تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833525081
☼ حكايتهاي آموزندۀ ايراني ☼
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: View Full Version : ☼ حكايتهاي آموزندۀ ايراني ☼ M a r i o12-06-2007, 08:11 AMسلام http://www.pic4ever.com/images/rose.gif همانگونه كه ميدانيد در ادبيات كهن ايراني حكايتهاي زيبا ، عرفاني ، آموزنده ... و گاهي همراه با طنزي در درون خويش بسيار وجود دارند كه هر كدام از آنها ميتواند يك نكته زيبا، يك درس اخلاقي و يا بيان يك مسير روشن در طول زندگي را در خود به همراه داشته باشد. اين تاپيك محلي است براي نوشتن اين حكايتهاي زيبا. شما نيز حكايتهاي زيبايي را كه خواندهايد حتما بنويسيد تا همه از اين حكايتها بهرهمند شويم. باتشكر از دوستان :46: http://www.kolobok.us/smiles/user/drag_01.gif M a r i o12-06-2007, 08:13 AMپادشاهي عالمي رباني را گفت : " مرا پندي ده و موعظتي گوي كه به آن رضاي خلق و خالق هر دو حاصل كنم. " گفت : " در روز ، داد گدايان بده تا خلق از تو راضي باشند و در شب ، داد گدايي سرده تا خالق از تو راضي باشد. " M a r i o12-06-2007, 08:13 AMمولانا قطبالدين علامه به عيادت بيماري كه همسايه او بود رفت و او را پرسش كرد و گفت : - حالت چطور است ؟ بيمار گفت : - تب ميكنم و گردنم درد ميكند. اما امروز تبم شكسته است. مولانا گفت : - اميدوارم كه تا فردا آن نيز بشكند. M a r i o12-06-2007, 08:28 AMخري و اشتري دور از آبادي به آزادي ميزيستند. نيم شبي چراكنان به شارع عام نزديك شدند. اشتر گفت : ساعتي دم فرو بند تا از آدميان دور شويم. نبايد گرفتار شويم. خر گفت : اين نشايد كه درست همين ساعت نوبت آواز من است و در ترك عادت رنج جان و بيم هلاك تن. و بيمحابا آواز برداشت. كاروانيان به دنبال بيامدند و هر دو را در قطار كشيده بار نهادند. فردا آبي عميق پيش آمد كه عبور خر از آن ميسر نبود. خر را بر اشتر نشانيده، اشتر را به آب راندند. اشتر چون به ميان آب رسيد، دستي برميافشاند و پاي ميكوفت. خر گفت : رفيق! اين مكن، وگرنه من در آب افتم و غرقه شوم. شتر گفت : چنانكه دوش نوبت آواز نابهنگام تو بود، امروز گاه رقص ناساز من است! Sharingan12-06-2007, 08:40 AMهمسر ملانصرالدين از او پرسيد: فردا چه مي كني؟ گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم و اگر باراني باشد به ككوهستنا مي روم و علوفه مي چينم. همسرش گفت: بگو انشاء ا... ملا گفت: انشاءا... ندارد فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!! از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد و اورا گرفتند و كتك زدند و هرچه داشت با خود بردند . ملا نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد. همسرش گفت: كيست؟ ملا گفت: انشاءا... كه منم! Sharingan12-06-2007, 08:48 AMروزي شخصي به ملانصرالدين گفت: آيا مي داني در خانه همسايه شما جشن عروسي است؟ ملا گفت: نه نمي دانستم. به من چه؟ شخص گفت: خب قرار است يك سيني شيريني براي تو بياورد. ملا گفت: خب به تو چه؟ ali reza majidi 1418-06-2007, 04:06 PMحاج حسن آقا ملک کالسکه ای با دو قاطر بسیار زیبا داشت. نصرت الدوله روزی از نامبرده درخواست کرد کالسکه را موقتاً به او بدهد. ملک ناچار کالسکه را با قاطرها برای نصرت الدوله فرستاد و برایش نوشت: کالسکه را با قاطرها تقدیم داشتم، تقاضا دارم در حق این دو قاطر پدری بفرمایید ali reza majidi 1418-06-2007, 04:06 PMمنصور خلیفه عباسی روزی به طاق کسری رفت و بر ستونی شعری دید که از شوق عاشق به دیدار معشوق حکایت می کرد، و زیر آن نوشته بود: اهه، اهه! منصور از همراهان پرسید این را چه معنی است؟ هرکسی سخنی گفت ولی ربیع حاجب که مردی باهوش بود پاسخ داد که گوینده شعر خواسته بفهماند که در حال سرودن این بیت گریه میکند! ali reza majidi 1418-06-2007, 09:06 PMآورده اند كه وقتي مردي بود خيّاط ــ در عفاف و صلاح؛ و زني داشت عفيفه، مستوره، و با جمال و كمال، و هرگز خيانتي از وي ظاهر نگشته بود. روزي زن در پيش شوهر خود نشسته بود، و زبان به تطاول گشاده، و به سبيل ِ منّت ياد مي كرد كه: " تو قدر عفاف من چه داني و قيمت صلاح من چه شناسي، كه من در صلاح زبيدۀ وقت و رابعۀ عهدم ". مرد گفت:" راست مي گويي، امّا عفاف تو به نتيجۀ عفاف من است. چون من در حضرت آفريدگار راست باشم، او تو را در عصمت بدارد". زن را خشم آمد، گفت:" هيچ كس زن را نگاه نتواند داشت، و اگر مرا وسيلت صلاح و عفّت نيستي، هر چه خواستمي بكردمي. مرد گفت:" تو را اجازت دادم به هر جا كه خواهي برو و هر چه مي خواهي بكن". زن، روز ديگر خود را بياراست و از خانه برون شد، و تا به شب مي گشت، و هيچ كس التفات به وي نكرد ــ مگر يك مرد گوشۀ چادر او بكشيد و برفت. چون شب در آمد، زن به خانه باز آمد. مرد گفت:" همه روز گرديدي و هيچ كس به تو التفات نكرد ــ مگر يك كس، و او نيز رها كرد. زن گفت:" تو از كجا ديدي؟". مرد گفت:" من در خانه بودم، امّا من در عمر خود در هيچ زن نامحرم به چشم خيانت ننگريسته ام، مگر وقتي ــ در جواني ــ گوشۀ چادر زني را گرفته بودم، و در حال پشيمان شده رها كردم. دانستم اگر كسي قصد حرم من كند، بيش از اين نباشد". زن در پاي شوهر افتاد و گفت:" مرا معلوم شد كه عفاف من از عفاف تو است ali reza majidi 1418-06-2007, 09:08 PMزنبور عسلی در اطراف آتش بر افروخته نمرودیان پرواز می کرد. حضرت ابراهیم از او پرسید: زنبور، در اطراف آتش چه می کنی؟ آیا نمی ترسی که سوخته شوی؟ زنبور گفت: یا ابراهیم آمده ام تا آتش را خاموش کنم! ابراهیم(با خنده) گفت: تو مگر نمی فهمی آب دهان کوچک تو هیچ تاثیری بر این آتش ندارد؟ زنبور گفت: چرا می خندی یا ابراهیم؟ من به خاموش شدن یا نشدن آتش نمی اندیشم، بلکه به این می اندیشم که اگر روزی از من بپرسند آن هنگام که ابراهیم در آتش بود تو چه می کردی؟ بتوانم بگویم من نیز در کار خاموش کردن آتش بودم ali reza majidi 1418-06-2007, 09:12 PMروزى حضرت موسى عليه السلام در مناجاتى عرض کرد: خدايا! از تو مى خواهم که همنشين مرا در بهشت به من بنمايى تا او را بشناسم. در اين هنگام جبرئيل نازل شد و گفت: اى موسى، خداى مهربان مى فرمايد: همنشين تو در بهشت فلان مرد قصاب است: موسى عليه السلام به دکان او رفت. جوان قصابى را ديد که به مردم گوشت مى فروخت. مدتى او را زير نظر داشت اما کار برجسته اى از وى نديد. هنگامى که شب فرا رسيد قصاب به سوى خانه رفت، موسى عليه السلام نيز در پى او روان شد. چون به در خانه رسيد موسى عليه السلام گفت: " اى جوان! ميهمان مى خواهي؟ " قصاب گفت: ميهمان حبيب خداست، بفرماييد، خوش آمديد! جوان، ميهمان را به خانه برد و غذايى آماده ساخت. در کنار اتاق تختى قرار داشت و پيرزنى بسيار نحيف در آن آرميده بود. دستان پيرزن را شست و سپس از غذايى که آماده کرده بود، لقمه در دهانش گذاشت تا سير شد. دوباره پيرزن را روى تخت خوابانيد، در آن هنگام پيرزن دهانش را حرکت داد و سخنى بر زبان آورد، اما موسى نتوانست بشنود. وقتى قصاب با ميهمان خود مشغول خوردن غذا شد، موسى عليه السلام گفت: بگو ببينم اين پيرزن با تو چه نسبتى دارد؟ جوان گفت: " او، مادر من است و چون دستم از مال دنيا تهى است، نمى توانم برايش خدمتکارى بگيرم تا از او پرستارى کند. از اين رو، خودم کارهايش را انجام مى دهم. موسى پرسيد: وقتى به مادرت غذا دادى، او چه گفت؟ قصاب گفت : هر بار که مادرم را تميز مى کنم و غذا به او مى خورانم، در حقم دعا مى کند. مى گويد: خدا تو را ببخشد و همنشين حضرت موسى عليه السلام در بهشت قرار دهد. موسى عليه السلام گفت: اى جوان، به تو بشارت مى دهم که خداوند دعاى مادرت را مستجاب فرموده است، زيرا من موسى هستم و جبرائيل مرا از اين موضوع آگاه ساخته است. ali reza majidi 1418-06-2007, 09:49 PMحكايت چنين شنيدم كه محمدبن زكريارازي رحمةالله مي آمد با قومي از شاگردان خويش، ديوانه اي پيش ايشان اوفتاد، در هيچ كس ننگريست مگر در محمدبن زكريا و نيك درو نگاه كرد و در روي او بخنديد. محمدبن زكريا باز خانه آمد و مطبوخ افتيمون5 بفرمود پختن و بخورد. شاگردان گفتند كه: چرا مطبوخ خوردي؟ گفت: از بهر آن خنده ديوانه كه تا وي از جمله سوداي، جزوي با من نديد، با من نخنديد، چه گفته اند: «كل طاير بطير مع شكله»6 ديگر، تندي و تيزي عادت مكن و زحلم خالي مباش ولكن يكباره چنان مباش نرم كه از خوشي و نرمي بخوردندت و نيز چنان درشت مباش كه هرگز به دست نسپاوندت7. و با همه گروه موافق باش كه به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان كرد. و هيچ كس را بدي مياموز كه بد آموختن دوم بدي كردن است. و اگر چه بي گناه، كسي تو را بيازارد تو جهد كن تا تو او را نيازاري كه خانه كم آزاري در كوي مردمي است. واصل مردمي گفته اند كه كم آزاري است. پس اگر مردمي كم آزار باش ali reza majidi 1418-06-2007, 10:08 PMیک روز شغالی که از شغال بودن خود ناراحت بود چند پر طاووس پیدا کرد آن ها را به خود آویزان کرد ، از شغالهای دیگر جدا شد و به جمع طاووسان پیوست ، طاووسان وقتی آن هیکل زشت و بیریخت شغال را دیدند که با پر آن ها تزئین شده عصبانی شدند و بر سر شغال بیچاره ریختند و تا جا داشت او را کتک زدند . شغال که حالا زشت تر و درمانده تر از قبل شده بود به جمع شغالان بازگشت اما شغالان هم به او اعتنایی نکردند و آنجا را ترک کردند . در بین شغال ها یکی به شغال درمانده رو کرد و گفت: اگر به شغال بودن خود قناعت میکردی نه از طاووسان کتک می خوردی و نه شغالان تورا ترک می کردند. ali reza majidi 1418-06-2007, 10:08 PMاز گورخري پرسيدم: ?