واضح آرشیو وب فارسی:نامه نیوز: "تلخ"، اما واقعی؛ زیر پوست همین شهر
دور نیستند، همین نزدیکیها، شاید کوچه بغلی شاید هم همسایه کناری، کم هم نیستند، از محلههای بالاشهر قدری که فاصله بگیرید زیاد دور و برتان میبینید.
به گزارش نامه نیوز، خیلیهاشان را هم اصلا نمیشود دید، آنها که با صورتهای سیلی خورده سرخ رنگ وارد کوچه و بازار میشوند تا مبادا اهالی محل راز مگوی زندگیشان را بفهمند.
"نداری" درد نیست، مرض نیست، اما وقتی به جان تو و زندگیات بیفتد مثل خوره تمام زندگیات را میخورد و از هست و نیست زندگی، نیستش را برایت میگذارد و تمام هستیات را به باد میدهد.
"نداری" جای دوری هم نیست، ممکن است همین الان پشت در باشد، مثل در خانه پدری "زلیخا"... و وای به روزی که در واشود و تو بیاید...
..."کاری به کار من نداشته باش و گرنه اسید میریزم تو صورتت" این جمله آخر شوهرم بود بعد از چند سالی که برای ترک اعتیادش تلاش کردم. اینها را زلیخا میگوید و ادامه میدهد: سال 1366 ازدواج کردیم و ثمره ازدواجمان هم یک پسر و دختر به نامهای علی و یاسمن است.
بعد از مدتی زندگی متوجه اعتیاد شوهرم به هروئین شدم و از همان زمان تلاشم را برای ترک اعتیادش به کار گرفتم، از کمپ بردن و دارو گرفتن و مشاور رفتن و هرکاری دیگری تا شاید شوهرم دوباره به زندگی برگردد.
کار به جایی رسید که تهدید به پاشیدن اسید کرد که کاری به کارش نداشته باشم و برای همین من هم طلاق گرفتم و دادگاه هم حضانت بچهها را به من داد.
راهی خانه پدری شدم و ناچار راهی زیرزمین خانه، چون برادرها در هر دو طبقه ساکن بودند. وام گرفتم و زیرزمین را سرو سامان دادم و با علی و یاسمن در زیرزمین ساکن شدیم.
آن زمان در آرایشگاه کار میکردم و خرج زندگی سه نفرهمان را در میآوردم و این میان برادرها هم خیلی لطف داشتند که حتی یک نان هم به من و بچههایم نمیدادند!
البته من هم از آنها کمکی نمیخواستم، چون آنها با حضور بچههای من مخالف بودند و اصرار داشتند بچهها را به شوهرم بدهم و خودم هم بروم پی زندگیم.
یادم نمیرود حتی وقتی در حیاط خانه، کباب درست میکردند پردههای ضخیم پنجره زیرزمین را میکشیدم تا بچهها بوی کباب را احساس نکنند، اما شدنی نبود و دخترم برای اینکه من ناراحت نشوم میگفت: مامان ناراحت نباش اصلا کبابشان بوی بدی میدهد.
زندگی با هر سختی که بود میگذشت تا اینکه متوجه تودهای در بدنم شدم، سونوگرافی و ماموگرافی دادم که گفتند باید تهران بروم.
با انجام آزمایشات درتهران قرار بود نتیجه آزمایش را 20 روزه بدهند که بعد از 10 روز زنگ زدند و گفتند که یک روز هم برایم یک روز است و به سرطان بدخیمی مبتلا شدهام و باید به سرعت شیمی درمانی شوم.
از آنجا که زن سرپرست خانوار بودم تحت پوشش بهزیستی قرار داشتم و یکی از مددکارهای بهزیستی پولی تهیه کرد تا روند شیمی درمانی شروع شود و همزمان آزمایش که دادم مشخص شد که کبد من سرطان زاست و امکان دارد سرطان از جای دیگری بیرون بزند و گفتند برای پیشگیری باید ماهی یک آمپول "هرسپتین" تزریق کنم که قیمت هرکدامشان آن زمان چهار میلیون تومان بود.
شروع به گرفتن قرض و وام کردم و میان این بیا و برو برای شیمی درمانی، برادرها خانه پدری را فروختند و از آن خانه تنها شش میلیون تومان به من دادند! که خرج یک جلسه شیمی درمانی و خرید یک آمپول "هرسپتین" بود.
در به دریهایمان از همان زمان شروع شد و چند شب در این خانه دوست و چند شب دیگر در آن خانه دوست سر میکردیم و پسرم در این میان برای اینکه مزاحم کسی نباشد با کار در آژانس، شبها هم همانجا میخوابید و فقط عیدها و روزهای تعطیل به ما سری میزد.
خدا کمک کرد و در همان آژانس، پسرم را در دو دانگ یک ماشین پیکان شریک کردند تا کار کند و درآمدی داشته باشد و با این کار پسرم توانست کم کم درآمدی داشته باشد که با آن ازدواج کند.
بعد از ازدواج او، دیگر من و یاسمن کاملا تنها شدیم اما باز هم خوشحالم که حداقل پسرم زندگیای برای خود دارد. هرچند که آنقدر درآمدش ناچیز است که خرج خانوادهاش را هم نمیتواند تامین کند چه برسد که من و یاسمن هم بخواهیم کنارش باشیم.
