واضح آرشیو وب فارسی:ایلنا: برای همخدمتیهایم؛ تو خواب میروی و مسوولان فقط، بدخواب نوشتن تسلیت میشوند
خدمت سربازی مهربانترت کرده. چشمانت را میبندی و آرام سر بر سینه پردهی رنجوری میگذاری که بوی عرق هزار قوم کارگر میدهد و روکش صندلی که یک بار هم در عمرش سنگ روشویی را ندیده و آبی به صورت و چشم خواب آلودش نزده است. اما باز هم بیشتر از تخت آسایشگاه دوستش داری! همه ما سرباز و همخدمتی این درد هستیم. باید مادر باشی یا سرباز «۰۵کرمان» بوده باشی تا بفهمی حال سربازان غربت را. کرمان با آن هوای چهارفصلش . با آن صبحهایی که ساعت ۵:۳۰ دقیقه بامداد برپا میزدند و آنکارد کردن تختی که ایدهآل ارتش است. تمیزکردن یقلوی که آینهی فرمدادن ظاهرت هم هست. و منطقه نظافتی که خدا نکند چوب کبریتی در آن پیدا شود که بخواهی صدمتر چوب کبریت پشت سر هم بگذاری تا جاده شود و.. جاده... حال همخدمتیها در حال برگشت را خوب میفهم. ولی بگذار قبل از آن کمی خاطرات پادگان را با حالت «قدمرو» مرور کنیم و سری بزنیم به مسجد چند هزار نفری پادگان و سرهای دلتنگی که خواندن دعا، شیرینترین بهانه برای سر به سجدهگذاشتن و دست به دامان گریهبردن است. سری بزنیم به کیوسکهای تلفنی که خوشبختترین تلفنهای دنیا هستند و هر روز در ساعتی مشخص، قاصد رساندن دوستت دارمهای مشترکین از راه دور هستند. تلفنهای عمومی که لبریز از نگرانی و مهربانی مادرانی است که روزشمار خدمت فرزندانشان هستند. و اما مرخصی پایان دوره «۰۵» یعنی آزادی؛ یعنی رهایی از میدان تیر و رزم شب. رهایی از «برپاهای» صبحگاهی محکم «سرگروهبان» عقدهای؛ که شب آخر آموزشی تازه مهربانیش را کشف میکنی. این مرخصی پایان دوره «05» آنقدر شیرین است که اتوبوسهای بادیهنشین و کهنسال کویر را فرشته نجات میخوانی. وقت رفتن برای «آشخورهای» جدید دست تکان میدهی و آنها چند ماه دیگر برای سربازهای آشخورتر. در اتوبوس از شادی بازگشت؛ اشک شوق در چشمانت سینهخیز میرود. هزار قول و قرار میگذاری با همخدمتیها که همیشه با هم باشید و دوست. بعد از کمی شادی و خواندن و کفزدن و کلزدن، خورشید، تعویض پست میکند و شب، اسلحه بهدست میآید. حالا داری به معشوقهات فکر میکنی که اندازه همه «بشین و پاشوهای» تنبیهی فرمانده گروهان، شوق دیدنش را داری. با چشمانی ایستاده از جاده «سان» میبینی و سرمست؛ لحظه دیدار نزدیک است. مادرت روی جاده فردا، چشم براه آمدنت است که برای فرزندش «قلیه ماهی» بار بگذارد. سرت را «به راست؛ راست» میکنی و لبخند بیبهانهای به همخدمتی صندلی کنارت هدیه میدهی و میگویی: «یک روز دیگر هم گذشت برج سگ» و بلندبلند میخندید. اتوبوس برای نماز و «شام آخر» میایستد و تو شام نمیخوری تا با پول باقیمانده حقوق «200 میلیونیات» برای خواهران و برادرت سوغات ده، بیست، سیهزارتومانی بگیری... . دوباره سوار اتوبوس میشوی و عکس کلهی کچلت را در آینه میبینی و به این فکر میکنی که وقتی تو را با این وضع ببینند، عکسالعملشان چیست!؟ فکر این هستی صبح زود که میرسی چه کسی در را برایت باز میکند؟ هم دلتنگ دیدار همه هستی و هم دلت نمیآید کسی را بدخواب کنی. خدمت سربازی مهربانترت کرده. چشمانت را میبندی و آرام سر بر سینه پردهی رنجوری میگذاری که بوی عرق هزار قوم کارگر میدهد و روکش صندلی که یکبار هم در عمرش سنگ روشویی را ندیده و آبی به صورت و چشم خواب آلودش نزده است. اما باز هم بیشتر از تخت آسایشگاه دوستش داری! تو خواب میروی و همخدمتیات خاطره آخرین دیدار خانواده در ذهنش«رژه» میرود. تو خواب میروی و همه نگهبانان به خواب میروند. تو خواب میروی و اتوبوس دست و پایش را گم میکند. تو خواب میروی و راننده «ترک پست» میکند و دره در دل شب «پاتک» میزند. تو خواب میروی؛ اتوبوس نمیپیچد ولی زندگی پدرت در هم میپیچد. تو خواب میروی و قابلمه «قلیه ماهی» میسوزد. تو خواب میروی و خواهر کوچکت دیگر برادر سربازش را نمیبیند که با دستکشیدن به موهای ماشینکردهاش؛ بخندد. تو خواب میروی و سوغاتیها، غنیمت جنگی «ارتش دره» میشود. تو خواب میروی و تنها تیتر اول روزنامهی «رود؛ رود» مادرت میشوی. تو خواب میروی و دفتر خاطرات خدمتات؛ یتیم میشود. تو خواب میروی و خواهر بزرگت با هلهله، سر به سینه دیوار میزند. تو خواب میروی و برادرت کوچه را ورق میزند و با کمری شکسته، راه آمدنت را آبپاشی میکند. تو خواب میروی و بر روی دستهای شهر به خانه میآیی. تو خواب میروی و غبار غم، جانشین گرد و غبار خوزستان دلها میشود. تو خواب میروی و مادر هنوز «آمادهباش» ایستاده است و اشکها زیر پای منتظرش، کارون میشوند. تو خواب میروی و مسوولان را بدخواب نوشتن پیام تسلیت میکنی... . مهدی بکران: روزنامهنگار
۱۳۹۵/۰۴/۰۵ ۱۷:۰۴:۱۲
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایلنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 56]