تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 12 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):ربا خوار از دنيا نرود، تا آن كه شيطان ديوانه اش كند.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803819079




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

گفت‌وگوی فارس با همسر شهید محمد صبوری 17 سال هم‌نوایی با محرومان که نتیجه‌اش شهادت بود/ در آخرین روزهای حیاتش متوجه شدیم که شیمیایی است


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفت‌وگوی فارس با همسر شهید محمد صبوری17 سال هم‌نوایی با محرومان که نتیجه‌اش شهادت بود/ در آخرین روزهای حیاتش متوجه شدیم که شیمیایی است
خبرگزاری فارس: 17 سال هم‌نوایی با محرومان که نتیجه‌اش شهادت بود/ در آخرین روزهای حیاتش متوجه شدیم که شیمیایی است
شهید محمد صبوری در آخرین ساعات حیاتش گفت: «خیلی دوست داشتم در جبهه به شهادت برسم حالا هم که می‌بینم بر اثر جراحت جنگ دارم می‌روم، خیلی خوشحالم».‏

به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان قائم‌شهر، جانباز شهید حاج محمد صبوری مدیرکل اسبق بهزیستی مازندران که از مصدومان شیمیایی جنگ تحمیلی بود، بعد از سال‌ها تحمل جراحات ناشی از جنگ، در سال 1377 به خیل شهدا پیوست. حاجیه خانم جمیله قلعه‌نوعی که شروع زندگی مشترک او با شهید صبوری مقارن با طلوع انقلاب شده بود، خاطراتی بس حماسی و انقلابی را از آن دوران در دفتر ذهن خود دارد که ما به انعکاس گوشه‌ای از این خاطرات در این گفت‌وگو پرداخته‌ایم.‏ از نحوه آشنایی‌تان با شهید صبوری بگویید. همه چیز بر می‌گردد به فعالیت‌های فرهنگی که آن زمان بنده داشتم، یک روز برای خرید کتاب به نمایشگاهی رفتم که مسؤول برگزاری آن آقای صبوری بود، من کتاب‌ها را برای مسجد محله‌مان می‌خواستم، وقتی به آنجا رفتم چشمم به این شعر افتاد «گر مرد رهی میان خون باید رفت ـ از پای فتاده سرنگون باید رفت»، در یکی از ابیات کلمه‌ای غلط نوشته شده بود، به خانم فروشنده گفتم؛ «این بیت را تصحیح کنید، شایسته یک مؤسسه فرهنگی نیست که یک شعر را اشتباهی چاپ کند و آن را در مکان‌های عمومی‌نصب کند».  

خانم فروشنده گفت: «به مسؤول ما آقای صبوری بگویید». وقتی آمدند و من صحیح آن را خواندم او با قاطعیت گفت: «همین که نوشته است، درست است». من کمی‌ناراحت شدم که چرا در اشتباهش پافشاری می‌کند، بعد رو کردم به ایشان و گفتم: «لااقل بررسی کنید، شاید چیزی که من می‌گویم، درست باشد». آن روز با همین بحث کوتاه به پایان رسید و ما کتاب‌ها را خریداری کردیم و به مسجد بردیم، روحانی مسجد خیلی خوشحال شد، به حاج آقا گفتم: «اگر پول بیشتری داشتیم کتاب‌های بیشتری می‌خریدیم». حاج آقا، مجدداً مقداری پول به ما داد و گفت: «بروید کتاب‌های مورد نیاز را خریداری کنید». نمی‌دانم چند روز بعد بود که به آنجا رفتم، خانم فروشنده (خانم هدایتی) مرا شناخت  از این که دوباره برای خرید کتاب رفته بودم، خوشحال شده بود، به من گفت کتاب‌ها را برای کجا می‌خواهم، من هم کل ماجرا و فعالیت‌های‌مان را برایش توضیح دادم، به من گفت چقدر خوب می‌شد به ما هم کمک می‌کردید، از پیشنهادش خوشحال شدم اما به او گفتم: «باید با خانواده‌ام مشورت کنم و ببینم می‌توانم یک روز در هفته را به اینجا اختصاص دهم». چرا یک روز در هفته؟ خب، سرم واقعاً شلوغ و تمام روزهای هفته‌ام پر بود، تابستان بود و من هم درس و مشق نداشتم ولی یک دختر پر جنب و جوش و سرشار از انرژی بودم، یک روز از هفته را برای فروشگاه کتاب که آن وقت در منطقه نهم آبان (سیزده آبان فعلی) بود، خالی کردم. کتاب‌هایی که در آنجا به فروش می‌رسید در چه زمینه‌هایی بود؟ بیشتر مذهبی بودند، هنوز ساواک قدرت و نظارتش را از دست نداده بود ولی کنترلش کمتر از قبل شده بود و ما در لابه‌لای کتاب‌ها، کتب و جزوات ممنوعه از افراد انقلابی را رد و بدل می‌کردیم، یک ماه و نیم با آنجا همکاری داشتم که یک روز آقای صبوری به من گفت: «باید در کار مهمی به او کمک کنم»؛ من با تعجب گفتم: «این چه کاریست که از من ساخته است».  

  کمی‌مکث کرد و گفت: «قصد دارم ازدواج کنم؛ دوست دارم مرا در انتخاب همسر آینده‌ام کمک کنی». من ابتدا غافلگیر شدم اما به او گفتم: «من شما را خوب نمی‌شناسم کمی در رابطه با خودتان بگویید، باید ملاک و معیارتان را برای ازدواج بدانم تا بتوانم آن را با افراد مدنظرم در میان بگذارم». محمد خودش را معرفی کرد، از پدر بزرگوارش، خانواده‌اش، از شهرش، تحصیلات و انگیزه تحصیلی‌اش گفت، من آن روز به او قول دادم کمکش کنم، قضیه را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم، البته به او گفتم: «اگر فردی متدین پیدا شود که بخواهد بعد از ازدواج شما را به شهرستان ببرد آیا مایل به ازدواج با او هستی؟» که دوستم در جواب گفت: «نه!» من با تعجب دلیلش را پرسیدم، گفت: «دوست ندارم از دوستان و خانواده‌ام جدا شوم». راستش را بخواهی دوستان هم‌کلاسی و هم‌مدرسه‌ای‌ام دختران مذهبی و انقلابی بودند که بعد از پیروزی انقلاب تعدادی از آنها با افرادی ازدواج کردند که در دولت یا جنگ مسؤولیت مهمی داشتند، به دوستم گفتم: «اگر شرایط مهیا شود و شما به شهرستان نروید چه؟» که او قبول کرد، من موضوع را با آقای صبوری در میان گذاشتم و او گفت: «اگر قبل از هر چیز با هم صحبتی داشته باشیم، بد نیست». من داشتم برای هماهنگی پیش دوستم می‌رفتم که خانم هدایتی با من تماس گرفت و گفت: «الکی وقتت را نگیر، منظور آقای صبوری خود شما هستید»؛ باورم نمی‌شد، چون از مدت آشنایی‌مان بیش از دو ماه نگذشته بود. آقای صبوری آن وقت 29 ساله بود و من 19 سال داشتم، 10 سال با هم تفاوت سنی داشتیم ولی جای اعتراض برایم نمانده بود، چون کسانی را که مدنظر داشتم همه‌شان چنین شرایطی را داشتند، همان استدلال هایی را که قرار بود به آنها بگویم به خودم گفتم و قبول کردم. بعد از اینکه از تهران به قائم‌شهر آمدید از تصمیم‌تان پشیمان نشدید؟ دوری راه، فاصله از دوستان و خانواده. من وقتی به قائم‌شهر آمدم تب و تاب انقلاب به اوج خود رسیده بود، مسجد صبوری قائم‌شهر مرکز تحرکات انقلابی بود، آنقدر نماز جماعت‌هایش شلوغ می‌شد که بعضی وقت‌ها در چند نوبت نماز خوانده می‌شد.  

