تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 30 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):زيارت امام حسين عليه السلام را رها نكن و دوستان خود را هم به آن سفارش كن، كه در ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1817087507




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

طنز؛ هیس! سرلیستِ امید که حرف نمی زند!


واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: ماهنامه خط خطی - حسن غلامعلی فرد: آقای آسیب پذیر روی شاخه ای نشسته، پاهایش را دراز کرده و کاغذی را در دست گرفته بود، آن را می خواند و مدام نچ نچ می کرد. همان طور که اقای آسیب پذیر نچ نچ می کرد، آقای انتظامی معاون امور مطبوعاتی وزارت ارشاد آمد، در حالی که چند گالن وایتکس و سفیداب را با خود حمل می کرد، آمد پای درخت و گفت: «دولت حامی شفافیت در رسانه هاست.» این را گفت و روزنامه ای روی زمین پهن کرد و با وایتکس و سیم ظرف شویی به سابیدن روزنامه پرداخت.

آقای آسیب پذیر، همان طور که حواسش به کاغذی که توی دستش داشت، بود، خطاب به آقای انتظامی گفت: «این جوری که شما داری می شوری و می سابی دیگه از شاففیت می گذاره و پاره می شه ها!» اما آقای انتظامی آستین هایش را بالا زده بود و آن قدر درگیر شفاف سازی بود که متوجه حرف آقای آسیب پذیر نشد.

در همان بین، آقای عارف در حالی که همه را رصد می کرد، آمد پای درخت و خواست با دسته کلیدش روی تنه آن چیزی بنویسد که آقای آسیب پذیر فریاد زد: «ننویس آقا! ننویس! درخت که جای یادگاری نوشتن نیست.» آقای عارف تا صدای فریاد آقای آسیب پذیر را شنید بغض کرد و بی صدا گریست. آسیب پذیر وقتی اشک های عارف را دید، دلش نرم شد و با مهربانی گفت: «ببین عارف جان! من می دونم توی مجلس خیلی حوصله ات سر می ره، می دونم از بس رای ممتنع دادی و سکوت پیشه کردی خسته شدی، اما بالاغیرتا الان سکوت نکن و برو پیش او رفیقت که داره روزنامه رو می سابه، به ش بگو این جوری از کت و کول می افته ها!»

آقای عارف یک جوری شانه بالا انداخت که یعنی به من چه. آسیب پذیر روی کرد به آقای انتظامی و گفت: «آقاجان، هنوز شفاف نشده؟» معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد همان طور که می سابید، سرش را به علامت نفی تکان داد.

آسیب پذیر گفت: «آقاجان، دیگه شفاف تر از این چشم رو می زنه ها! من برای خودت می گم... داری از کت و کول می افتی آخه.» در همین بین، یکی از اصلاح طلبان که نخواست نام و چهره اش فاش شود از پشت درخت فریاد زد: «برخی با رانت و پول دارد لیست امید شدند.» آسیب پذیر زیرچشمی نگاهی به آقای عارف انداخت و پرسید: «راست می گه؟» آقای عارف اما چیزی نگفت و با چهره اش جوری فیگور گرفته که انگار توی دلش آهن سلطان قلب ها می خواند!

آقای آسیب پذیر کاغذی که توی دستش بود را سمت آقای عارف نگه داشت و گفت: «می شه از همون پایین یک نگاهی به این بندازی، ببینی روش چی نوشته؟» آقای عارف کاغذ را خواند، اما چیزی نگفت. در همان لحظه، یک آمبولانس جلوی پای آقای عارف ترمز زد و آدرس پرسید، اما ایشان باز هم سکوت کردند. آسیب پذیر با کلافگی گفت: «آقای معاون امور مطبوعاتی! اگر شفاف سازی تون تموم شد، یک زحمت بکش این آقای عارف رو با خودت ببر. بنده خدا از بس سکوت کرده دیگه جون توی تنش نمونده.» اما معاون مطبوعاتی همچنان مشغول بود.

مدتی بعد، آقای انتظامی مقداری کاغذ تکه پاره و سفید را آورد پای درخت. آسیب پذیر پوزخندی زد و گفت: «واقعا که دولت به خوبی تونست حامی شفاف سازی بشه... ببینید چه برقی می زنن این تکه پاره های کاغذ.» این را گفت و مشغول خواندن همان تکه کاغذی که توی دستش بود شد. اما روی کاغذ هیچ چیز نوشته نشده بود.





۲۳ آذر ۱۳۹۵ - ۰۷:۳۵





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: برترین ها]
[مشاهده در: www.bartarinha.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 149]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


سرگرمی

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن