واضح آرشیو وب فارسی:الف: این مرد بعد از قطع پاهایش هم کوهنوردی میکند
تاریخ انتشار : شنبه ۸ آبان ۱۳۹۵ ساعت ۱۳:۳۲
سر ناسازگاری با عافیتطلبی را وقتی گذاشت که فهمید کوه مدام او را صدا میزند. این را خوب میدانست که دل زدن به کوه، بلندنظری میخواهد و اراده و صدالبته گامهایی بلند و استوار. شاید امروز دیگر نشانی از آن گامها نباشد، اما اراده و بلندنظری همچنان کار خود را میکند. به گزارش ایسنا، روزنامه «ایران» ادامه داد: 11 سال پیش بود که کوه «سجاد سالاروند» را صدا زد و دلش را برد و دیگر هرگز رهایش نکرد. در تمام این سالها، او بود و گامهای بلندی که کوهستانها را درمینوردید تا اینکه هشت ماه پیش و در پی یک سانحه رانندگی، همه به چشم دیدند که دیگر پایی برای رفتن برایش نمانده. اما سجاد تصمیم تازهای برای طی کردن ادامه جاده زندگیاش گرفت. گامهایش کوتاه شد، اما سست نشد. با قلبی تپندهتر از تفتان و با تکیه بر پروتزهایی که این روزها جای پاهایش را گرفتهاند، به ناملایمتیهای روزگار پشت پا زد و خیلی زودتر از آنچه تصورش میرفت، دوباره راه کوهستان را در پیش گرفت. حالا او هست و کوههایی که یکی بعد از دیگری باید از آنها بالا برود. صدای پای حادثه انگیزه و علاقهاش به کوهنوردی را از اشترانکوه استان لرستان، همان جایی که در آن متولد شده، هدیه گرفته است. در تمام این سالها درسهای بسیاری از کوه آموخته: «همراه وهمگام خوبی باشد»، «به تنهایی هدف را جست و جو نکند» و «برای رسیدن به قله موفقیت، دستانش را به سوی سایرین بگشاید» و... تا طعم شیرین پیروزی را با همراهانش بچشد. این کوهنورد حرفهای میگوید: از 11 سال قبل وارد حرفه کوهنوردی شدم. طی این سالها، موفقیتهای متعددی کسب کردهام و البته چیزهای زیادی آموختهام. مثلاً اینکه «در کوهنوردی، تکروی معنایی ندارد»، «در این ورزش سکویی وجود ندارد». در میان همه کوهنوردان هدف مشترکی دنبال میشود که با چاشنی همیاری و کمکرسانی تقویت میشود. به همین خاطر همواره احساس میکنم بواسطه ویژگیهای مثبت و تأمل برانگیز نهفته در کوه، شکیبایی و قدرت پذیرش مشکلات در وجود یک کوهنورد بیدار است. فکر میکنید این نکته را کی لمس کردم؟ این را زمانی بخوبی متوجه شدم که به گفته پزشکان امکان پیوند پاهایم وجود نداشت. سجاد با بیان این جملات، به یاد شبی افتاد که غیرمنتظرهترین اتفاق زندگیاش رقم خورد. «نخستین روز عید نوروز امسال بود که برای دید و بازدید به منزل یکی از خویشان رفتم. حوالی نیمه شب در حالی که نمیدانستم اتفاقی تلخ انتظارم را میکشد، داشتم به سمت منزلم باز میگشتم. در بزرگراه تهران - کرج، در مسیر غرب به شرق، خودرویی با سرعت زیاد از پشت با اتومبیلم برخورد کرد و من به سمت گاردریل منحرف شدم. ماجرا به اینجا ختم نشد، اتومبیلم تغییر جهت داد و با ورود قسمتی از گاردریل به داخل اتاق اتومبیل، در کسری از ثانیه با چشمهای خودم دیدم که گاردریل به درون اتومبیل خزید و پای راستم را از قسمت مچ و پای چپم را از قسمت ساق قطع کرد. در آن لحظات پر التهاب، تنها شاهد آن صحنههای دلخراش خودم بودم. از آنجا که بواسطه سابقه فعالیتم در حوزه امداد و نجات کوهستان، با کمکهای اولیه و اقدامات ابتدایی مواجهه با حوادث آشنایی داشتم، 8دقیقه بعد از سانحه کمربندم را از دور کمرم باز کردم و پای چپم را که شدت خونریزیاش بسیار زیاد بود، محکم بستم. افراد زیادی در اطرافم جمع شده بودند. از یکی از شاهدان صحنه که با چشمهایی از حدقه درآمده و هاج و واج نگاه میکرد، کش باربند اتومبیلش را گرفتم و با آن پای راستم را هم بستم تا از خونریزی آن هم جلوگیری کنم. او با یادآوری خاطرات تلخی که نزدیک به هشت ماه از عمر آنها میگذرد، ادامه داد: «تا رسیدن آمبولانس خون زیادی از من رفت و با رسیدن پزشکان امداد تنها موضوعی که با اصرار به آنها میگفتم این بود که خیلی مراقب پاهایم که برای من و حرفه ورزشیام ارزشمند و با اهمیتند، باشند. پیش از آنکه بیهوش شوم، حواسم فقط به دنبال پاهایم بود و مرتب داد میزدم حتماً پاهایم را پیوند کنند. سرانجام به دلیل شدت خونریزی بیهوش شدم و پس از آن تا سه روز در وضعیت کما به سر میبردم. بعدها متوجه شدم در تمام این سه روز خانوادهام در فکر این بودند که چطور از اتفاق ناخوشایندی که زندگی ورزشیام را تحت تأثیر قرار داده، مطلعم کنند؛ غافل از اینکه خودم نخستین فردی بودم که با آن صحنه تکاندهنده مواجه شده بودم.» سوار