تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دلى كه در آن حكمتى نيست، مانند خانه ويران است، پس بياموزيد و آموزش دهيد، بفهميد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837618137




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

سال های پس وپیش - 24 آنلاین نیوز


واضح آرشیو وب فارسی:24 آنلاین نیوز: محمدرضا اجاقی سال ها پیش، فکرکنم مثلا” پنجاه سال پیش، یک بابایی آمد درخانۀ بابای مستأجرمن وگفت که چه نشستی درنمی دانم کجای تهران، مثلا” تپه های عباس آباد یا ونک یا… عده ایی مشغول پرتاب سنگ هستند تا صاحب زمین شوند وخانه بسازند. پدرمن آن بابا را چپ چپ نگاه کرد وگفت آن جایی که انسان هم نشین شغال بشود، برای خانه ساختن مناسب نیست. توضیح: الان عباس آباد و ونک خودتان می دانید که قیمت یک آپارتمان چند است. سال ها پس، مثلا” پنجاه سال پس، پدرمن که داشت ازتوی پنجرۀ اتوبوس شرکت واحد، عباس آباد را نگاه می کرد، درحالی که داشت آه حسرت می کشید برگشت وبه بغل دستی اش گفت که این جا را می بینی، روزگاری صاحبان این محل با پرتاب سنگ صاحب خانه شده اند. الان ببین چه آباد شده است. بغل دستی اش گفت اتفاقا” یک جایی درتهران، مثلا” آن طرف صادقیه که حالا بهش می گویند آیت الله کاشانی، مثلا” بهش می گویند فردوس شرقی و… زمین ارزان پیدا می شود. سری بزنید واین حسرت را به دل فرزندانتان نگذارید. پدرم به بغل دستی اش گفت، پس بگو نزدیک کرج دیگه. آخه آدم عقل می رود آن وردنیا؟ توضیح: الان آن ورستارخان وصادقیه وهمین طوری بروید تا شهرزیبا، خودتان می دانید قیمت آپارتمان چنداست. پدرم عمرش به این دنیا نماند که ببیند که اتفاقا” نزدیک کرج دیگه آن ورتهران نیست وخود تهران است. توضیح: آن قت ها ازکرج که می خواستی بیای تهران، روی تابلوی کناراتوبان نوشته بود تهران چهل وپنج کیلومتر. الان لابد خودتان می دانید که نوشته بیست کیلومتر. لابد هم می دانید که بیست وپنج کیلومتر ازطرف غرب به تهران اضافه شده. حالا خودتان دیگه شرق وجنوب وشمال را حساب کنید. پدرم که خدایش بیامرزاد به زوردومتری جا توبهشت زهرا گیرش آمد. آن هم کجا، آن آخرهای بهشت زهرا… حالا من مثل آدمی که سالها وارث طرزتفکرآدمی مثل پدرم بوده ام. توضیح: پسرکوندارد نشان ازپدر توبیگانه خوانش مخوانش پسر ناگهان به خودم آمدم وگفتم که دیگه باید بروم ویک سرمایه گذاری روی مسکن بکنم وهرطورشده خودم وخانواده ام را ازمستأجری ودربه دری نجات بدهم. به همین خاطرپریدم پشت فرمان پرایدم… توضیح: پراید به انگلیسی یعنی غرور. … ورفتم منطقۀ بیست ودو، مثلا” چیتگر و آن ورها… ازمرکزشهروطرح ترافیک وطرح زوج فرد بیرون رفتم وانداختم تو اتوبان همت، حالا نروکی برو… این باراگه دیرمی جنبیدم باید چند سال دیگه تا خود قزوین می رفتم. توضیح: قزوینم خودتان می دانید کجاست دیگه؟!