واضح آرشیو وب فارسی:رکنا: از نوع نشستن اش روی صندلی و سرو وضع بسیار آراسته اش تا حدودی می شود تشخیص داد قرار است با چه کسی صحبت کنیم. حرف که می زند، معلوم می شود در مورد شخصیت انوش چندان هم اشتباه نکرده ایم. آرامش عجیبی در صدایش موج می زند و حتی مواقعی که در مورد بحرانی ترین شرایط زندگی اش صحبت می کند، وقار و متانت مردانه اش را حفظ می کند. دست هایش را در هم قفل می کند و همان طور که سرش پایین است، به آرامی می پرسد: خب چه باید بگویم؟ بپرسید جواب بدهم. می گویم هر طور دلت می خواهد شروع کن. سکوت می کند و انگار در ذهنش دنبال کلمه و جمله می گردد. سکوتش طولانی می شود. معلوم است نمی تواند کلمه هایی را که در ذهن دارد به زبان بیاورد. به نظر می آید تحصیلکرده باشی؟ سرش را بالا می آورد و می گوید: کارشناسی ادبیات خوانده ام. تئاتر هم کار کرده ام و حتی شعرهایم منتشر شده اند. در شبکه یک و چهار صدا و سیما هم تله تئاتر کار کرده ا م. می پرسیم: پس چرا اعتیاد؟ هیچ ربطی به هم ندارد. درد دل انوش با همین جمله باز می شود: «خیلی ها، مصرف کننده ها را درک نمی کنند و آنها را پس می زنند. به قول خودمان شما کلمه را معتاد Addicted بنویس، بعد جلویش هرچه دلت خواست بنویس. من از خانواده متشخصی هستم و مشکلات زیادی را در زندگی تجربه کرده ام که سرنوشتم با اعتیاد گره خورد. یک نفر برایم پاپوش دوخت و باعث شد مدتی در زندان Prison باشم. در این بین همسرم نیز غیابی طلاق گرفت. روحیه ام بدجور به هم ریخت و دچار افسردگی شدم. از خانواده ام هم بریدم و به دوستانی پناه بردم که مصرف کننده مواد مخدر Drugs بودند. اولین بار حشیش کشیدم. مصرفش چند بار آرامت می کند، اما بعد از مدتی حس می کنی به آن وابسته شده ای و از خودت متنفر می شوی. با این که خانه دوستم بودم، اما دوست نداشتم سربارش باشم و یکی دو شب می ماندم و بعد می رفتم و در پارک و خیابان می خوابیدم. کم کم نگاه مردم نسبت به من تغییر کرد. تحقیرآمیز و حتی به عنوان موجودی مزاحم به من نگاه می کردند.» انوش سری از روی درد تکان می دهد: «همه مردم بد نبودند و از بین 100 نفر بودند کسانی که با محبت رفتار می کردند وبه من لباس و غذا می دادند.» می پرسم: گریه هم می کردی؟ می گویند مرد گریه نمی کند. انوش سرش را به علامت تایید تکان می دهد: «گریه هم می کردم. به خاطر احترام و پاکی و شخصیت از دست رفته ام، مهم تر از همه غرورم. پدر من مرد سرشناسی است و در حوزه ادبیات و هنر Art کار می کند و سال ها با او کار هنری انجام داده ام. با او بسیار احساس نزدیکی می کنم. در سال هایی که آواره پارک ها و خیابان ها بودم، دلتنگش که می شدم، به او زنگ می زدم تا صدایش را بشنوم. بعضی وقت ها حس می کرد خودم هستم و می گفت انوش، خودت هستی؟ اما سکوت می کردم و حرف نمی زدم. حالم خیلی بد بود، اما برای تسکینم مواد مصرف می کردم. همه نوع ماده مخدری استفاده کرده ام. در مورد کراک می گفتند سه تا دود بگیری، آرام می شوی. اما کم کم تعداد دودهایت زیاد می شود و پس از مدتی می بینی همان تعداد دودی که قبلا می گرفتی دیگر جواب نمی دهد. به جایی رسیده بودم که می خواستم بمیرم. برای من که افسردگی داشتم شرایطم بدتر بود و باعث می شد مصرفم را چند برابر کنم. آخرش به جایی رسیدم که حتی لنگ پنج یا 10 هزار تومان بودم.» می پرسیم پس سرقت Stealing هم کردی؟ سرش را به علامت تایید تکان می دهد: «کپسول گاز دزدیدم. بردم و فروختم، اما شناسایی شدم و سه ماه افتادم زندان. در زندان شبیه آدم های آنجا می شوی، اما من این طور نبودم و مربی قرآن شدم. مربی که شدم، خیلی ها می خواستند زیرآبم را بزنند. فکر می کردند می خواهم آدم فروشی کنم، اما کاری به کارشان نداشتم. خلاصه بعد از سه ماه آزاد شدم و دوباره افتادم روی خط اعتیاد. زندگی سختی بود.» انوش دوست ندارد از دوران اعتیادش حرف بزند و هر سوالی می پرسیم، درد و رنج در خطوط چهره و چشمانش نقش می بندد و بیشتر بی قرار می شود. با غذا و نظافت شخصی ات چه می کردی؟ «گاهی اوقات با بوی غذایی که از ساندویچی یا رستوران به مشامم می خورد، حسابی ضعف می کردم، اما غرورم اجازه نمی داد درخواست غذا کنم. یا حتی در سطل های زباله دنبال پسمانده های غذا بگردم در اوج تخریب و اعتیاد با خودم می گفتم چهار کلاس سواد دارم، باید فرقی با بقیه داشته باشم، اما بعضی مصرف کننده ها اگر جایی غذا پخش می کردند، به خیال خودشان زرنگ بازی درمی آوردند، چند غذا می گرفتند و آنها را به مصرف کنندگان دیگر می فروختند و خرج موادشان می کردند. حمام درست و حسابی هم که نداشتم. چشمه ای، رودخانه ای پیدا می کردم و تنی به آب می زدم.» کمی سکوت می کند و سرش را به نشانه تاسف تکان می دهد. «چه زمستان ها که تا صبح به خودم می لرزیدم. حالا که به آن روزها فکرمی کنم، به این نتیجه می رسم که چطور دوام آوردم؟ می بینید؟» لب بالایش را می کشد بالا و می گوید: «اعتیاد دندان های جلویی ام را از بین برده است.» انوش در عین این که در میان افسردگی و اعتیاد دست و پا می زد، اما به درمان شدن و خلاصی از مواد هم فکر می کرد، اما به قول خودش اگر می خواست به کمپ برود، دست کم باید 500 هزار تومان می داشت، اما کسی نبود دستش را بگیرد. از همسرش که می پرسیم، صورتش رنگ به رنگ می شود. «هیچ علاقه ای به او ندارم. یک بار در خیابان او را دیدم و فهمیدم نامزد کرده است.» انوش می گوید همسرش را دیگر دوست ندارد، اما چشمانش چیز دیگری می گویند. واقعا دوستش نداری؟ تسلیم می شود و به عشقش اعتراف می کند، اما پر است از التهاب و ناراحتی، از دلخوری که چرا همسرش ترکش کرده است. «شکست عشقی که از همسرم خوردم یکی از دلایلی بود که مرا به سمت اعتیاد سوق داد.» انوش حتی یکبار به خاطر مواد مخدر از یک مصرف کننده دیگر چاقو می خورد. «یکبار یکی از مصرف کننده ها خوابیده بود و هروئینش را زیر خاک چال کرده بود. او که خوابید، مصرف کننده دیگری که شاید زاغ سیاهش را چوب می زده، موادش را برداشت و دو متر آن طرف تر شروع به کشیدن مواد کرد. من هم آنجا بودم. صاحب مواد به خیال این که من مواد را برداشته ام، به من حمله کرد و پنج ضربه چاقو به بالای بازویم زد. با همان وضعیت سوار اتوبوس های بی.آر.تی شدم. خون زیادی از من می رفت، اما محض رضای خدا یک نفر هم نپرسید چرا خونریزی می کنی؟ کمک می خواهی یا نه؟ همان طور که ایستاده بودم، از بدنم خون می رفت. دکتر هم نرفتم و بعد از مدتی خودش خوب شد. بعد از مدتی سرگردانی بالاخره انوش به قول خودش سرعقل آمد و تصمیم گرفت درمان شود. از طریق چند نفر با سرای امید طلوع آشنا شد و پس از حدود 5 سال درگیری با مواد بالاخره درمان شد. «یک سال از درمانم می گذرد و حتی خانواده ام را هم دوباره به دست آوردم و خواهرم و عمو و پدرم را می بینم. خدا را شکر حالم خوب است، اما از خودم راضی نیستم. با این حال خوشحالم از غرقاب اعتیاد نجات پیدا کردم.» برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید. منبع :جام جم
جمعه ، ۱۵بهمن۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: رکنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 50]