تو سفيدي راه راه سياه داري، يا اينكه سياهي راه راه سفيد داري؟ گورخر به جاي جواب دادن پرسيد تو خوبي فقط عادتهاي بد داري، يا بدي و چندتا عادت خوب داري؟ ساكتي بعضي وقتها شلوغ ميكني، يا شيطوني و بعضي وقتها ساكت ميشي؟ ذاتا خوشحالي بعضي روزها ناراحتي، يا ذاتا افسردهاي و بعضي روزها خوشحالي؟ لباسهات تميزن فقط پيراهنت كثيفه، يا كثيفن و شلوارت تميزه؟ و گورخر پرسيد و پرسيد و پرسيد و پرسيد و پرسيد، و بعد رفت ali reza majidi 1418-06-2007, 10:18 PMياد دارم كه در ايام پيشين من و دوستي، چون دو بادامْ مغز در پوستي، صحبت داشتيم. ناگاه اتفاق غيبت افتاد. پس از مدتي باز آمد و عتاب آغاز كرد كه در اين مدت قاصدي نفرستادي. گفتم : دريغ آمدم كه ديده قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم. يار ديرينه، مرا، گو، به زبان توبه مده كه مرا توبه به شمشير نخواهد بودن رشكم آيد كه كسي سير نگه در تو كند باز گويم كه كسي سير نخواهد بودن ali reza majidi 1418-06-2007, 10:21 PMيكي را از علما پرسيدند كه كسي با ماه رويي در خلوت نشسته و درها بسته و رفيقان خفته و نفسْ طالب و شهوت غالب، چنان كه عرب گويد: التمر يانع و الناطور غير مانع، هيچ باشد كه به قوت پرهيزگاري از وي بسلامت بماند؟ گفت : اگر از مه رويان بسلامت ماند از بدگويان نماند. و ان سلم الانسان من سوء نفسه فمن سوء ظن المدعي ليس يسلم * شايد پس كار خويشتن بنشستن ليكن نتوان زبان مردم بستن ali reza majidi 1418-06-2007, 10:23 PMرفيقي داشتم كه سالها با هم سفر كرده بوديم و نمك خورده و بي كران حقوق صحبت ثابت شده، آخر بسبب نفعي اندك آزار خاطر من روا داشت و دوستي سپري شد و با اين همه از هر دو طرف دل بستگي بود بحكم آن كه شنيدم كه روزي دو بيت از سخنان من در مجمعي همي گفتند كه: نگار من چو درآيد بخنده نمكين نمك زياده كند بر جراحت ريشان چه بودي از سر زلفش به دستم افتادي چو آستين كريمان به دست درويشان طايفه دوستان بر لطف اين سخن نه، كه بر حسن سيرت خويش گواهي داده بودند و آفرين كرده و آن دوست هم در آن جمله مبالغت نموده و بر فوت صحبت ديرين تاسف خورده و به خطاي خويش اعتراف كرده. معلوم شد كه از طرف او هم رغبتي هست؛ اين بيتها فرستادم و صلح كرديم. نه ما را در ميان عهد و وفا بود؟ جفا كرديّ و بدعهدي نمودي به يك بار از جهان دل در تو بستم ندانستم كه برگردي بزودي هنوزت گر سر صلح است باز آي كزان محبوب تر باشي كه بودي ali reza majidi 1418-06-2007, 10:28 PMيكي را زني صاحب جمال درگذشت و مادر زن فرتوت بعلت كابين در خانه متمكن بماند. مرد از محاورت وي بجان رنجيدي و از مجاورتا و چاره نديدي؛ تا گروهي آشنايان به پرسيدن آمدندش. يكي گفتا: چگونه اي در مفارقت يار عزيز؟ گفت : ناديدن زن بر من چنان دشوار نمي نمايد كه ديدن مادر زن. گل بتاراج رفت و خار بماند گنج برداشتند و مار بماند ديده بر تارك سنان ديدن خوشتر از روي دشمنان ديدن واجب است از هزار دوست بريد تا يكي دشمنت نبايد ديد ali reza majidi 1418-06-2007, 10:30 PMآن سيمرغ قاف يقين. آن گنج عالم عزلت. آن گنجينه اسرار دولت. آن پرورده لطف و كرم. ابراهيم ادهم- رحمةالله عليه- متّقي وقت بود و صدّيق روزگار بود. و در انواع معاملات و اصناف حقايق, حظّي تمام داشت. و مقبول همه بود. و بسي مشايخ را ديده بود. او پادشاه بلخ بود. ابتداي حالِ او آن بود در وقت پادشاهي, كه عالمي زير فرمان داشت, و چهل سپر زرّين در پيش و چهل گرز زرّين در پسِ او مىبردند. يك شب بر تخت خفته بود. نيم شب سقف خانه بجنبيد, چنانكه كسي بر بام بُوَِد گفت:«كيست؟» گفت: «آشنايم, شتر گم كردهام.» گفت:«اي نادان! شتر بربام مىجويي؟ شتر بربام چگونه باشد؟». گفت: «اي غافل! تو خداي را بر تخت زرّين و در جامه اطلس مىجويي! شتر بر بام جستن از آن عجيبتر است؟». از اين سخن, هيبتي در دل وي پديد آمد و آتشي در دلِ وي پيدا گشت. متفكّر و متحّير و اندوهگين شد. و در روايتي ديگر گويند كه: روزي بارعام بود, اركان دولت, هريك برجاي خود ايستاده بودند و غلامان در پيش او صف زده. ناگاه مردي با هيبت از در, درآمد- چُنانكه هيچ كس را از خدم و حشم زهره آن نبود كه گويد:«تو كيستي»و به چه كارمىآيي؟- آن مرد همچنان مىآمد تا پيش تخت ابراهيم. ابراهيم گفت:«چه مىخواهي؟» گفت: «در اين رباط فرود آيم» گفت:«اين رباط نيست, سراي من است.» گفت: «اين سراي پيش از اين از آنِ كه بود؟» گفت: «از آنِ پدرم.» گفت:«پيش از او از آنِ كه بود؟» گفت:«از آنِ فلان كس.» گفت:«پيش از او از آن كه بود؟» گفت:«از آن پدر فلان كس.» گفت:«همه كجا شدند؟» گفت: « همه برفتند و بمردند.» گفت:«اين نه رباط باشد كه يكي مىآيد و يكي مىرود؟» اين بگفت و به تعجيل از سراي بيرون رفت . نقل است كه روزي جماعتي از مشايخ نشسته بودند. ابراهيم قصد صحبت ايشان كرد. راهش ندادند؛ گفتند:«كه هنوز از تو گندِ پادشاهي مىآيد.» با آن كردار, او را اين گويند؛ ندانم تا ديگران چه خواهند گفت! نقل است كه از ابراهيم پرسيدندكه:«از چيست كه خداوند- تعالي- فرموده است: اُدعوني اَسْتَجِبْ لَكُم, مىخوانيم و اجابت نمىآيد.» گفت:« از بهر آنكه خداي را- تعالي و تقدّس- مىدانيد و طاعتش نمىداريد, و رسول وي را مىشناسيد و متابعت سنّت وي نمىكنيد, و قرآن مىخوانيد و بدان عمل نمىنماييد, و نعمت مىخوريد و شكر نمىگوييد, و مىدانيد كه بهشت آراسته است از براي مطيعان, و طلب نمىكنيد, و دوزخ آفريده است از براي عاصيان, با سلاسل و اغلالِ آتشين, و از آن نمىترسيد و نمىگريزيد, و مىدانيد كه شيطان دشمن است و با او عداوت نمىكنيد. و مىدانيد كه مرگ هست و ساختگي مرگ نمىكنيد, و پدر و مادر و فرزندان را درخاك مىكنيد و از آن عبرت نمىگيريد, و از عيبهاي خود, دست برنمىداريد, و هميشه به عيب ديگران مشغوليد. كسي كه چنين بود, دعاي او چون به اجابت پيوندد؟ اين همه تحمّل, از آثار صفت صبوري و رحيمي است و موقوف روز جزاست.» نقل است گفتند:«گوشت گران است » گفت:«تا ارزان كنيم» گفتند:«چگونه؟» گفت:«نخريم ونخوريم.»