… آن ورسیمان آبیک. قدیم ها پایتخت صفویه بوده. زنم که بغل دستم نشسته بود هی غرمی زد که این همه سال چرا نیاوردمش تا این جا یه زمینی آپارتمانی، چیزی بخریم. من هم گفتم من چه می دانستم که این شهرقراربوده این همه بزرگ ودرندشت بشود. خلاصه آنقدررفتیم ورفتیم تا رسیدیم به کلی شهرک وبرج وخانه های نیمه سازو تمام شده وتمام نشده و… دهن من همین طوری بازمانده بود ازاین همه ساختمان بلند مرتبه. تازه داشتم می فهمیدم بلند مرتبه سازی یعنی چه، که یکهو” وزی” یک مگس رفت توی دهنم که اگه زود واکنش نشان نداده بودم حتمن خفه ام می کرد. زنم با دست محکم زد به پشتم وگفت چه خبرته مثل این ندید بدیدها… تا آمدم توضیح بدهم مگس را، یکهودیدم همه چیزتیره وتارشد. وحشت زده فریادی کشیدم ویکهوهمه چیزدوباره روشن شد. زنم که حسابی عصبی شده بود، گفت این حرکات چیه… بیا این بود. یک شورت مردانۀ گل وگشادی رابه طرفم درازکرد. تازه فهمیدم علت آن همه تاریکی را. داخل بالکن طبقات، کلی پوشاک جورواجورآویزان کرده بودند. این یکی ش را باد نصیب من کرده بود. توضیح: بی ناموسیه اگه بگم پوشاک جورواجور چی ها بودند. تصمیم گرفتیم برویم دفترفروش یکی ازاین شهرک های آینده بلکه بتوانیم یک آپارتمان پیش خرید کنیم. وسط یک بیابان بی آب وعلف، چندتایی برج تومرحلۀ اسکلت فلزی به هوا رفته بودند. همین طورکه داشتم به آخرین طبقۀ برج نگاه می کردم یکهوصداهایی شنیدم. انگار یه عده داشتند شعارمی دادند. به زنم گفتم فکرکنم می خواد تظاهرات بشه، من می ترسم، بیا ازاین جا برویم. زنم که پاک ازرفتارمن گیج شده بود، گفت که وسط این برو بیابان تظاهرات چی؟ کشک چی؟ نکنه تب کردی وداری هذیان می گی. دستش را که گذاشت روی پیشانیم یکهو دیدم جمعیت زیادی ازپشت اسکلت های فلزی دارند به طرف ما می آیند ویک صدا فریاد می زنند:” پول مارو پس بدید با پول ما پُزندید” داد زدم تظاهرات… تظاهرات… وپابه فرارگذاشتم. آنقدررفتم ورفتم که دیگه هیچ صدایی نشنیدم. به زنم گفتم من می ترسم می شه پشت سرت را نگاه کنی ببینی هنوز دارند تظاهرات می کنند. اما زنم هیچی نگفت ومن آرام سرم را برگرداندم وپشت سرم رانگاه کردم. پیش خودم گفتم الان است که زنم واژۀ ترسوی بی غیرت را بگوید که دیدم زنم نیست. زنم پارۀ تنم جا مانده بود. ناچار والبته با ترس ولرز راهی را که دویده بودم برگشتم. فکرکردم که نکند زنم قاطی تظاهرکنندگان شده ورفته است. ولی برای چه باید چنین کاری کرده باشد. درمیان اسکلت های فلزی به دنبال زنم گشتم ولی هیچ اثری نه ازاوبود ونه ازهیچ بنی بشر دیگری. باتمام قوا داد زدم نرگس! توضیح: اسم زنم نرگس بود. البته توی شناسنامه نرجس بود. انگارآب شده بود وتوی زمین رفته بود. به طرف پرایدم رفتم که آخرجادۀ خاکی منتهی به محوطۀ شهرک اسکلت فلزی گذاشته بودم وبا کمال تعجب دیدم، پرایدم هم نیست. فکرکردم لابد زنم ازحرصش سوارماشین شده وبه خانه برگشته است. ولی زود یادم آمد که زنم هنوزبه آن حد نرسیده که سوارپراید شود چون اصلا” گواهینامه ندارد. پس چه بلایی به سرش آمده بود. به سرپرایدم؟! آواره و سرگشته ازجادۀ خاکی به طرف شهربرگشتم. اگربلایی به سرزنم آمده باشد… وای…جواب مادرزن که هیچ جواب برادرهای گردن کلفتش