واضح آرشیو وب فارسی:الف: و اینک زمان، متوقف می شود!
نویسنده: حمیدرضا نظری
تاریخ انتشار : سه شنبه ۲۹ تير ۱۳۹۵ ساعت ۱۲:۳۰
.. زماني كمتر از دو دقیقه، به وقت اذان ظهر باقی مانده است...جمعیت مسافر، در ايستگاه مترو موج مي زند و صدای ممتد سوت قطار، از نزدیک شدن هیولايي آهنین خبر می دهد و بلندگوی ایستگاه، حامل پيام هاي هشدار دهنده ای است:" مسافر محترم! لطفا پس از سوار شدن، از درهای قطار فاصله بگیرید!... خط زرد لبه سکو، حریم ایمن شماست؛ قبل از توقف قطار و باز شدن درها، از آن عبور نکنید!... لطفاً از دویدن و راه رفتن بر روی پلههای برقی ایستگاه..."مسافران، از روی صندلیها بلند می شوند تا با رسیدن قطار و بازشدن در واگنها، شتابزده جایی برای خود دست و پا کنند. چند مسافر، بیتوجه به دیگران، با عجله شروع به دویدن به سمت لبه تونل و خط زرد "عبور ممنوع" می کنند که در هجوم جمعیت و در یک لحظه بحرانی، به ناگهان کودکی پایش می لغزد و از بلندی سکو، بر روی ریل آهنین سقوط می کند؛ صدای وحشت زده پدر، بر تن مسافران ایستگاه لرزه می اندازد:"یا ابوالفضل!"قطار، نعره کشان هر لحظه به ایستگاه نزدیک و نزدیکتر میشود و با خود مرگی دلخراش را به ارمغان میآورد. جغد شوم مرگ در نزدیکی کودک به پرواز در می آید و او محبوس در میان ریل، فریاد می زند:"مادر!"... و اينك کودکی فریاد می زند و دلهره آغاز می شود؛ مادری ناله می کند و از شدت درد و دلهره، بیهوش و نقش زمین می شود؛ پدری بر سنگفرش ايستگاه به زانو در می آید و در خود مچاله می شود؛ همه چیز از حرکت می ایستد و برای چند لحظه، نفس در سینهها حبس و به یکباره، زمان متوقف می شود...هیچ کس تحمل دیدن چنین صحنهای را ندارد و وحشت و اضطراب، همه فضای ایستگاه را در بر می گیرد. سرعت و فاصله قطار به اندازهای است که چهل و چهار ثانیه بعد، یک هیولای دهشتناک با کودکی گریان برخورد میکند و کف تونل و ریل آهنین ایستگاه، رنگ خون به خود میگیرد... مأمور سکو، ناباورانه مي خواهد به برخورد قطار و سپس له شدن جسم نحیف کودکی مظلوم و ناتوان بينديشد، اما دیگر فرصتی برای اندیشیدن هم نیست؛ او با عجله دگمه توقف اضطراری روی دیوار را فشارمی دهد تا برق ریل سوم قطع و به مرور زمان از سرعت قطار کاسته شود. متصدی اتاق کنترل، نگاه نگران خود را از دوربین ایستگاه می گیرد و بلافاصله و با شتاب، گوشی را برمی دارد تا به مرکز فرمان خبر دهد. کودک، وحشت زده و در فاصلهای نچندان دور، موجودی غول آسا را می بیند که او را نشانه رفته و با شتاب به سویش پیش میآید. راننده قطار با صدای هراسان مسوول مرکز فرمان، به شدت تکان می خورد:"خطر! خطر! خطر!" راننده، بر خود می لرزد و گوشی را رها می کند تا... اما مگر با چنين فاصله و سرعتي، قطار مي تواند توقف كند؟!... سکوت بیش از این جایز نیست و کسی باید کاری کند؛ مأمور سکو با شتاب تمام، از خط زرد و حریم ایمن مسافران می گذرد و از روی سکو به درون تونل می پرد و کودک را از جا بلند می کند و بلافاصله مسافری در بین زمین و آسمان، جسم کوچک کودک را به سمت خود می کشد و او را در آغوش می گیرد... حالا مأمور باید جان خود را نجات دهد، ولی نمیتواند. چند بار سعی می کند از تونل مرگ خارج شود، اما بیفایده است؛ ترس ازقطار، مغزش را از کار انداخته و قدرت تصمیمگیری را از او سلب کرده است. در ميان صدای زوزه اهريمني قطار، نگاه مُلتمسانه مسافران روی سکو، از راننده درخواست توقف قطار را دارد. مأمور در آن لحظات اضطراب، به هیچ چیز فکر نمیکند و نگاه تيره و تارش، تنها قطاری وحشتناك را می بیند که هر لحظه به او نزديك و نزديك تر و بزرگ و بزرگتر میشود. او حتی دیگر صدای قطارحامل مرگ را هم نمیشنود؛ به ناگهان، پاهایش سست می شود و فقط در آخرین لحظات، چشم هايش را مي بندد و...***"... اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان لا اله الا الله..."اینک، پس از گذشت چهل و چهار ثانیه وحشت و اضطراب، در میان نوای آرامش بخش و دلنشين اذان ظهر از بلندگوی ایستگاه، مسافران خندان مترو، تنها نظاره گر مأموری هستند که در یک قدمی قطار، روی ریل آهنین به زانو درآمده و با چشمهای گریان، دستهای لرزانش را رو به آسمان خدا، بلند کرده است.*****داستان فوق، تنها هشدار یک حادثه است؛ حادثهای که میتواند به وقوع بپیوندد؛ اتفاق ناگواری که دور از انتظار نیست؛ اگر درعصر سرعت و پیشرفت سريع تکنولوژی و نیز دلتنگیهای همیشگی آدمی، بیتوجه به رعایت حقوق شهروندی، بیهوده و شتابزده از کنار یکدیگر بگذریم و... اين داستان، در راستاي هشدار و فرهنگسازي، به رشته تحرير درآمده است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]