پدرشوهرم یک عالم فرزانه و از روابط عمومی‌خوبی برخوردار بود، به جوانان که در فعالیت‌های ضدرژیم شرکت داشتند، چراغ سبز نشان داده بود، برای همین بیشتر کسانی که به آنجا می‌آمدند انقلابی بودند، به طبع، این رویکرد حاج آقا بر اهل خانه هم تأثیر می‌گذاشت و ما را هم درگیر مسائل کرده بود و وقتم آنقدر پر می‌شد که اصلاً فرصت دلتنگ شدن را نداشتم، البته، دو تا از برادرانم هم با ازدواج من، به قائم‌شهر آمده بودند. خب، شما تازه‌ وارد بودید، چه انتظاری از شما داشتند؟ من تازه به منزل‌شان آمده بودم ولی در فعالیت‌های انقلابی تازه‌وارد نبودم! از سال 54 که وارد فعالیت‌های مسجد شدم، با وجود اینکه تحت پوشش کتاب و کتابخوانی فعالیت می‌کردیم ولی می‌دانستم دور فعالیت‌های ما را رژیم، خط قرمز کشیده است، با مخفی کاری کاملاً آشنا بودم، آن وقت که در فعالیت‌های فرهنگی شرکت می‌کردم و مسؤول فرهنگی مسجد امام رضا(ع) و منطقه 400 دستگاه یاخچی‌آباد شدم، فهمیده بودم که باید با احتیاط گام بردارم، تازه آن وقت 17 ساله بودم و حالا 19 سالم شده بود و به پختگی لازم رسیده بودم که می‌توانستم به آنها در کارهای‌شان کمک کنم. نمونه‌ای از این فعالیت را بگویید. قسمتی از اعلامیه‌های ضدرژیم در قائم‌شهر را ما در منزل چاپ می‌کردیم، یک قاب چوبی که یک طرفش پارچه نخی نصب شده بود، کار دستگاه استنسیل را برای‌مان می‌کرد، پارچه با چاپ اعلامیه از بین می‌رفت و ما می‌بایست بعد چاپ مثلاً هزار اعلامیه، آن را عوض می‌کردیم، بهترین پارچه که برای کار چاپ خوب در آمد، پارچه عمامه حاج آقا بود، هر دفعه‌ای 30 سانتی‌متر از عمامه حاج آقا کم می‌شد. حاج آقا متوجه کوتاهی عمامه‌شان نشده بودند؟ چرا متوجه شد که عمامه کوتاه می‌شود ولی نمی‌دانست کار ماست، به‌خاطر شرایط بد امنیتی بود که ما مخفیانه و به‌دور از چشم حاج آقا و خانواده این کار را می‌کردیم، منزل حاج آقا هر چند روز در میان مورد بازرسی قرار می‌گرفت، برای همین ما سعی می‌کردیم این کارها را مخفی انجام دهیم تا در صورت لو رفتن به بقیه افراد خانواده صدمه‌ای وارد نشود، البته بعدها حاج آقا فهمید و ما را در چاپ اعلامیه، کمک هم می‌کرد و ما هم قضیه کوتاه شدن عمامه را برایش گفتیم.

