واضح آرشیو وب فارسی:وارث: شهید ابراهیم هادی: در فتح المبین ما عملیات نکردیم! ما فقط راهپیمایی می کردیم و شعارمان یا زهرا(ع)بود. آنجا هر چه که بود نظر عنایت خود خانم حضرت صدیقه طاهره (س) بود.وارث : مرتضی پارسائیان و علی مقدم می گویند: همه گردان ها از محورهای خودشان پیشروی کرده بودند. ما هم باید از مواضع مقابلمان و سنگرهای اطرافش عبور می کردیم. اما با روشن شدن هوا کار بسیار سخت شده بود. در یک قسمت، نزدیک پل رفائیه کار بسیار سخت تر شده بود. یه تیربار عراقی از داخل یه سنگر مرتب شلیک می کرد و اجازه حرکت رو به هیچ یک از نیروها نمی داد. ما هم هر کاری کردیم نتوانستیم سنگر بتونی تیربار رو بزنیم. ابراهیم رو صدا کردم و سنگر تیربار رو از دور نشون دادم. خوب که نگاه کرد گفت: "تنها راه چاره نزدیک شدن و پرتاب نارنجک توی اون سنگره" و بعد دو تا نارنجک از من گرفت و سینه خیز به سمت سنگرهای جلویی رفت و من هم به دنبال او راه افتادم. من در یکی از سنگرها پناه گرفتم و ابراهیم را که جلوتر می رفت نگاه می کردم. ابراهیم موقعیت مناسبی را در یکی از سنگرهای نزدیک تیربار پیدا کرد ولی اتفاق عجیبی افتاد. یک بسیجی کم سن و سال که حالت موج گرفتگی پیدا کرده بود اسلحه کلاش خودش رو روی سینه ابراهیم گذاشته بود و مرتب داد می زد: "می کُشمت عراقی!" ابراهیم هم همینطور که نشسته بود دستهاش رو بالا گرفت و هیچ حرفی نمی زد. نفس در سینه همه حبس شده بود. واقعاً نمی دانستیم چکار کنیم. چند لحظه گذشت و صدای تیربار قطع نمی شد. آهسته و سینه خیز به سمت جلو رفتم و خودم رو به اون سنگر رساندم. فقط دعا می کردم و می گفتم خدایا خودت کمک کن. دیشب تا حالا با دشمن مشکل نداشتیم. اما حالا این وضع بوجود آمده. یکدفعه ابراهیم یه کشیده تو صورت اون بسیجی زد و اسلحه رو از دستش گرفت. بعد هم اون بسیجی رو بغل کرد. اون جوان که انگار تازه به حال خودش اومده بود گریه می کرد. ابراهیم من رو صدا زد و بسیجی رو به من تحویل داد و گفت: "تا حالا تو صورت کسی نزده بودم. اما اینجا لازم بود".بعد هم خودش به سمت تیربار رفت. نارنجک اول را انداخت ولی فایده ای نداشت. بعد بلند شد و به سمت بیرون سنگر دوید و نارنجک دوم رو پرتاب کرد.لحظه ای بعد سنگر تیربار منهدم شد و بچه ها با فریاد "الله اکبر" از جا بلند شدند و به سمت جلو آمدند. من هم خوشحال به بچه ها نگاه می کردم که یک دفعه با اشاره یکی از بچه ها برگشتم و به بیرون سنگر نگاه کردم. به یکباره رنگم پرید و لبخند بر لبانم خشک شد. ابراهیم غرق خون روی زمین افتاده بود. اسلحه ام را انداختم وبه سمت او دویدم. درست در همان لحظه انفجار یک گلوله به صورت (داخل دهان) و یک گلوله به پشت پای ابراهیم اصابت کرده بود و خون شدیدی از او می رفت و تقریباً بیهوش روی زمین افتاده بود. داد زدم: "ابراهیم!" و بعد با کمک یکی دیگر از بچه ها و با یک ماشین، ابراهیم و چند مجروح دیگه رو به بهداری ارتش در دزفول رساندیم. ابراهیم تا آخرین مرحله کارِ گردان حضور داشت و با تصرف سنگرهای پایانی دشمن در آن منطقه مورد اصابت قرار گرفت. بین راه دائماً گریه می کردم و ناراحت بودم که: "نکنه ابراهیم... نه، خدا نکنه"، از طرفی ابراهیم در شب اول عملیات هم مجروح شده بود و خون زیادی از بدنش رفته بود و حالا معلوم نیست که بتونه مقاومت کنه. دکتر بهداری دزفول گفت: "گلوله ای که توی صورت خورده با عبور از دهان به طرز معجزه آسائی از گردن خارج شده اما به جایی آسیب نرسونده، اما گلوله ای که به پا اصابت کرده قدرت حرکت رو گرفته و استخوان پشت پا رو شکسته. لذا برای معالجه باید ایشون رو به تهران بفرستیم. از طرفی زخم پهلوی او هم باز شده و خون ریزی داره و احتیاج به مراقبت های ویژه داره". ابراهیم به تهران منتقل شد و یکی دو ماه در بیمارستان نجمیه بستری بود، چندین عمل جراحی روی ابراهیم انجام شد و چند ترکش ریز و درشت رو هم از بدنش خارج کردند. ابراهیم در مصاحبه با خبرنگاری که در بیمارستان به سراغ او آمده بود گفت: "در فتح المبین ما عملیات نکردیم! ما فقط راهپیمایی می کردیم و شعارمان یا زهرا(ع)بود. آنجا هر چه که بود نظر عنایت خود خانم حضرت صدیقه طاهره (س) بود. یا وقتی در مورد رسیدن به توپخانه دشمن از ابراهیم سئوال شد جواب داد: "وقتی تو بیابون بچه ها رو به این طرف و آن طرف می بردیم و همه خسته شده بودن. توسل پیدا کردم به امام زمان (عج) و از خود حضرت خواستم راه رو به ما نشون بده. وقتی سر از سجده برداشتم دیدم بچه ها آرامش عجیبی دارند و اکثراً خوابیده اند نسیم خنکی هم می وزید. من در مسیر آن نسیم حرکت کردم. چیز زیادی نرفتم که به خاکریز اطراف مقر توپخانه رسیدم و اگر بچه هایی که حمله را شروع کردند شلیک نمی کردند می توانستیم همه عراقی ها را بدون شلیک حتی یک گلوله اسیر بگیریم".در پایان هم وقتی خبرنگار گفته بود: آیا پیامی برای مردم دارید؟ گفت: "ما شرمنده این مردم هستیم که از شام شب خود می زنند و برای رزمندگان می فرستند.خود من باید بدنم تکه تکه شود تا بتوانم نسبت به این مردم ادای دِین کنم. " ابراهیم به خاطر شکستگی استخوان پا قادر به حرکت نبود و پس از مدتی بستری شدن در بیمارستان به خانه آمد و حدود شش ماه از میادین نبرد دور بود اما در این مدت از فعالیت های اجتماعی و مذهبی در بین بچه های محل و مسجد غافل نبود. کتاب سلام بر ابراهیم – ص 157 زندگی نامه و خاطرات پهلوان بی مزار شهید ابراهیم هادی /1102101305
پنجشنبه ، ۲۴تیر۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: وارث]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 27]