واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها: ماهنامه خط خطی - مهرشاد مرتضوی: مردی بود که به لطف ورزش رایگان و هوای پاک و هزار تا امکانات دیگر، سی و خورده ای پسر (قطعا از چند همسر!) داشت و سر ماه هم با خاور می رفت یارانه شان را بار می زد و حالش را می برد. گذشت و پسرها بزرگ شدند و پدر، هر کدام را گذاشت سر یک کاری که کمک دستش باشند.
روزی یکی از پسرها پیش پدر آمد و گفت: «پدر، پدر، این پسر آقاکریم نمی گذارد زمین مان را شخم بزنیم.» پدر نگاه پوکرفیس اندر سفیهی به او انداخت و گفت: «پسرم. این مزرعه ماست، چرا او نباید بگذارد شما شخم بزنی؟» پسر تاکید کرد: «او مدام از داخل مزرعه خودشان داخل مزرعه ما خاک می ریزد و تمام شخم زدن هایمان را شخم می زند. بعضا دیده شده با موتور هم روی خاک زمین ما تک چرخ می زند. تازه فصل محصول هم که بشود جیغ و داد می کند و به همه می گوید که محصول خودش خوب شده و محصول ما نرسیده و کلی هم خار دارد و دست و بالشان را می بُرَد»
پدر داشت برای پسرش مفهوم دفاع از حق خود را توضیح می داد که آن یکی پسر آمد داخل و گفت: «آه! پدر! پدر!» پدر گفت: «یه کفش پات می کرد بعد می پریدی وسط حرفم! چته پسر زبان بسته ام؟» پسر گفت: «من برای تجارت به شهر دیگری رفته بودم. به یادداشتم چون به درخت گل رسم... نه این نبود. آهان! وقتی برگشتم و می خواستم اجناسم را بفروشم، فک و فامیل بهادرخان داخل بازار پرکردند که فلانی اجناسش بنجل است و آن شهر دیگر بهش انداخته اند و جنس هایش اصلا قرارداد ندارد و این داستان ها! بعد خودشان جنسی را که بار قاطر کرده بودند و از جای دیگری آورده بودند به زور به مردم می فروختند.»
پدر گفت: «شماها سر جمع 1000 سالتونه نره خرای عزیزم! خب چرا حقتان را نمی گیرید؟ تو چرا برگه کیفیت و انحصار و اسب بَر بودن کالایت را به مردم نشان نمی دهی؟» پسر چیزی نگفت و به مکیدن انگشت شستش ادامه داد.
در همین حین پسر دیگری وارد شد و هوار زد: «پدر، چرا شما به آشناهای مش باقر گفتید می توانند مسیر آب را از بین ما دربیاورند و بیندازند داخل زمین خودشان؟»
پدر در دل خودش از اینکه کیفیت را فدای کمیت کرده بود شرمنده شد و گفت: «پسر گلم، عزیزم، قشنگم، نفهم، یابو! چرا کسی باید بخواهد آب را از زمینش خارج کنند و بیندازند داخل یک زمین دیگر؟» پسر کمی اندیشید، ولی چون امکاناتش برای اندیشیدن کافی نبود، بی خیال شد و به علامت «نمی دانم، سوال بعد» سر تکان داد.
پدر که از انفعال و گلابی بودن فرزندانش به ستوه آمده بود، سراغ پسر اول و ارشدش را گرفت تا از او بخواهد برای برادرانش کاری کند. اما فهمید که اصل داستان از همان پسر اول آب می خورد و اوست که با فامیل های آقاکریم و بهادرخان و مش باقر همراهی می کرده و کلا به جز پدر خودش، با بقیه ده هماهنگ است. پس سر به دیوار کوبید و از آنجا که فرزند، مثلا کابینه دولت نیست که قابل تغییر باشد، تا آخر عمر با خوبی و خوشی از دست پسرانش سکته ناقص کرد و دیگر هیچ وقت آن آدم سابق نشد.
۲۵ آبان ۱۳۹۵ - ۱۵:۵۶
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 54]