شهید محمد صبوری 17 سال مدیرکل بهزیستی بودند، صد در صد خاطرات خوبی هم از ایشان دارید، قبل از بیان خاطره ابتدا بفرمایید چه شد ایشان وارد بهزیستی شدند؟ خب، رشته تحصیلی آقای صبوری مددکاری اجتماعی بود، بعد از انقلاب چند تا از بنیادهای هم‌ارز که کارهای خدماتی داشتند با هم ادغام شدند و سازمان بهزیستی را تشکیل دادند، شهید فیاض‌بخش آقای صبوری را می‌شناخت و ایشان را مسؤول راه‌اندازی این سازمان در استان‌های کشور کرد، من در راه‌اندازی بهزیستی استان‌ها آقای صبوری را همراهی می‌کردم، هیأت امنایی برای راه‌اندازی بهزیستی در استان‌ها شروع به فعالیت کرد که متشکل از امام جمعه، استاندار و چند تن از مسؤولان استانی بود. آقای صبوری ابتدا می‌بایست هیأت امنا را در خصوص اهمیت بهزیستی توجیه کند، بعد فردی را این جمع به‌عنوان مسؤول بهزیستی استان، انتخاب می‌کردند و این فرد موظف بود بهزیستی شهرستان‌ها را راه اندازی کند، آخرین استان، استان مازندران بود، شهید فیاض‌بخش پاکت سر بسته‌ای را به آقای صبوری دادند و گفتند: «این پاکت مربوط به هیأت امنا است». شهید صبوری از محتویات پاکت اصلاً چیزی نمی‌دانست، طبق روال استان‌های دیگر در جمع هیأت امنا به توجیه و اهمیت سازمان بهزیستی پرداخت، وقتی موقع انتخاب مسؤول شد، همه اعضا به اتفاق آرا، رأی به آقای صبوری دادند. یعنی شهید فیاض‌بخش در آن نامه محرمانه از هیأت امنا خواسته بود ایشان را برای این مسؤولیت انتخاب کنند؟ بله، حدس‌تان درست است، شهید فیاض‌بخش در آن نامه به اعضای هیأت امنا پیشنهاد داد آقای صبوری را برای این مسؤولیت انتخاب کنند، البته در رابطه با کارآمدی ایشان نکاتی را هم نوشته بود. و ایشان قبول کردند؟ بله، اصلاً آدمی نبود که از کار و مسؤولیت فرار کند؛ البته به‌دنبال مسؤولیت هم نمی‌رفت اما هیچ وقت از وظیفه‌ای که بر عهده‌اش می‌گذاشتند، شانه خالی نمی‌کرد.  

