تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 20 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):براى هر چیزى زکاتى است و زکات بدنها روزه است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1828010920




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حمله فرد ناشناس


واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > سینما  - پیام سلامت مرجان خانم پرسید: «تا آخر جشنواره می‌خواین خونه ما بمونین؟» گفتم: «...» دهانم باز مانده بود و نمی‌دانستم چه بگویم. رضا گفت: «پیام اصلاً نمی‌خواست بیاد این‌جا، من خیلی اصرار کردم.» مرجان‌خانم رو به رضا گفت: «وقتی ایشون نمی‌خواسته، تو بیخود اصرار کردی.» بعدش رو کرد به من‌ُ گفت: «حالا رضا هم که اصرار کرده باشه، شما خودتون چطوری روتون شد یازده روز تو خونه مردم چتر باز کنین!» فکر کردم اشتباه شنیدم، گفتم: «چی باز کنم؟» مرجان‌خانم گفت: «چتر.» می‌خواستم همان موقع بلند شوم وسایلم را جمع کنم و بروم، ولی به دو علت خویشتن‌داری کردم اول این‌که می‌دانستم رفتنم رضا را خیلی ناراحت می‌کند و دوم این‌که اگر از خانه رضا و مرجان‌خانم می‌رفتم، باید کلی پول هتل می‌دادم و راستش غذای خانگی را هم به ساندویچ ترجیح می‌دهم. این است که با وجودی که خیلی عصبانی بودم، چیزی نگفتم و نگذاشتم خشم باعث تصمیم‌گیری عصبی و احساسی شود. رضا می‌خواست من را به سینما برساند که گفتم: «نه، خودم می‌رم.» فکر کنم با این برخوردی که کردم مرجان‌خانم هرچه را باید می‌فهمید، فهمید... جلوی سینما آقای ابوالحسن داوودی را دیدم. من چون از علاقه‌مندان دوآتشه و واقعی فیلم زیبا و فراموش‌نشدنی «نان، عشق و موتور هزار» هستم، جلو دویدم که با ایشان صحبت کنم ولی قبل از این‌که به ایشان برسم یک نفر مچ دستم را گرفت و گفت: «پیام وایسا ببینم.» من ایستادم و پرسیدم: «شما کی هستین؟» ایشان گفتند: «چطور نمی‌شناسی؟ من امیر قادری هستم.» و منتظر واکنش من ماندند. پرسیدم: «توی مدرسه همکلاسی بودیم؟» گفتند: «نخیر.» گفتم: «توی سربازی با هم بودیم؟» ایشان گفتند که اصلاً سربازی نرفته‌اند. پرسیدم: «پس از کجا باید شما را بشناسم؟» ایشان گفتند که در همین نشریه که من ستون دارم ایشان هم ستون دارند. بلافاصله این ژورنالیست و همکار توانا را به‌جا آوردم و بعد از پوزش از تأخیر به‌جاآمده در امر شناسایی، روی ماهشان را بوسه‌باران کردم. ولی خاطر ایشان مکدر بود و گله داشتند که: «پیام، چرا اسم منو مثل اسم آقایون ح.م  و  ح.ر.ا  [برای جلوگیری از استفاده ابزاری از آقایان حسین معززی‌نیا و حمیدرضا ابک، نام این عزیزان به صورت اختصاری آورده شد. باشد که تمهید به‌کار‌رفته مؤثر افتد. پ.س] تو یادداشت‌هات نمی‌آری تا معروف شم و اسمم سر زبون‌ها بیفته؟» گفتم: «حقیقتش آقایون ح.ر.ا و ح.م منو به استفاده ابزاری از اسمشون متهم کردن، والا من خیلی هم خوشحال می‌شم با نوشته‌هام باعث معروفیت جووهای مستعدی مثل شما بشم.» ایشان مدتی با دهان باز بی‌صدا خندیدند و گفتند: «عجب استادی هستی ها. تو تا جایی که دلت می‌خواد می‌تونی از من استفاده ابزاری کنی.» من به‌نوبه خود از ایشان تشکر کرده،  قول دادم تا حد توان از ایشان استفاده ابزاری لازم را بنمایم. لحظه‌ای بعد صحبت ما به سینمای تارانتینو رسیده بود که یک آقایی دوید و مشت محکمی به شکم آقای قادری کوبید و به‌سرعت دور شد. آقای قادری گفتند: «آخ!» و روی زمین افتادند. گفتم: «اِ چی شد؟» ایشان که از درد به خودشان می‌پیچیدند جوابی ندادند. پرسیدم: «ضارب رو می‌شناختین؟» با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، گفتند «می‌شناسم، ولی من از این نوع مخالف‌‌ها و دشمن‌ها زیاد دارم.» در همان حال که ایشان درد می‌کشیدند، برای تغییر فضا پرسیدم: « از هنرمندهای  شایسته و توانا کسی به این سینما خواهد آمد که بشه چندتا عکس یادگاری باهاش گرفت؟» ایشان با قیافه‌ای که از درد در هم رفته بود پرسیدند: «مثلاً کی؟» سرم را به گوششان نزدیک کردم و چند اسم گفتم. چهره ایشان باز شده، لبخند معناداری زدند و گفتند: «راستش ما هم منتظریم.»




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 530]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن