واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای جهاد و شهادترزمندهای که دست قطعشدهاش را لای روزنامه مخفی کرده بود
یکی از بچهها را دیدم که با سر و صورت خونی وارد سنگر شد، یک دستش نیز با چفیه محکم بسته شده بود، چیزی را میان روزنامهای پیچیده بود که ما را به شک انداخت.
به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و بدون دخل و تصرف در متن، بیانات ارزشمند خانوادههای معظم شهدا را در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * امشب شب عاشوراست! عسکری معیلی از فرماندهان واحد اطلاعات و عملیات لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، اظهار میکند: عملیات والفجر هشت یکی از عملیاتهای مهم و سختی بود که طی دوران دفاع مقدس اتفاق افتاد و محور کارخانه نمک نیز یکی از سختترین محورهایی بود که بچههای ما توانستند آن را با چنگ و دندان حفظ کنند.
سرلشکر شهید حاج حسین بصیر که آن وقت فرمانده گردان یا رسولالله(ص) لشکر ویژه 25 کربلا بود، در همین محور با نیروهایش حضور داشت، از کل نیروهایش 53 یا 54 نفر بیشتر نمانده بودند، پشت بیسیم به من گفت «دو تا اسیر گرفتیم، بیا آنها را ببر عقب». آن وقت من مسؤول اطلاعات محور بودم، حاج حسین اصرار داشت که من حتماً بروم، من هم یک نفربر گرفتم و رفتم، وقتی به آنجا رسیدم تنها چیزی که مرا متعجب کرد، شرایط سختی بود که رزمندگان ما در آن بهسر میبردند؛ تا زانو در آب بودند و پشت سنگرهایی پناه گرفته بودند که با کلوخ و گونیهای پاره پاره ساخته شده بود. حاج بصیر به من گفت: «اسیرها را بده یک نفر ببرد پشت و تو بمان». من قبول کردم، برحسب اتفاق، آن شب عراقیها تک سنگینی را تدارک دیدند، از همین تعداد باقیمانده هم 7 یا 8 نفر به شهادت رسیدند و 11 نفر مجروح شدند، فشار دشمن هر لحظه سختتر و سختتر میشد، یکی از بچهها را دیدم که با سر و صورت خونی وارد سنگر شد، یک دستش نیز با چفیه محکم بسته شده بود، چیزی را میان روزنامهای پیچیده بود، بدون اینکه او را خوب وارسی کنیم، گفتیم: «اون چیه که وسط روزنامه پیچوندی؟» گفت: «سوغاتیه، میخواهم ببرم پشت جبهه!» کمی مصر شدیم، روزنامه را باز کرد، دیدیم دستی از آرنج به پایین در آن قرار دارد، تازه متوجه شدیم که دست خود وی است، آن شب تا صبح با همان شرایط پیش ما ماند. بچهها هم توانسته بودند پاتک سنگین دشمن را جواب دهند و با 50 کشته عقبنشینی کردند، یادم نمیرود که شهید بصیر وقتی که تعدادی از بچهها آمدند و گفتند: «شرایط سخت شده و ما نمیتوانیم مقاومت کنیم». برگشت به آنها گفت: «امشب شب عاشورای ماست و اینجا جنگ احد است، ما را در این تنگه گذاشتهاند تا دشمن از آن عبور نکند، پس ما مقاومت میکنیم». * هرگز یک فرمانده نیروهای خودش را تحت هیچ شرایطی رها نمیکند علی معینی از رزمندگان واحد اطلاعات و عملیات لشکر ویژه 25 کربلا، بیان میکند: یک ماه پیش از عملیات والفجر 8، وارد منطقه آبادان و خرمشهر شدیم و آموزش غواصی و تعیین جزر و مد آب اروند را در کنار یکی از برادران قرارگاه کربلا آموزش دیدیم؛ البته این آموزش در منطقه عمومی خرمشهر و در رودخانه کارون انجام میشد، آموزش به پایان رسید و با تعدادی از بچهها وارد منطقه عملیاتی شدیم. در مرحله نخست به شناسایی پاسگاهها پرداختیم و سپس طی 8 مرحله، کار شناسایی از ساحل دشمن را انجام دادیم تا اینکه اعلام کردند معبر موردنظر باید در دو مرحله دیگر نیز مورد شناسایی قرار گیرد، دو نفر از بچهها را به من سپردند، یکی از آنها اهل تنکابن و از بچههای اطلاعات بود و نفر دیگر تخریبچی، در آن شب زمستانی بر اساس زمانبندی انجامشده، آماده شناسایی شده و وارد آب اروند شدیم، زمان و مسیر حرکت گروه به موقعیت و ساحل دشمن بستگی داشت. من در پیشانی گروه حرکت میکردم، دست در دست هم غواصی میکردیم، هوا بسیار سرد بود، بدنمان از شدت سرما کاملاً گرفته و کرخت شده بود، موج آب، گوشهایمان را آزار میداد، به لطف خدا به ساحل دشمن رسیدیم، پس از انجام مأموریت و در هنگام بازگشت بهدلیل آن که همراهانم را برای عملیات آماده کنم، رزمنده اطلاعاتی را که از اهالی تنکابن بود، جلو فرستادم، نفر دوم هم آن رزمنده تخریبچی بود، خودم هم پشت سر آنها قرار گرفتم. دست هم را گرفتیم تا برگردیم، بهسمت ساحل خودی حرکت کردیم، برای چند لحظه از گروه جدا شدم، ناگهان یکی از عضلات پایم دچار گرفتگی شدید شد اما در آن شرایط، امکان صدا زدن آنها را هم نداشتم، بچهها از من فاصله گرفتند و به مسیرشان ادامه دادند، جریان آب شروع به جزر کرده بود و آب ما را به سمت دهانه خلیج فارس میبرد. بچهها از من دور شدند، چشمانم دیگر آنها را نمیدید، تا اینکه به ساحل «لب چولان» رسیدم، از مسیر اصلی معبر بوفلفل مقداری دور شدم، بعد از مدتی خودم را به مقر خودی رساندم، دوش آب گرم گرفتم، چون در آنجا یک حمام صحرایی در کنار شهر بوفلفل احداث شده بود. هر وقت بچههای شناسایی در شب برمیگشتند برای استحمام با آب گرم به آنجا میرفتند، بهواسطه گرمای آب، گرفتگی عضلاتم بهتر شد، بعد از دو ساعت صدایی از بیرون شنیدم که میگفت ما آقای معینی را گم کردیم، در حال صحبت بودند که وارد اتاق شدم، وقتی مرا دیدند، شوکه شدند، مات و مبهوت نگاهم میکردند، پرسیدم: «چرا نگاه میکنید؟» آنها پاسخ دادند: «ما دو ساعت لب ساحل در سرمای شدید هوا معطل شدیم!» پرسیدم: «چرا موقع برگشت دست مرا رها کردید؟ من عضلاتم گرفته بود اما شما مسؤول به نیروهایتان توجه نکردید، من بهخاطر همین مسئله شما را در جلو قرار دادم تا موقع عملیات هم به مسیر توجه داشته باشید و هم بتوانید بچهها را هدایت کنید، شما باید بدانید که هرگز یک فرمانده نیروهای خودش را تحت هیچ شرایطی رها نمیکند، بعد از حرفهای من، آن دو به اشتباهشان پی بردند و عذرخواهی کردند و الحمدالله همه چیز به خیر گذشت». انتهای پیام/3141/ب30
95/03/11 :: 17:13
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 41]