را چه بدهم. توضیح: درمیان فامیل زنم تنها پدرزنم خوب بود که اوهم قبل ازازدواج من وزنم به رحمت خدا رفته بود. بعدهم کلی به آیندۀ بچه هایم فکرکردم که بی مادرچه طورباید بزرگشان کنم واگربخواهم زن دیگری بگیرم چه می شود وازاین حرف ها. با خودم گفتم اگرزنم را پیدا نکردم بهتراست به خانواده اش وبچه هایم بگویم رفته بودیم خانه بخریم که گرگ ها او را دریدند. ولی برای این کارسندی چیزی می خواست. ای کاش تکه ایی ازمانتو یا روسریش را داشتم وکمی خاکی مالیش می کردم. اما اگرسندسازی هم می کردم چه کسی حرفم را باورمی کرد. مخصوصا” مادرزنم… وای نه، باید هرطورشده پیدایش می کردم. به گام هایم سرعت بیشتری دادم ولی نمی دانم چرا هرچه می رفتم به شهرکه هیچ، به یک ده کوره هم نمی رسیدم. عجب غلطی کردم. پدرم حق داشت که به همان زندگی مستأجری درجای قدیم شهررضایت داده بود. آخرما را چه به خانه داری وسرمایه گذاری روی مسکن. حالا زنم هیچ، به سرپرایدم چه آمده بود. همه چیزعجیب وغریب به نظرمی آمد. حتما” یکی داشت بامن شوخی می کرد. ولی چه کسی چنین جسارتی به خودش داده بود که چنین شوخی احمقانه که نه، بی شرمانه بکند. آنقدررفتم که احساس کردم که دیگررمقی دربدنم نمانده. تخت کفش هایم درآمده بود وکف پاهایم به روی خاک وکلوخ داغ می خورد. ازتشنگی داشتم هلاک می شدم. فکرکردم مرده ام و مستقیم به خود جهنم رفته ام. توضیح: هروقت زنم می گفت کجا می روی ومن ازدستش عصبانی بودم، می گفتم دارم مستقیم می روم جهنم، تشریف می آورید یا خودم تنها برم. زنم هم می گفت خودت تنها برو. دیگرداشت شب می شد ومن نه به شهررسیدم ونه به زن وبچه والبته نه به پرایدم. ازفرط خستگی روی زمین افتادم وبه پشت غلطی زدم وبه آسمان نگاه کردم. با خود گفتم عجب جهنمی، آسمانش مثل آسمان خودمان است. پس این که می گویند هرجا بروی آسمان همین رنگ است، درست گفته اند. درهمین افکاربودم که یکهواحساس کردم، یک سطل آب یخ رویم ریختند. چنان برخود لرزیدم که نزدیک بود نفسم بند بیاید. وقتی به خودم آمدم، مادرم را درحالی که یک سطل آب دردست داشت، روی سرم به حالت ایستاده دیدم. نمی دانستم ازاین که ازآن بیابان برهوت نجات پیدا کرده بودم خوش حال باشم یا ازدست مادرم به خاطراین کارهمیشگی ش ناراحت وعصبانی. به مادرم گفتم مامان جان، هزاربارگفتم وقتی من کابوس می بینم برای هوشیارکردنم چند قطره آب کفایت می کنه. مادرم که گوشش دیگرازاین حرف ها پرشده بود، مثل همیشه گفت کی می خواهی آدم بشی. کی می خوای صاحب زن وبچه وزندگی وخانه بشی. بس دیگه، پنجاه سالت شده. من که هنوزتحت تأثیر کابوسم بودم، بی اختیارداد زدم پرایدم؟! مادرم باقیماندۀ آب داخل سطل را چنان به صورتم پاشید که یادم آمد من حتی پراید هم نداشته ام. مرداد ماه ۹۵


پنجشنبه ، ۲۵شهریور۱۳۹۵


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: 24 آنلاین نیوز]
[مشاهده در: www.tnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 84]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن