباره شهادت این برادر است… پرس و جو کردم و به خانهٔ شاه حسینی یکی از بچه های محله که از دوستان محسن بود، رفتم. به مجید و مجتبی غلامی از بچه های همرزم محسن، خبر داد، آن ها هم آمدند. بعد از احوالپرسی دربارهٔ عملیات و اینکه کی و چطور آمدند، صحبت کردیم. کسی از محسن حرفی به میان نمی آورد. دست و پا شکسته و محتاط تعریف کردند که در عملیات چه اتفاقاتی افتاد. در پایان دورهٔ آموزشی، محسن به عنوان تک تیرانداز، مجتبی غلامی آر.پی.جی زن و اکبر کمک آر.پی.جی، برگهٔ اعزام می گیرند و از پادگان امام حسن بیرون می آیند. قرار می گذارند که روز بعد برای اعزام به جبهه، همدیگر را جلوی پادگان ببینند. محسن از خانواده که خداحافظی می کند، همراه دوستانش به پادگان امام حسن می رود. از آنجا آنها را با اتوبوس به راه آهن می برند و با قطار به سمت اندیمشک حرکت می کنند. به دوکوهه می رسند. طبقهٔ سوم ساختمان پادگان، محل اسکان گروهان خندق از گردان خیبر بود. طبقات ساختمان های دو کوهه بالکن های کوچکی داشت. محسن، اکبر و مجتبی غلامی وسایلشان را کنار بالکنی که رو به جنوب و به عبارتی به سمت منطقهٔ فکه بود، می گذارند و آنجا محل اقامتشان می شود. روز بعد اسلحه و تجهیزات شان را به آنها تحویل می دهند. بچه ها از شوق گرفتن اسلحه تصمیم می گیرند عکس بگیرند. خاکریز کوچکی کنار زمین صبحگاه پادگان دو کوهه قرار داشته است. به آنجا می روند و با هم عکس می اندازند. جمعه ها معمولاً وسیلهٔ نقلیه برای رفتن به شهر، به منظور شرکت در نماز جمعه و انجام کارهای شخصی آماده بود. نیروها یا با آن وسیله ها و یا با خودروهایی که برای انتقال تدارکات و مسئولان ستادی در تردد بودند به دزفول یا اندیمشک می آمدند. در این جمعه ها بود که محسن دو بار با خانه تماس گرفت و با ما صحبت کرد. روز بعد از آخرین جمعه ای که محسن تلفن زد و گفت عملیات در پیش است، به آنها می گویند که برای عزیمت به منطقهٔ فکه آماده شوند. فرمانده گفته بود ساعت، انگشتر و اشیایی را که برق می زند، به مسئول تعاون تحویل بدهند تا در شب دشمن متوجه حضور آنها نشود. وسایلشان را تحویل می دهند و آمادهٔ حرکت می شوند. مجتبی غلامی به محسن می گوید: «محسن تو وصیتنامه نمی نویسی؟» محسن جواب می دهد: «روم نمیشه، چی بنویسم. چیزی ندارم بنویسم.» مجتبی به شوخی از او می پرسد: «حالا که چیزی نداری بنویسی، وصیتی نصیحتی چیزی نداری بگی؟» محسن با همان لحن شوخی همیشگی اش در حالی که گونه هایش گل انداخته است، می گوید: «نه، اگه شهید شدم اول به مادرم بگید، آقام طاقت نداره!» شب، هنگامی که در بالکن بودند، روشنایی حجم سنگین آتش را روی منطقهٔ فکه می بینند و می دانند که روز بعد آنجا خواهند بود. عصر روز بعد، با اتوبوس آنها را به فکه می برند. نیم ساعتی آنجا منتظر می شوند و بعد سوار کامیون های مایلر تا نزدیک خط می روند. از آنجا به بعد را یک ساعتی پیاده طی می کنند. ساعت ۹ شب به منطقهٔ ابوغریب می رسند و پشت پستی بلندی ها و سنگ ها مستقر می شوند و منتظر آغاز کار می مانند. تیمم می کنند و نماز می خوانند. نمی دانند به کجا می روند و چه در انتظارشان