واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: علیاکبر محمدخانی در روزنامه شهروند نوشت:
تا اینجا گفتم که رفتیم خواستگاری و انداختنمان بیرون و بابا گیر داد برو سر یک شغل نان و جگر دار و ما هم با رفیقمان آقا حقی رفتیم که جیگرکی بزنیم!
روز اول به حقی گفتم: خب حالا ما با کدوم پول میخوایم تشریف ببریم جیگرکی بزنیم؟ حقی گفت: نگران نباش، من تو بانک یه آشنای گردنکلفت دارم، میریم سه سوته یه وام تپل میگیریم، میزنیم به کار.
هیچی، فرداش با حقی رفتیم بانک، دیدیم جمعیت زیادی نقاب کشیدند رو صورتشان، هر کی یک هفتتیر و یک زنبیل هم توی دستش، صف کشیدند جلوی بانک. از یکی پرسیدم: داداش شما هم اومدید وام بگیرید؟
گفت: نه پ، اومدیم دزدی. بعدم با انگشت شست، آخرِ صف را نشون داد و گفت: فقط ازتون خواهش میکنم شماره بگیرید، برید انتهای صف، نوبتو رعایت کنید، نظم رو هم به هم نزنید و گرنه کلتمون میره تو هم! گفته باشم!
هیچی ما هم شماره گرفتیم، رفتیم انتهای صف، نه تفنگی داشتیم، نه تیری، نه تیرکمونی! منتظر ایستادیم تا نوبت به ما برسد! دزدها هم بندگان خدا خیلی منظم و مرتب یکییکی میرفتند تو بانک، دزدی میکردند، گهگاهی هم یک تیر ترقهای چیزی درمیکردند که کسی شک نکند!
خلاصه بعد چند ساعت نوبت ما شد. رفتیم تو. به حقی گفتم: خب کو آشنات، بریم پیشش، سریع کارمونو راه بندازه، حقی هم رفت با یک بنده خدایی برگشت که نه دست و نه پا داشت نه کلا هیچی.
فقط یک گردنِ خالی بود با یک دانه از این کیف سامسونتها. گفتم حقی این چیه؟ گفت: آشنای گردن کلفتمه دیگه. گفتم: پس کو دستش، کو پاش، کو کلهش؟ اصلا اینا به کنار، کو نافِش؟
حقی گفت: آقا شما چه کار به نافش داری؟! آنقدر که این گردنش کلفته، دیگه وجودش خلاصه شده تو همین یه گردن، بقیه جاهاش به درد نمیخورد، بریدن انداختن جلوی، دور از جون، سگ.
به گردنه گفتم: خب حالا برای ما کاری میتونی بکنی؟ گفت: نه، به خاطر وضع ظاهریم، اخراجم کردند. گفتم: الان به چه درد میخوری؟ گفت: به درد لای جرز. حقی گفت: دور از جون؛ که مثلا طرف ناراحت نشود. هیچی من گفتم: حقی بیا بریم. از این بابا کاری برنمیاد. بیا مستقیم بریم پیش رئیس.
هیچی، رفتیم پیش رئیس بانک فرمودیم: رئیس جان این وام ما چی شد؟ گفت: کور بودید صبح تا حالا کار چند تا دزد مسلحو راه انداختیم. دیگه پولی نمونده برامون بدیم به شما. گفتیم: پس ما چکار کنیم؟ گفت: برید فردا بیاید شاید یه کاری براتون بکنم!
فردایش باز رفتیم دیدیم همان آش و همون کاسه است. دیگه ناامید شده بودیم که یهو یکی از این از رندان همهچیزدان که در خشت خام همه چیزو میبینند، همینجوری که نی میزد آمد جلو فرمود: فرزندانم، میخواهم پندی را آویزه گوشتان کنم که تا آخر عمر آویزانتان بماند.
ما گفتیم چه پندی؟ فرمود: هیچ وقت ناامید نشوید و دست از تلاش برندارید. ما گفتیم: ای رند دانا خودت که میبینی برای یه قرون وام چقدر امروز و فردا میکنند، با این اوضاع چهجوری ناامید نباشیم؟
که دیدیم همینجوری که دارد نی میزند با چشم خمار و گریون از تو خورجینش چندتا نقاب و هفتتیر و پنجهبکس و اسپری فلفل درآورد، داد دستمان و با بغض خاصی فرمود: حلزون از کوه فیجی بالا میرود، آرام، آرام... این را گفت و همینجوری که نی میزد در افق محو شد و رفت!
ما هم فردایش رفتیم بانک، همین که هیبتمان را دیدند، همه چی حل شد و وام را گرفتیم و سریع افتادیم دنبال پیدا کردن مغازه! یعنی میخواهم بگویم زندگی سخت نیست! باید راهش را بلد باشی و همرنگ جماعت بشی!
۰۴ آذر ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 41]