واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > سینما - پیام سلامت مرجان خانم پرسید: «تا آخر جشنواره میخواین خونه ما بمونین؟» گفتم: «...» دهانم باز مانده بود و نمیدانستم چه بگویم. رضا گفت: «پیام اصلاً نمیخواست بیاد اینجا، من خیلی اصرار کردم.» مرجانخانم رو به رضا گفت: «وقتی ایشون نمیخواسته، تو بیخود اصرار کردی.» بعدش رو کرد به منُ گفت: «حالا رضا هم که اصرار کرده باشه، شما خودتون چطوری روتون شد یازده روز تو خونه مردم چتر باز کنین!» فکر کردم اشتباه شنیدم، گفتم: «چی باز کنم؟» مرجانخانم گفت: «چتر.» میخواستم همان موقع بلند شوم وسایلم را جمع کنم و بروم، ولی به دو علت خویشتنداری کردم اول اینکه میدانستم رفتنم رضا را خیلی ناراحت میکند و دوم اینکه اگر از خانه رضا و مرجانخانم میرفتم، باید کلی پول هتل میدادم و راستش غذای خانگی را هم به ساندویچ ترجیح میدهم. این است که با وجودی که خیلی عصبانی بودم، چیزی نگفتم و نگذاشتم خشم باعث تصمیمگیری عصبی و احساسی شود. رضا میخواست من را به سینما برساند که گفتم: «نه، خودم میرم.» فکر کنم با این برخوردی که کردم مرجانخانم هرچه را باید میفهمید، فهمید... جلوی سینما آقای ابوالحسن داوودی را دیدم. من چون از علاقهمندان دوآتشه و واقعی فیلم زیبا و فراموشنشدنی «نان، عشق و موتور هزار» هستم، جلو دویدم که با ایشان صحبت کنم ولی قبل از اینکه به ایشان برسم یک نفر مچ دستم را گرفت و گفت: «پیام وایسا ببینم.» من ایستادم و پرسیدم: «شما کی هستین؟» ایشان گفتند: «چطور نمیشناسی؟ من امیر قادری هستم.» و منتظر واکنش من ماندند. پرسیدم: «توی مدرسه همکلاسی بودیم؟» گفتند: «نخیر.» گفتم: «توی سربازی با هم بودیم؟» ایشان گفتند که اصلاً سربازی نرفتهاند. پرسیدم: «پس از کجا باید شما را بشناسم؟» ایشان گفتند که در همین نشریه که من ستون دارم ایشان هم ستون دارند. بلافاصله این ژورنالیست و همکار توانا را بهجا آوردم و بعد از پوزش از تأخیر بهجاآمده در امر شناسایی، روی ماهشان را بوسهباران کردم. ولی خاطر ایشان مکدر بود و گله داشتند که: «پیام، چرا اسم منو مثل اسم آقایون ح.م و ح.ر.ا [برای جلوگیری از استفاده ابزاری از آقایان حسین معززینیا و حمیدرضا ابک، نام این عزیزان به صورت اختصاری آورده شد. باشد که تمهید بهکاررفته مؤثر افتد. پ.س] تو یادداشتهات نمیآری تا معروف شم و اسمم سر زبونها بیفته؟» گفتم: «حقیقتش آقایون ح.ر.ا و ح.م منو به استفاده ابزاری از اسمشون متهم کردن، والا من خیلی هم خوشحال میشم با نوشتههام باعث معروفیت جووهای مستعدی مثل شما بشم.» ایشان مدتی با دهان باز بیصدا خندیدند و گفتند: «عجب استادی هستی ها. تو تا جایی که دلت میخواد میتونی از من استفاده ابزاری کنی.» من بهنوبه خود از ایشان تشکر کرده، قول دادم تا حد توان از ایشان استفاده ابزاری لازم را بنمایم. لحظهای بعد صحبت ما به سینمای تارانتینو رسیده بود که یک آقایی دوید و مشت محکمی به شکم آقای قادری کوبید و بهسرعت دور شد. آقای قادری گفتند: «آخ!» و روی زمین افتادند. گفتم: «اِ چی شد؟» ایشان که از درد به خودشان میپیچیدند جوابی ندادند. پرسیدم: «ضارب رو میشناختین؟» با صدایی که به زحمت شنیده میشد، گفتند «میشناسم، ولی من از این نوع مخالفها و دشمنها زیاد دارم.» در همان حال که ایشان درد میکشیدند، برای تغییر فضا پرسیدم: « از هنرمندهای شایسته و توانا کسی به این سینما خواهد آمد که بشه چندتا عکس یادگاری باهاش گرفت؟» ایشان با قیافهای که از درد در هم رفته بود پرسیدند: «مثلاً کی؟» سرم را به گوششان نزدیک کردم و چند اسم گفتم. چهره ایشان باز شده، لبخند معناداری زدند و گفتند: «راستش ما هم منتظریم.»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 530]