است. همه بار اولشان بود که در عملیات شرکت می کردند. دلهرهٔ چه هست و چه خواهد شد را داشتند. از هم خداحافظی می کنند و حلالیت می طلبند. نیمه های شب حرکت می کنند. به آنها گفته بودند که به محض دیدن گلوله های منور، روی زمین بی حرکت بنشینند. میدان مین را معبر زده و با نوار پارچه ای علامت گذاری کرده بودند. از میدان مین رد می شوند و به کانال بزرگی می رسند. بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات، نردبانی را به دیوارهٔ کانال تکیه داده بودند. از نردبان پایین می روند. زیر نور منورها، داخلی کانال نشانه های درگیری را می بینند. جعبه های خالی مهمات، اسلحه های بدون خشاب و جنازه هایی که داخلی کانال هر گوشه افتاده بوده است. آن سوی کانال از نردبان دیگری بالا می روند. خط شکسته و آنها گام دوم عملیات هستند. مسیر کوتاهی را طی می کنند و طبق آموزش هایی که دیده بودند پخش می شوند. محسن روی تپه های ۱۴۷ داخل کانال یک متری در یکی از سنگرهای کوچکی که با کیسهٔ شن لبهٔ کانال احداث شده بود، مستقر می شود. منطقه توسط گروهان قبلی تصرف شده و حفظ آن را به عهدهٔ این گروهان گذاشته بودند. دشمن برای بازپس گیری مناطق خود پاتک می زند. آتش سنگین بوده و آنها باید منطقه را حفظ می کردند. دشمن انگار منتظر چنین حمله ای باشد، با آتش سنگین مقابله می کند. دوشکاچی دشمن، بچه ها را درو می کرده است. فرمانده دسته به اکبر و مسئول آر.پی.جی می گوید بروید و آن دوشکارا خاموش کنید. اکبر هنگام رفتن محسن را می بیند که لب سنگر روی کیسه های شن نشسته و اسلحه اش را کنارشی گذاشته، گاهی هم سرک می کشیده لب کانال و به سمت دشمن تیراندازی می کرده است. مسئول آر.پی.جی و اکبر می روند جلو تا دوشکارا خاموش کنند. در بین راه هر دو، هم مسئول آر.پی.جی و هم اکبر مجروح می شوند. ترکش کتف اکبر را مجروح می کند. مسئول دسته، نوار باریکی از تیوپ به او می دهد و می گوید دستت را ببند تا خونریزی نکند. اکبر بالای جراحت را به شکلی با آن نوار تیوپ می بندد و به عقب برمی گردد، اما هنگام برگشت از مسیر دیگری می رود و محسن را نمی بیند. امدادگر داخلی پیچ یکی از کانالها، سنگری تعبیه کرده و جراحت مجروحان را آنجا سرپایی پانسمان می کرده است. اکبر به آنجا می رود. می گفت آخرین باری که محسن را دیدم، هنگام رفتن برای انهدام دوشکا بود و دیگر او را ندیدم. مجتبی همراه محسن گرجی بوده است. محسن گرجی دوربینی داشته و از بچه هایی که شهید یا به شدت زخمی می شدند، عکس می گرفته است. دوربین را داخل کوله پشتی یکی از جنازه های عراقی پیدا کرده بودند. بچه ها آن شب، و روز بعد و شب را داخل کانال یک متری روی تپه ۱۴۷ مقاومت می کنند. صبح روز بعد حدود ساعت ده، یازده صبح، مجتبی برای گرفتن مهمات به سمت ابتدای کانال می رود. در بین راه محسن را در همان سنگر می بیند. از او می پرسد: «چیزی نمی خوای برات بیارم؟» محسن می گوید: فشنگ تموم کردم، برام بیار۔ مجتبی قدم اول را که برمی دارد، قدم دوم گلولهٔ خمپاره ۶۰ پشت سرش به زمین اصابت می کند. مجتبی میافتد روی زمین. چشم را که باز می کند گرد و غبار همه جا را گرفته است. محسن را صدا می کند، اما محسن جواب نمی دهد. غبار که می خوابد محسن را می بیند که لب سنگر افتاده است؛ پاهایش درون سنگر است و بدنش خم شده بیرون از سنگر، به سمت او می رود، ترکش سمت چپ بدن او را سوراخ سوراخ کرده است. سرش را روی زانو می گیرد. ترکش ریزی لبهٔ کلاه روی سرش را پرانده و داخل سرش فرو رفته است. خون از جای زخم جاری است و محسن بیهوش شده است. زیر صدای رگبار و انفجار خمپاره های دو طرف فریاد می زند و با دستپاچگی امدادگرها را صدا می کند تا به محسن کمک کنند. صدایی از محسن نمی شنود. یقین پیدا می کند که محسن شهید شده است. می رود تا محسن گرجی را پیدا کند و دوربین را از او بگیرد. دوربین را از گرجی می گیرد و برمی گردد. از جنازهٔ محسن دو عکس می اندازد. آتش تهیهٔ دشمن خیلی سنگین است و نیروها نمی توانند بیش از این مقاومت کنند. اجساد شهدا گوشه و کنار افتاده است. زخمی ها ناله می کنند و توان اینکه خود را عقب بکشند ندارند. فرمانده گروهان شهید شده و خبری از معاون او نیست. کسی نمی داند شهید شده یا مجروح، و هرکس از روی تجربهٔ خودش کاری که باید، انجام می دهد. دشمن منطقه را به گلوله بسته است و مثل باران، آتش روی سر آنها می بارد. بوی دود و باروت همه جا پیچیده است. همراه انفجار هر گلوله صدای ناله ای بلند می شود و قامت رزمندهای به زمین می غلتد؛ توی خط پر از جنازه است. ساعت دو بعد از ظهر دستور عقب نشینی می دهند. امکان انتقال جنازه ها به عقب زیر آن آتش وجود ندارد. سعی بر این است که هر که می تواند با خود مجروحی را به عقب ببرد. فرمانده دسته می گوید: «اسلحه ها رو بندازین، بیاین ته کانال، بیاین عقب . اگه تونستید مجروحا رو بیارید.» مجتبی جنازهٔ محسن را از سنگر بیرون می کشد و کف کانال می خواباند. او را روی صورتش می گذارد تا آسیب نبیند و اگر شب به عقب انتقال داده شد، قابل شناسایی باشد. با کمک محسن گرجی مجروحی را روی پتو می گذارند، دو سر پتو را می گیرند و او را همراه خود به عقب می برند. در راه، جلوی سنگر امدادگر، اکبر را می بیند که مجروح است. به او می گوید محسن شهید شده است. مسئول تعاون از بچه هایی که جلو بوده اند، آمار شهدا و زخمی هایی را که آنجا مانده اند می گیرد و مجتبی می گوید که محسن شهید شده است. حالا صددرصد مطمئن بودم که برادرم شهید شده است و فعلاً جنازه ای در کار نیست. دو عملیات بین دو ماه در این منطقه انجام شده بود و احتمالی انجام عملیات دیگر در آن منطقه منتفی بود. بعد از لحظاتی سکوت زیر لب گفتم: «هر چه قسمت باشد!» مجتبی عکس هایی را که در پادگان دو کوهه با هم انداخته بودند به من داد و گفت: «آقای فلکی! عکس هایی که از جنازه اش انداختیم توی دوربین محسن گرجیه.» پرسیدم: «خونه ش کجاست؟ آدرسش ؟» گفت: «شهریاره، من بلدم، خواستید بیایید با هم بریم بگیریم.» هنگام خداحافظی از منزلشان گفتم: «فعلاً در مورد شهادت محسن با کسی حرف نزنین تا خودم به پدر و مادرم بگم» مشرق
دوشنبه ، ۲۹خرداد۱۳۹۶
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آزادگان ایران خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]