میان بدبختیها و در به دریهامان انسانهای گرگ صفتی هم پیدا میشدند که پیشنهادهای بیشرمانه برای رفع مشکلاتمان میدادند، اما خدا به من قدرتی داده بود تا بتوانم بار این همه مشکل را به تنهایی به دوش بکشم.
در به دریهامان از این خانه به آن خانه ادامه داشت تا پای مسکن مهر به میان آمد و من و دخترم که حتی رویای خانه دار شدن را نداشتیم میتوانستیم با پرداخت هشت میلیون تومان صاحب خانه شویم.
برای همین به تکاپو افتادم تا هر جور شده هزینه مسکن مهر را جور کنم تا از این در به دریها خلاص شوم و از مددکارهای بهزیستی و خیرین بسیاری کمک گرفتم تا در نهایت هشت میلیون تومان جور شد و بعد از سالها دربه دری من و یاسمن صاحب خانه شدیم.
روزی که به خانهمان آمدیم حتی سیمها و پریزهای برق را دزدیده بودند اما باز هم برای ما، بعد از این همه دربه دری، وجود یک سقف بالای سر و بدون منت مثل این بود که خدا دنیا را به ما داده.
دکترها کار کردن را برای من ممنوع کردهاند، اما برای اینکه خرج زندگی و قسط خانه را بدهم گاهی مجبور بودم تا ساعت یک شب هم در خانه مردم کار کنم.
پرستار یک پیرمرد بودم، حمامش میدادم و کارهایش را میکردم تا اینکه پیرمرد فوت کرد و خوشبختانه وراثش بخشی از وسایل خانه پیرمرد را به من دادند و با این وسیلهها خانه خالی ما هم کم کم از متروک بودن درآمد.
بعد از فوت پیرمرد در خانههای متفاوتی مشغول به کار شدم و از صبح تا غروب در خانه این پزشک یا آن معلم بازنشسته و خیلیهای دیگر کار میکنم و میهمانی که داشته باشند باید تا 12 یا یک شب هم بمانم و کار کنم و یاسمن هم تمام روز به جز وقت مدرسه در خانه تنها میماند.
اما با این همه کار باز هم حتی خرج زندگی و قسطهای خانه در نمیآید، چه برسد به هزینههای درمان سرطان.
هر 21 روز یکبار مجبور به تزریق آمپولی هستم که 250 هزار تومان قیمتش است و کنار این هم باید مرتبا هر ماه سونوگرافی و ماموگرافی بدهم که مبادا سرطان از جای دیگری سرباز کند.
این همه خرج در حالی است که حقوق ماهانه بهزیستی به ما 60 هزار تومان است که آن هم بعد از گرفتن وام از بهزیستی قطع شد.
کنار همه اینها زمانی که فاکتور یک میلیون و 200 هزار تومانی داروهای چندماه را بردم بعد از کلی رفت و آمد و دادن کرایه ماشین و کپی مدارک گرفتن، بهزیستی تنها 100 هزار تومان آن را به من داد!
با همه این مشکلات باز به خودم دلداری میدادم و با امید کار میکردم تا اینکه دوباره کابوس زندگی من و یاسمن با آمدن نامه تخلیه خانه از طرف بانک شروع شد.
ما تازه سقفی برای زندگی پیدا کردیم، اما تاخیر در پرداخت اقساط بانک موجب صدور حکم تخلیه شده است.
یازده قسط مانده داریم و با سود اقساط حدود چهار میلیون تومان به بانک بدهکاریم و بانک گفته که اگر اقساط را ظرف چند روز آینده ندهیم علاوه بر اقساط و جریمه، باید هزینه 2.5 میلیون تومانی وکیل بانک را هم بدهیم و واقعا ندارم و نمیدانم از کجا بیاورم و به هر کسی و هر مددکاری و هر نهادی سر زدم، اما پول جور نشد.
فکر دوباره در به دری آرام و قرار را از من و یاسمن گرفته و نمیدانم باید چه کار کنم و دیگر رمقی برایم نمانده....
...بغض چندباره زلیخا میان حرفهایش، این بار طولانی میشود و بعد، مدتی به گوشهای زل میزند و میگوید: البته مثل من هم کم نیستند، مثلا همین همسایه بغلی ما، چند ماه پیش مرد خانه دچار برق گرفتگی شد و پایش را قطع کردند و حالا میگویند پای دیگرش را هم باید قطع کنند.
آنها از ما هم ندارتر هستند و زن همسایه دیروز میگفت چند ماه است حتی یک تکه گوشت هم نخوردهاند و با این وضعیت بانک برای آنها هم حکم تخلیه صادر کرده است.
...حرفها یا به عبارتی دردهای زلیخا تمامی نداشت، اما ته همه حرفها را خود زلیخا زد که مثل او و "یاسمن" در این شهر زیادند.
این ماه را خیلیها روزه میگیرند تا درد آدمهای نداری مثل زلیخا و یا همسایهاش را که حتی پولی برای خرید غذا ندارند و هرروزشان را مجبور به روزه داری هستند را بچشند...
و ای کاش اگر طعم این روزهداری را چشیدیم برای کمک به آدمهایی که از ما زیاد هم دور نیستند تعلل نکنیم...
منبع: ایسنا
۲۵ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۵:۴۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نامه نیوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 113]