واضح آرشیو وب فارسی:بیتوته:
از گرههای بیشمار زندگی گله نمیکنم.
در اولین لحظهای که به دنیا آمدم،
گرهای به نافم زدند که معنای گره را بفهمم!
همان لحظه دانستم که همیشه گره معنای بدی ندارد …
شاید حکمتی در این گرههاست!
با خوشبینی و صبر هر گره را با رنگی زیبا کنار گرۀ بعدی میگذارم و خدا را شکر میکنم که توانایی مقابله با آنچه سرنوشت برایم رقم زده را دارم ...
شاید روزی برسد که با این همه گره فرشی زیبا ببافم.
فرشی که خالق هستی نقشهاش را کشیده و مرا برای بافتنش برگزیده؛
چرا که استعداد و توانایی لازم را در من دیده!
و من هر لحظه شکرگزارم ...
شنیده بودم قلب هر کس به اندازه مشت گره خورده اش است..
مشت میکنم...
و خیره میشوم به انگشت های گره خورده ام..دستم را میچرخانم..
دستم را میچرخانم و دورتادورش را نگاه میکنم...
چقدر کوچک و نحیف باید باشد قلبم...در عجبم ازین کوچک نحیف که چه به روزم اورده..
وقتی تنگ میشود..میخواهم زمین و زمان را به هم بدوزم...
وقتی میشکند...چنگ می اندازد به گلویم و نفس را سخت میکند...
وقتی که میخواهد و نمیتواند...
موج موج اشک میفرستد سراغ چشم هایم...
در عجبم از این کوچک نحیف...
تصور نكنيد كه عشق جاودانه است.
عشق بسيار شكننده است؛ مثل گل كه صبحها هست و شب پژمرده مي شود. هرچيز كوچكي مي تواند آنرا نابود كند.
هر چيزي، هرچه برتر باشد، شكننده تر مي شود و بايد از آن حفاظت كرد.
اگر سنگي به طرف گل پرتاب كنيد، به سنگ آسيب نخواهد رسيد، بلكه گل نابود خواهد شد. عشق بسيار شكننده و ظريف است. بايد نسبت به عشق بسيار مراقب و محتاط بود. مي توانيد چنان آسيبي به زوج تان بزنيد كه او بسته و تدافعي شود.
اگر خيلي جنگجو باشيد، زوج تان از شما مي گريزد، سردتر و بسته تر مي شود تا در مقابل تهاجمات شما آسيب پذير نباشد.
آنگاه شما بيشتر به او تهاجم مي كنيد؛ و اين به يك دور باطل تبديل مي شود. اينگونه است كه عشاق از هم جدا مي شوند.
هر يك تصور مي كند ديگري مسوول اين جدايي است و به او خيانت كرده است.
در حقيقت،هيچ عاشقي به معشوق خود خيانت نكرده، بلكه فقط ناآگاهي است كه عشق را مي كشد.
هر دو مي خواستند با هم باشند، اما هر دو ناآگاه بودند. ناآگاهي آنها را فريب داد و آنها از هم جدا شدند.
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند.
ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد...
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.
آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند.
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید... گردآوری: بخش سرگرمی بیتوته
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: بیتوته]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 80]