واضح آرشیو وب فارسی:ايسنا: از همهي نشانههاي سرابگونه خستهام خـوشـا بـه حـال دلـدادگــان بـيـدار....
خبرگزاري دانشجويان ايران - تهران
سرويس: نگاهي به وبلاگها
تا حالا شلمچه رو نديده بودم. يكي از آرزوهام بود كه براي يك بار هم كه شده بروم رو خاكهايش قدم بزنم و نسيم غروب دلتنگي رو تجربه كنم. ميخواستم از جنوب بنويسم. از خاكي بودن و پاك بازي. از بيرنگ بودن و رنگ عشق ساختن، بيپلاك بودن و زندگي جاويد كردن ... ولي...
به گزارش سرويس نگاهي به وبلاگهاي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، در وبلاگي به نشاني http://velaeat.blogfa.com/ آمده است: ولي كلمات ياري نميكردند، درست مثل آدمهايي كه براي اولين بار، قدم به جايي گذاشته باشند كه به آن تعلق ندارند... وقتي حس غريبگي باعث ميشد، چشمانت بياختيار از شرم به زمين دوخته شود، با لمس كردن دلهاي خاكي، كه شبنم اشك رو در گوشه گوشه زمينش به يادگار گذاشته بود، ديگر ياراي بلند كردن سر نداشتم. با اين همه شرم و بيلياقتي چگونه قلم به دست ميگرفتم و از هويتهايي ميگفتم كه هيچ گونه تناسبي با من و امثال من نداشتند؟
وقتي ميتوانستم بشنوم كه چگونه عاشقانه و بيرنگ، زمزمه أين الحسن و أين الحسين سردادند، وقتي ميتوانستم ببينم كه چه آزاد و رها و بيريا، نواي شيرين أين بقيه الله رو در صفحه زمان براي هميشه حك كردند، چگونه لب به سخن ميگشودم و سكوت زيباي هياهويشان را ميشكستم؟
اين بود كه هاج و واج قلم به دستم خشك ميشد و ثانيهها بود كه از پس هم ميگذشت و من هنوز در جو سنگين و هواي پر تراكمش ناي نفس كشيدن نداشتم.
جواناني را ميديدم كه در عين جنب و جوش و خندههاي با وقارشان، چه آرام و پر رمز و راز سر بر سجاده نياز ميگذاشتند و ترسيم عشق را به تصوير ميكشيدند. جواناني كه از همين كوچه و از همين پلاكها تا عرش رسيده بودند و من همچنان در دنياي رنگيام غوطه ور بودم.
ميديدم پروانههايي كه چه عاشقانه شمع وجودشان را قطره قطره به پاي محبوبشان ذوب ميكردند....
پس با اين همه عاصي بودنم چگونه از خلوصي مينگاشتم كه الفباي ملموس آن را درك نميكردم؟ صادقانه بگويم: چيزي جز الفباي حسرت براي نوشتن نداشتم...
خوشا به حال پرستوهاي بيبالي كه، بيپلاك در ميان فكهها و مجنونها به ديدار دلدار نائل ميشدند. خوشا به حال منهاي گمگشته و به مرز جنون دست يافته. خوشا به حال دلدادگان بيدار...
غريبهاي بودم در ميان آشنايان ناآشنا..... كه چه نزديك بودند و چقدر دور حسشان ميكردم...
ديگر از همه منها متنفرم. از همه رنگها بيزارم. از همه قلبهاي آسفالت شده كه بويي از خاك و شلمچه ندارند فراريم. از همه نشانههاي سرابگونه خستهام.
كاش ميشد در ميان همه سكوتهاي وهمآور فرياد العجل سر داد.
كاش ميشد...
انتهاي پيام
چهارشنبه 29 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 142]