از خصوصیات مدیریتی‌شان بگویید؟ این را باید از کارکنان ایشان بپرسید ولی من او را فردی قاطع و سخت‌کوش دیدم، یادم می‌آید یکی از استاندارهای وقت استان، دوست داشت فرزندش در مهد کودک ثبت‌نام شود، قضیه را با آقای صبوری در میان گذاشت، آقای صبوری گفت: «خانمت خانه‌دار است یا شاغل؟» که ایشان گفتند: «خانه‌دار». آقای صبوری با قاطعیت گفت: «زن خانه‌دار، کارش بچه‌داری‌ست، خودش بچه را نگه دارد». آنچه را که احساس می‌کرد درست است در انجام آن کوتاهی نمی‌کرد، یادم می‌آید یکی از مسؤولان شهرستان‌ها که روحانی هم بود جمله نادرستی را به بهزیستی نسبت داده بود، آقای صبوری وقتی شنید، خیلی ناراحت شد، فردای همان روز به آن شهرستان رفت و با آن مسؤول ملاقات کرد، وقتی برگشت، دیدم ناراحت‌تر از قبل است، انگار آن فرد بر حرفش پافشاری کرده بود، آن شب نشست و یک نامه‌ای را تنظیم کرد و قضیه را به اطلاع مسؤولان رساند، وقتی به او گفتم: «چرا این‌قدر ناراحتی؟» گفت: «این اشتباه بزرگ نباید از زبان فردی که لباس روحانیت بر تن دارد، بیرون می‌آمد». چون خودش از خانواده روحانی بود، خیلی برایش گران تمام شده بود. بهزیستی بیشتر با افرادی سر و کار دارد که به‌نوعی آسیب دیده هستند؛ آیا از کارش لذت می‌برد؟ شهید صبوری از اینکه با قشر بی‌بضاعت جامعه سر و کار داشت و مشکلات آنها را مرتفع می‌کرد، بسیارخوشحال بود، یک‌بار با من تماس گرفت و گفت: «مصطفی و مقداد (پسرانم) لباس نو دارند؟»؛ خیلی خوشحال شدم که او می‌خواهد آنها را جایی ببرد، گفتم: «بله!» وقتی به خانه آمد دو پسر هم قد و قواره مصطفی و مقداد را با خود آورده بود، سر و وضع خوبی نداشتند، آنها را به حمام برد و شست و لباس‌های نوی بچه‌ها را به تن‌شان کرد، مدتی که آنها در خانه ما بودند، حاجی سر از پا نمی‌شناخت، خیلی خوشحال بود.‏ از بچه‌های تحت پوشش بهزیستی بودند؟ بله! آنها را آورده بود تا جایی برای‌شان پیدا کند.‏ در کدام منطقه مجروح شیمیایی شدند؟ آقای صبوری دوران جنگ مثل بقیه نیروهای بسیجی به جبهه اعزام می‌شد، آن‌طور که دوستانش بعدها به ما گفتند او در عملیات والفجر 8 بر اثر بمباران شیمایی دشمن مصدوم شد، وقتی در بیمارستان شریعتی تهران بستری شده بود، دو تا از دوستان سپاهی‌اش آمدند و قضیه شیمیایی شدنش را به ما و پزشکان معالجش گفتند، وقتی به او گفتم: «چرا تا به حال چیزی در این خصوص به ما نگفتی؟» در جوابم گفت: «آخر چیز مهمی نبود که بگویم». در ادامه گفت: «خیلی دوست داشتم در جبهه به شهادت برسم حالا هم که می‌بینم بر اثر جراحت جنگ دارم می‌روم، خیلی خوشحالم».‏ روحیه‌اش چطور بود؟ شاید باورتان نشود، هیچ خللی در روحیه‌اش مشاهده نکردیم، اگر از نظر جسمی ضعیف نشده بود، کسی از رفتار و یا در سخنانش متوجه این نمی‌شد که او چند صباحی بیش، مهمان ما نیست، پایان‌نامه کارشناسی ارشد را با همان وضعیت به پایان برد، وقتی موقع دفاع آن رسید، استاد مشاور و راهنمایش به او گفتند لازم نیست دفاع کنی، که او در جواب‌شان گفت: «لذت پایان‌نامه به دفاعیه آن است». با وجود اینکه هر چند دقیقه می‌بایست از اسپری استفاده می‌کرد ولی آن روز تا پایان دفاعیه یک مرتبه هم از اسپری استفاده نکرد و این خودش تعجب ما را به همراه داشت.  

اگر نکته‌ای مانده که احساس می‌کنید خوب است مخاطبان ما آن را بدانند، بفرمایید. شهید صبوری، فرزند مسجد بود، همه فعالیت‌هایی را که انجام می‌داد سعی می‌کرد رنگ و بوی مسجدی داشته باشد، همین الان بروید مسجد صبوری قائم‌شهر را ببینید، متوجه خواهید شد که او واقعاً مسجد را یک سنگر همه‌جانبه می‌دید، او دوست داشت همه فعالیت‌های اجتماعی در مسجد ساماندهی شود، الان هم اگر دقت کنید می‌بینید او در کنار مسجد، کتابخانه و سالن ورزشی مجهزی را راه‌اندازی کرد که کمتر مسجدی دارای این امکانات هست و آخر اینکه به من وصیت کرد او را در ورودی مسجد دفن کنند به‌طوری که نماز گزاران هنگام ورود به مسجد از روی قبر او عبور کنند، (البته با اجازه هیأت امنا) که هیأت امنا موافقت کرد او را در حیاط مسجد دفن کنیم که در حال حاضر پیکر مطهرش در حیاط مسجد صبوری که همه فعالیت‌های او از آنجا آغاز شده بود، دفن است، امیدوارم همه‌مان مسجدی فکر کنیم، مسجدی زندگی کنیم و مسجدی بمیریم. انتهای پیام/3141/ت40

95/03/05 :: 11:36





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 121]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن