واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از روزهای جهاد و شهادتمن با این دست سقایی کردم
خمپاره که زده شد، جعفر احمدی را دیدم که دارد نجوا میکند، کسی اطرافش نبود، دقت که کردم دیدم با دستش که در اثر انفجار قطع شده بود نجوا میکرد و...
به گزارش خبرگزاری فارس از مازندران، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و بدون دخل و تصرف در متن، بیانات ارزشمند خانوادههای معظم شهدا را در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * آرام جانم در مقابل چشمانم به خدا پیوست آزاده جانباز جعفر احمدی بیان میکند: سال 63، من 12 سال سن داشتم، در آن موقع عموی شهیدم حاج فرضعلی احمدی و برادر روحانی شهیدم محمد احمدی بهطور مداوم در جبهه حضور داشتند، خدا میداند این حال و فضا چنان تأثیری در من گذاشت که بهخاطر رفتن به جبهه شروع به لجبازی کرده و مدام گریه میکردم که هر طوری شده همراه آنها به جبهه بروم. عمویم که حال و روز مرا دید، قول داد دفعه بعد که از جبهه برگشت مرا با خودش ببرد، خیلی خوشحال شدم، برادر شهیدم آن وقت، رضایتنامهای را تنظیم کرد و از پدر و مادرم برای رفتن به جبهه امضا گرفت و مدتی بعد به شهادت رسید. تقدیر چنان رقم خورد که در سن 14 سالگی با دست کاری شناسنامه و یک سال اضافه کردن سن، توانستم به آموزش و بعد از آموزش به جبهه کردستان بروم. پس از مدتی به قائمشهر بازگشتم، چند روز بعد، این همهمه ایجاد شد که دشمن فاو را مجدداً پس گرفت و جبههها به نیروی داوطلب، نیاز دارند، درنگ نکردم و در سپاه قائمشهر ثبتنام کردم، در این مقطع زمانی، پدر، برادر و عمویم در جبهه بودند، به همین دلیل زمانی که برادر بزرگم متوجه رفتن من به جبهه شد، مخالفت کرد و میگفت که اگر از یک خانواده این تعداد رزمنده، همزمان در جبهه باشند و شهید هم بشوند، دیگر کسی باقی نمیماند. این حرفها نتوانست مرا قانع کند، از سپاه ناحیه کیاکلا ثبتنام کردم، زمانی برادرم متوجه شد که دیگر کار از کار گذشته بود، البته برادرم میخواست جلوی مرا بگیرد، اما پسر عمویم به ایشان گفت: جعفر که جبهه رفتنی است اما اگر برود و شهید شود، این غصه و ناراحتی برای همیشه، در دلت باقی میماند. خلاصه، عازم جبهه شلمچه شدیم، وقتی به هفتتپه رسیدیم ما را در گردان علی ابن ابیطالب (ع) سازماندهی کردند، وارد چادری که برایمان در نظر گرفته بودند، شدیم، دیدم عمویم داخل چادر نشسته، سلام کردم،ابتدا مرا نشناخت، بعد از درنگی کوتاه رو به من گفت: «جعفر تویی؟ این جا چه کار میکنی؟ پدرت میداند که تو آمدی؟» خلاصه مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: «کنار من باش، جای دیگری نرو». او تازه از فاو برگشته و شیمیایی شده بود، خونریزی داخلی هم داشت، هر چه فرمانده گردان و حتی معاون لشکر از ایشان خواسته بودند برای مداوا به پشت جبهه برود، قبول نکرد، خدا میداند، عین عبارت خودش این بود: «میترسم جنگ تمام بشود و من زنده بمانم». به من میگفت: «اگر جنگ تمام بشود و من بمانم، از غصه و فراق همسنگران و فرماندهان شهیدم دقمرگ میشوم، نمیتوانم تحمل کنم». حرفهای عجیبی میزد در دعا و مناجات با خدا میگفت: «خدایا من که به لحاظ سن و سال پیر شدم و عمری دیگر برایم باقی نمانده، عمری را هم در جبهه گذراندم، خدایا نکند توفیق شهادت را نصیب من نکنی، تو خدای رحیم و بخشندهای». حال و روز عجیبی داشت، هر از