واضح آرشیو وب فارسی:صبحانه آنلاین: به گزارش صبحانه ، روزی روزگاری، تاجری که دکان بزرگی در بازار داشت دو شاگرد هم سن و سال را در همان سالی که این دکّان را خرید به کار گرفت. تاجر به یکی از شاگردان ماهی پنجاه سکه و به دیگری ماهی دویست و پنجاه سکه دستمزد می داد. شاگردی که کمتر حقوق می گرفت بارها و بارها خواسته بود دلیل این تفاوت را با صاحب کارش در میان بگذارد ولی هر بار ترسیده بود صاحبکارش از او دلگیر شود. در یکی از سفرها که مرد تاجر به همراه شاگردی که حقوق کمتری می گرفت بود، تاجر بعد از اینکه معامله ی پرسودی را انجام داد خیلی خوشحال شد به همین دلیل به شاگرد پیشنهاد داد تا با هم به قهوه خانه شهر بروند و نهار بخورند. بعد به طرف شهر خود حرکت کنند. وقتی نهار را خوردند شاگرد که تا آن موقع صاحب کارش را به این سرحالی ندیده بود جرأت کرد تا سؤالی که همیشه در ذهن خود داشت را بپرسد شاگرد رو کرد به طرف صاحب کارش و گفت: ارباب! شما هر کاری به من می گویید، سعی می کنم به سرعت و با بهترین کیفیت انجام دهم. ولی نمی فهمم، چرا حقوقم خیلی کمتر از همکارم هست. تاجر لبخندی زد و به او گفت: پسرم طاقت بیاور، همین چند روز آینده دلیلش را به تو ثابت خواهم کرد. یک هفته از آن مسافرت کوتاه شاگرد و استاد گذشته بود. و شاگرد گمان می کرد تاجر قولش را فراموش کرده تا اینکه یک روز که تاجر مشغول حساب و کتاب دفاترش بود و دو شاگرد مشغول بسته بندی سفارشاتی که قرار بود به شهر دیگری بفرستند بودند که ناگهان صدای زنگ های شتران کاروانی به گوش رسید. صدای زنگوله ی شتر کاروانیان نوید یک کاروان تازه از راه رسیده و خریدوفروش کالا برای صاحب مغازه بود به همین دلیل اول او بود که متوجه نزدیک شدن کاروانیان شد. صاحب مغازه رو به شاگردانش گفت: امیدوارم کالای خوبی به شهر ما آورده باشند اجناس شهر ما را هم خوب بخرند و به شهر خود ببرند.یکی از شما برود یک سر و گوشی آب بدهد. ببینم یک خبر خوش می آورد. شاگردی که حقوق کمتری می گرفت برای اینکه شایستگی اش را به تاجر نشان دهد، سریع گفت: من می روم ببینم چه خبر است؟ چند لحظه ای از رفتنش نگذشته بود که دوباره برگشت و گفت: یک کاروان بزرگ است با شترهای زیاد که یکی یک زنگوله بزرگ به گردن شترانش آویخته و صدای دوچندان ایجاد می کنند. خیلی عجله داشتند فکر نمی کنم اصلاً در شهر ما توقفی داشته باشند. تاجر همین طور که مشغول حساب و کتاب بود سرش را بالا گرفت رو به شاگردش لبخندی زد و گفت: ممنون! بعد رو کرد به شاگرد دیگری و گفت: تو برو ببین چه خبر هست؟ شاگرد که تا آن موقع مشغول کار بود دست از کار کشید لباسهایش را مرتب کرد اجازه گرفت و از دکّان خارج شد. مدت زیادی از رفتن شاگرد دومی گذشت ولی او برنگشت. شاگرد اولی پیش خود گفت: نمی بیند که او برای اینکه از زیر کار دربرود از آن موقع تا حالا در کوچه و گذر مانده و تمام کارها را من تنها انجام دادم. بعد حقوق بیشتر را به او می دهد. خلاصه بعد از چند ساعت شاگرد دوم بازگشت تاجر از او پرسید: چه خبر؟پاسخ داد بله کاروانی بزرگ است با صد و چهل نفر شتر و بیست و پنج رأس قاطر که روی تمام آنها بار بسته شده. حدود دوازده نفر از تجار آن شهر هم همراهشان هست. بارشان پارچه ی ساده و مغز بادام و گردو است. مقصدشان شهر دیگری است ولی فکر می کنم ما بتوانیم مقداری از کالای آنها را بخریم و میزان زیادی از کالای خودمان را به آنها بفروشیم چون شترهایشان بار زیادی را حمل نمی کنند. آنها برای اینکه شب مورد حمله ی راهزنان قرار نگیرند عجله داشتند تا هوا روشن است به کاروانسرای بعدی برسند. آنها تعریف ادویه و پشم این شهر را خیلی شنیده بودند. با آنها صحبت کردم و قرار شد فردا صبح نمونه ای از کالاهای موردنیازشان را برایشان ببریم تا اگر پسندیدند از ما بخرند. تاجر که با دقت حرف های او را گوش می کرد، گفت: خیلی خوب، قیمت چی؟ در مورد قیمت ادویه و پشم با آنها صحبت کردی؟ شاگرد گفت: در مورد قیمت با آنها صحبت نکردم. گفتم ارباب می آیند در آن مورد صحبت می کنند. تاجر گفت: احسنت! این پول را بگیر برای فردا کمی آب و غذا تهیه کن تا فردا با هم به آن کاروانسرا برویم. وقتی شاگرد از دکّان خارج شد، تاجر رو به شاگردی که حقوق کمتری می گرفت گفت: حالا فهمیدی چرا حقوق او دو برابر تو است؟
پنجشنبه ، ۲۴تیر۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: صبحانه آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 35]