بر قطار زندگی جراحی صورت گرفت و سجاد پاهایی را که 35 سال همراهیاش کرده بودند برای همیشه از دست داد اما او در کمال ناباوری اطرافیان، از همان ابتدای آگاهی از جریان، با شرایط موجود و اتفاقی که جزء تغییرناپذیری از سرنوشتش بود، کنار آمد. لحظات بسیاری را به درد گذراند، شبهای بهاری اش با درد و رنج سپری میشد اما او بیدی نبود که با این باد شدید بلرزد: «نمیتوانستم منکر اتفاق ناخشنود زندگیام بشوم، اما تنها کسی که در آن شرایط میتوانست مرا به جریان زندگی بازگرداند، خودم بودم. از همان ابتدا سعی کردم با نوشتن بر تمام ناملایمتیها فائق آیم. با اینکه تا قبل از این اتفاق، درصدی هم به این فکر نمیکردم که روزی پا نداشته باشم و روزگار به رفتنم پا ندهد. به هرحال در مرحلهای از زندگی حوادث طوری رقم خوردند که مرا یارای مقاومت نبود و راهی جز بالا بردن پرچم سفید به نشانه تسلیم نداشتم.» سجاد در لحظههای پر دردش این طور نوشت: «... با آسیبهایی که ممکن بود شرایطی بدتر از شرایط موجود را برایم رقم بزند، شکرگزار خداوند هستم و میدانم در آیندهای نه چندان دور به آنهایی که فکر میکنند اگر عضوی از بدن نباشد زندگی به پایان خواهد رسید ثابت میکنم که میشود دوباره زندگی و ورزش کرد و آینده را بهتر از قبل ساخت. کوله و ساز و برگ زندگیام را بر دوش خواهم انداخت و همتم را با دستانم آبیاری خواهم کرد تا هر روز سبز شود و قد بکشد و مرا در پناه هستی بخش زندگی به اوج ببرد... دوباره بر قطار زندگی سوار خواهم شد و بر ریل موفقیت خواهم کوبید...» (از میان خیل نوشتههای سجاد در دوران بستری) او که خود سالها امدادرسان کوهستان بوده، خوشحال است که بواسطه کوهنوردی دوستانی گرانبها دارد و اگر امروز «پایی» ندارد، اما «همپایی» دارد که قلبش به آنها قرص است: «38 روز پس از سانحه تصادف در حالی که وضعیت جسمانیام بهتر شده بود، دوستان کوهنوردم مرا به کوههای اطراف چالوس بردند و یک بار دیگر لذت شبهای کوهستان را چشیدم. از روز چهل و دوم هم در کنار ورزشکاران معلول، تمرینات ورزشی را آغاز کردم. در طول این مدت نیز در میان ناباوری پزشکان و اطرافیان در کنار دوستان خوبم و این بار با پروتزهایی که همراهان جدیدم شده بودند، تمرین را ادامه دادم و به ارتفاعات توچال و دارآباد رفتم.» راز و رمز امید سجاد ادامه میدهد: «چهار ماه قبل که برای معاینه نزد پزشک معالجم رفتم، او گفت بازه زمانی دو سالهای را برای بهبودی من در نظر داشته و مطلقاً باور نمیکرد من روز چهل و دوم با پروتز راهی کوه شده ام اما بواسطه امید و انگیزهای که در وجودم تقویت کردم در مدت زمانی کوتاه نتیجه داد. گذشته از خودم، به لطف خدا در این مدت توانستهام امید به زندگی را در افراد متعددی زنده کنم. تا به حال از مراکز مختلفی با من تماس گرفتهاند تا به عیادت بیمارانشان یا کسانی که انگیزه خود را برای ادامه زندگی از دست دادهاند بروم و به آنها ثابت کنم کافی است خودشان بخواهند تا بتوانند بر مشکلات پیش رو غلبه کنند. به آنها میگویم همانطور که رانندگان به سمت جلو حرکت میکنند و هر از چندگاهی از طریق آیینه خودرو به پشت سرشان نگاه میکنند تا از موقعیت خود مطلع شوند، امثال ما نیز هرازچند گاهی باید به پشت سرمان نگاه کنیم و اتفاقات ناخوشایندی را که برایمان رقم خورده است مرور کنیم، اما این مطلقاً به این معنا نیست که پیش رفتن و حرکت به جلو را فراموش کنیم.» سجاد یک دختر کوچک دارد و پسری که تا پیش از این بارها کوهنوردی را به همراه پدرش تجربه کرده است. در اینباره میگوید: مهدی تنها هشت سال دارد، اما وقتی این اتفاق برایم رقم خورد مدام به من میگفت «بابا ناراحت نباش، بعد از این من پاهای تو هستم.» این جملهاش انگیزهام برای بهبودی را دو چندان میکرد. از طرفی دختر کوچکم هر شب پاهایم را ماساژ میدهد تا زودتر خوب شوم و با هم بازی کنیم، از همه اینها مهمتر همسرم است که از هیچ محبتی فروگذار نیست و در این مدت بارها به او گفتهام «نمیدانم اگر شرایط موجود جا به جا میشد من هم میتوانستم مثل تو مهربان و با محبت باشم؟» او میگوید: بیگمان تا به حال مشکلی به این حد بزرگ و بحرانی در زندگیام اتفاق نیفتاده است و از دست دادن هر دو پا در زمانی کوتاه، اتفاق ناگواری است که تنها در سایه امید و توکل میتوانم تولد دوبارهام را جشن بگیرم و مثل قبل به زندگیام ادامه دهم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]