چند گاهی در خودش بود، زمزمه میکرد و اشک میریخت، چند روز بعد دشمن تک شدیدی که مثل باران گلوله بر سر رزمندهها میبارید را در خط اول شلمچه آغاز کرد به من خبر دادند که عمویت مجروح شد، خودم را به سنگر بهداری رساندم، وقتی مرا دید، گفت: «چیزی نشده، زخمش را باندپیچی کردم و با پای پیاده یک دستش را روی دوشم گذاشتم و او را در میان خمپاره و آتش از سه راه مرگ عبور دادم». در میدان تیر مستقیم دشمن قرار داشتیم، دو طرف جاده، دشت بود، دشمن بهراحتی، ما را میدید، قرآن کوچکی که در جیب داشتم را میخواندم و اشک میریختم و به راهم ادامه میدادم، به سنگر ادوات رسیدیم، مدتی در این سنگر ماندیم تا آمبولانسی از عقب برسد، مدتی نگذشته بود که عراقیها ما را محاصره کردند و به داخل سنگر نارنجک انداختند، بیشتر بچهها، از جمله خودم مجروح شده بودیم. بعد از فروکش کردن گرد و غبار چهره عمویم را دیدم که ترکش نارنجک قسمتهای زیادی از بدنش را زخمی کرده بود، نفسهای آخرش بود که میگفت: «پسر جان! تیر اندازی نکن، شما را میکشند، خودتان رو از سنگر خارج کنید». این دقایق، لحظه وداع من با پیکر خونین و چهره روحانیاش بود، عمویم در مقابل چشمانم به خدا پیوست و در کنار دیگر همسنگران شهیدش آرام گرفت. * دو خمپاره 60، میان ما منفجر شد اکبر مهجوری از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، میگوید: در روزهای پایانی زمستان سال 65 در منطقه عملیاتی شلمچه، همراه با آقای نوروزی از رزمندگان بهشهر و آقای احمدی بسیجی اعزامی از گرگان و چند رزمنده دیگر با تویوتاوانت، تعدادی تابلو که با تختههای جعبه مهمات و با هنرمندی بچههای خوشنویس و نقاش تدارک دیده بودیم، را برای نصب روی خاکریزها به مناطق اطراف بردیم. فاصله چندانی با دشمن نداشتیم اما گمان نمیکردیم که در تیررس خمپاره بعثیها باشیم، زمانی که مشغول نصب تابلوها بودیم، چند خمپاره در اطراف موقعیت ما منفجر شد، بهتدریج فاصله انفجارها تا ما کمتر میشد، درست زمانی که مشغول گفتوگو با دوستان در مورد هدفگذاری احتمالی دشمن، روی گروه بودم، همزمان دو خمپاره 60، میان ما که بهصورت پراکنده در شعاع تقریبی 20 متر مشغول بهکار بودیم، منفجر شد. هر کدام از ما به اقتضای وضعیتی که داشتیم، زمینگیر شدیم، در میان غبار برخاسته، هیچکدام، دید مناسبی نسبت به هم نداشتیم، آه و ناله آقای احمدی نظرم را جلب کرد، پای راستش از چند نقطه مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود، چفیهام را محکم به بالاترین نقطه پایش بستم، در همین گیر و دار، صدایی توجهم را به خودش معطوف کرد، آهنگ خاص و سوز و گدازش برایم آشنا بود، مرا بهیاد نیمهشبهای هفتتپه میانداخت، به آن طرف نگاه کردم، بهتم زد، آرام به سویش رفتم، نوروزی را دیدم که در حال صحبت بود، کسی را در آن طرف ندیدم، نمیدانستم که با چه کسی صحبت میکند، دقیقتر که شدم دیدم که او با دستش که در اثر انفجار از بالای آرنج قطع شده بود، نجوا میکند. اثری از آه و ناله ناشی از سوزش و درد نبود، هر چه بود مویهای عاشقانه بود، با دیدن من، مرا هم در نجوایش شریک کرد و گفت: اکبر، توفیق شهادت که نداشتم اما من با این دست سقایی کردم، فکر میکنی که آقا امام حسین (ع) و حضرت ابالفضل (ع) این هدیه ناچیز را از من میپذیرند؟! انتهای پیام/3141/خ30
95/02/21 :: 14:10
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 52]