! نقل است كه به مزدوري رفتي و آنچه حاصل آوردي, در وجه ياران خرج كردي, يك روز نماز شب بگزارد و چيزي خريد و روي سوي ياران نهاد. راه دور بود و شب دير شد. چون دير افتاد, ياران گفتند:«شب دير شد. باييد تا ما نان خوريم. تا او بار ديگر دير نيايد و ما را در انتظار ندارد طعام بخوردند و نماز خفتن بگزاردند و بخفتند. چون ابراهيم بيامد ايشان را خفته ديد. پنداشت كه هيچ نخوردهاند و گرسنه خفتهاند. در حالْ آتش بركرد و مقداري آرد آورده بود, خمير كرد. و از براي ايشان چيزي مىپخت كه چون بيدار شوند, بخورند تا فردا روزه توانند داشت. ياران چون از خواب درآمدند, او را ديدند, محاسن در خاك و خاكستر آلوده, و دودْ گِرِِِد او در گرفته, و او در آتش مىدميد. گفتند:«چه مىكني؟» گفت:«شما را در خواب يافتم, پنداشتم چيزي نخوردهايد و گرسنه خفتهايد. از براي شما طعام مىسازم تا چون بيدار شويد, تناول كنيد.» ايشان گفتند:«بنگر كه او با ما در چه انديشه است, و ما با او در چه فكر بوديم!» ali reza majidi 1418-06-2007, 10:32 PMروزي عطار در دكان خود مشغول به معامله بود كه درويشي به آنجا رسيد و چند بار با گفتن جمله چيزي براي خدا بدهيد از عطار كمك خواست ولي او به درويش چيزي نداد. درويش به او گفت: اي خواجه تو چگونه مي خواهي از دنيا بروي؟ عطار گفت: همانگونه كه تو از دنيا مي روي. درويش گفت: تو مانند من مي تواني بميري؟ عطار گفت: بله، درويش كاسه چوبي خود را زير سر نهاد و با گفتن كلمه الله از دنيا برفت. عطار چون اين را ديد شديداً متغير شد و از دكان خارج شد و راه زندگي خود را براي هميشه تغيير داد ali reza majidi 1418-06-2007, 10:33 PMاندر احوال حلاج نقل است كه شب اول كه او در حبس كردند،بيامدند. او را در زندان نديدند.جمله زندان را بگشتند، كس را نديدند.شب دوم نه او را ديدند و نه زندان.هرچند زندان را طلب كردند نديدند.شب سوم او رادر زندان ديدند. گفتند:شب اول كجابودي؟و شب دوم زندان و تو كجابوديت؟ اكنون هر دو پديد آمديت. اين چه واقعه است؟ گفت:شب اول من به حضرت بودم – از آن نبودم _ و شب دوم حضرت اينجا بود _ از آن هر دو غايب بوديم _ شب سوم باز فرستادند مرا براي حفظ شريعت . بياييدو كار خود كنيد. ali reza majidi 1418-06-2007, 10:34 PMمنصور حلاج را پرسيدند :عشق چيست؟ گفت : امروز بيني و فردا و پس فردا آنروزش : بكشتند ديگر روزش : بسوختند سيوم روزش : به باد بر دادند يعني عشق اين است ali reza majidi 1418-06-2007, 10:41 PMفقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همة زندانيان را ميدزديد و ميخورد. زندانيان از او ميترسيدند و رنج ميبردند, غذاي خود را پنهاني ميخوردند. روزي آنها به زندانبان گفتند: به قاضي بگو, اين مرد خيلي ما را آزار ميدهد. غذاي 10 نفر را ميخورد. گلوي او مثل تنور آتش است. سير نميشود. همه از او ميترسند. يا او را از زندان بيرون كنيد، يا غذا زيادتر بدهيد. قاضي پس از تحقيق و بررسي فهميد كه مرد پُرخور و فقير است. به او گفت: تو آزاد هستي, برو به خانهات. زنداني گفت: اي قاضي, من كس و كاري ندارم, فقيرم, زندان براي من بهشت است. اگر از زندان بيرون بروم از گشنگي ميميرم. قاضي گفت: چه شاهد و دليلي داري؟ مرد گفت: همة مردم ميدانند كه من فقيرم. همه حاضران در دادگاه و زندانيان گواهي دادند كه او فقير است. قاضي گفت: او را دور شهر بگردانيد و فقرش را به همه اعلام كنيد. هيچ كس به او نسيه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از اين هر كس از اين مرد شكايت كند. دادگاه نميپذيرد... آنگاه آن مرد فقير شكمو را بر شترِ يك مرد هيزم فروش سوار كردند, مردم هيزم فروش از صبح تا شب, فقير را كوچه به كوچه و محله به محله گرداند. در بازار و جلو حمام و مسجد فرياد ميزد: «اي مردم! اين مرد را خوب بشناسيد, او فقير است. به او وام ندهيد! نسيه به او نفروشيد! با او دادوستد نكنيد, او دزد و پرخور و بيكس و كار است. خوب او را نگاه كنيد.» شبانگاه, هيزم فروش, زنداني را از شتر پايين آورد و گفت: مزد من و كراية شترم را بده, من از صبح براي تو كار ميكنم. زنداني خنديد و گفت: تو نميداني از صبح تا حالا چه ميگويي؟ به تمام مردم شهر گفتي و خودت نفهميدي؟ سنگ و كلوخ شهر ميدانند كه من فقيرم و تو نميداني؟ دانش تو, عاريه است. نكته: طمع و غرض, بر گوش و هوش ما قفل ميزند. بسياري از دانشمندان يكسره از حقايق سخن ميگويند ولي خود نميدانند مثل همين مرد هيزم فروش ali reza majidi 1418-06-2007, 10:44 PMدر باغي چشمهايبود و ديوارهاي بلند گرداگرد آن باغ, تشنهاي دردمند, بالاي ديوار با حسرت به آب نگاه ميكرد. ناگهان , خشتي از ديوار كند و در چشمه افكند. صداي آب, مثل صداي يار شيرين و زيبا به گوشش آمد, آب در نظرش, شراب بود. مرد آنقدر از صداي آب لذت ميبرد كه تند تند خشتها را ميكند و در آب ميافكند. آب فرياد زد: هاي, چرا خشت ميزني؟ از اين خشت زدن بر من چه فايدهاي ميبري؟ تشنه گفت: اي آب شيرين! در اين كار دو فايده است. اول اينكه شنيدن صداي آب براي تشنه مثل شنيدن صداي موسيقي رُباب(1)است. نواي آن حيات بخش است, مرده را زنده ميكند. مثل صداي رعد و برق بهاري براي باغ سبزه و سنبل ميآورد. صداي آب مثل هديه براي فقير است. پيام آزادي براي زنداني است, بوي خداست كه از يمن به محمد رسيد(2), بوي يوسف لطيف و زيباست كه از پيراهنِ يوسف به پدرش يعقوب ميرسيد(3). فايدة دوم اينكه: من هر خشتي كه بركنم به آب شيرين نزديكتر ميشوم, ديوار كوتاهتر ميشود. خم شدن و سجده در برابر خدا, مثل كندن خشت است. هر بار كه خشتي از غرور خود بكني, ديوار غرور تو كوتاهتر ميشود و به آب حيات و حقيقت نزديكتر ميشوي. هر كه تشنهتر باشد تندتر خشتها را ميكند. هر كه آواز آب را عاشقتر باشد. خشتهاي بزرگتري برميدارد ali reza majidi 1418-06-2007, 10:46 PMحضرت موسي در راهي چوپاني را ديد كه با خدا سخن ميگفت. چوپان ميگفت: اي خداي بزرگ تو كجا هستي, تا نوكرِ تو شوم, كفشهايت را تميز كنم, سرت را شانه كنم, لباسهايت را بشويم پشههايت را بكشم. شير برايت بياورم. دستت را ببوسم, پايت را نوازش كنم. رختخوابت را تميز و آماده كنم. بگو كجايي؟ اي خُدا. همة بُزهاي من فداي تو باد.هاي و هوي من در كوهها به ياد توست. چوپان فرياد ميزد و خدا را جستجو ميكرد. موسي پيش او رفت و با خشم گفت: اي مرد احمق, اين چگونه سخن گفتن است؟ با چه كسي ميگويي؟ موسي گفت: اي بيچاره, تو دين خود را از دست دادي, بيدين شدي. بيادب شدي. اي چه حرفهاي بيهوده و غلط است كه ميگويي؟ � سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 681]
-
گوناگون
پربازدیدترینها