واضح آرشیو وب فارسی:باشگاه خبرنگاران: رفقا! همه مدیون حجازی شدیم
درود بر شرف دروازهبان افسانهای فوتبال ایران که زمانی که کهنهپوشی مد بود همیشه شیک پوشید و سمبل یک ایرانی جنتلمن و تحصیلکرده بود.
گروه ورزش باشگاه خبرنگاران جوان- چه شد! به این زودی فراموشش کردید؟ همین چند صباح عمر کافی بود تا کسی را که آرزوی حضورش در تحریریههامان را داشتیم به این زودی به وادی نسیان بسپاریم؟ نه! عزیزان، همکاران و سروران ارجمندم، این رسمش نبود.
بله، درست است امروز تعطیل بود و روزنامهای بیرون نیامد. میدانم دیروز هم بین دو تعطیلی بسیاری از تحریریهها یا تعطیل بودند یا نیمهباز. بسیاری از همکاران خوبم هم از این فرصت استفاده کردند. دل و جان به جاده زدند و برای برون کردن خستگی از این کار فرسایشی، برای تازه شدن روح پا روی پدال گاز گذاشتند و ...
دیروز دستکم چهار روزنامه ورزشی بیرون آمد و گلی به گوشه همکاران دوستداشتنیام در روزنامه شوت که فراموش نکردند 2 خرداد، روز پرواز ابدی عقاب بود. روزی که ناصرخان رفت و بدل به خاطرهای در قلب و روح و ذهنمان شد. با همان چهره جذاب و دوستداشتنیاش. هنوز بوی ادکلون در مشامم میپیچد و پرت میشوم به آن بعد از ظهر رنگ پریده در ورزشگاه نقش جهان اصفهان. همان روز که ناصرخان روی نیمکت ذوبآهن نشسته بود. مقابل استقلال. ساکت و آرام. خاموش و بیصدا. نه حرفی نه فریادی. لام تا کام. میتوانستی از آن فاصله دور هم ذهنش را بخوانی. هنوز هم به آن دیدار لعنتی استقلال و سایپا فکر میکرد. آن دیدار عجیب. وقتی تیمش 3 بر یک از خودروسازان پیش بود و نیمه دوم...
استقلال دروازه ذوبیها را روی پاشنه میچرخاند. حجازی هنوز ساکت است اما اتفاقی میافتد. هافبک جوان آن سالهای آبیها و تیم ملی میرود سمت نیمکتش و با اطوار گل استقلال را به رخ مرد ساکت میکشد. بازی تمام میشود، یکراست میروی سراغ ناصرخان. صدایش میکنی، برمیگردد و نگاه نافذش پهنای چهره جوانت را میکاود. نمیتوانی چیزی بپرسی. نه اینکه یادت رفته باشد، نه، نیازی نیست. آدمها همیشه با زبان حرف نمیزدند. نگاه غمآلود حجازی خودش با تو حرف میزند. از هُرایی میگوید که درونش سرداده. از چیزی میگوید که در قفسه سینهاش شکسته و صدایش را خوب میشنوی، حتی در هیاهوی ورزشگاه... از آتشی میگوید که نفیر جگرسوزش، وجود اسطوره را میسوزاند اما آن مرد دوستداشتنی گویی با همه، با همه اینها میجنگد و آنها را ناکام میگذارد. مثل سالیانی که قفل بر سنگر تیم ملی و استقلال میزد. حجازی پیروز میشود. بر آنها که نخواستند او در تیم محبوبش بماند. بر آنها که پس از رسیدن استقلال به فینال جام باشگاههای آسیا به یکباره و پس از آن شکست پرحرف و حدیث از سایپا عذرش را خواستند. پیروز میشود و به تو لبخند میزند....
حالا دوم خرداد 1395 ساعت 10 و 10 دقیقه صبح. سکوت خبری. البته هستند همکاران عزیزی که اسطوره را فرموش نکردند. نه! او فراموش شدنی نیست. کتاب پسری روی سکوها، به قلم استاد حمیدرضا صدر عزیز را باز میکنی و یکراست میروی سراغ فصلی به نام «دروازهبان غمکین» آنجا که صدر با چیرهدستی در قلمش به شهرآورد سال 1351 میپردازد و در توصیف وضعیت روحی حجازی پس از دریافت نخستین گل از پرسپولیس مینویسد:
«واکنش حجازی برابر این گل بیش از حد غلیظ است، بیش از حد پر آب و تاب، بیش از حد بیرونی. تاجیها که بازی را آغاز میکنند او رفته و کز کرده گوشهی دروازه. سرش را تکیه داده به تیر و عکاسها عکس میگیرند و عکس و عکس میگیرند تا فردا اشکهایش را نشان دهند. حجازی مات شده و افسرده. بیانگیزه و بیطاقت. همهی بار شکست را ریخته روی دوش خودش. عجول و ناشکیبا. دقیقه 88 که میرسد، او پس از ارسال توپ بلندی توسط ابراهیم آشتیانی دوباره به پرواز درمیآید. دوباره بلند میشود و دوباره توپ را از دست میدهد. از دست میدهد و این بار کلانی فرصتطلب از راه میرسد و دروازه را باز میکند. آسمان کماکان ابری است و خاکارههای میدان چنان با گِل قاطی شدهاند که داور یونانی به زحمت کفشهایش را حرکت میدهد. حجازی که از میدان خارج میشود، برایش دست میزنی. ستایشش میکنی. بازیکنان حین بازی – به خصوص حین نبرد با حریفان ویژه- به ندرت احساساتی جز خشم نشان میدهند. به ندرت به اشتباهات خود اعتراف میکنند. به ندرت دستها را بالا میبرند. ولی حجازی اینبار احساساتی شده. اعتراف کرده. دل همه را به چنگ آورده. حتا پرسپولیسیها را.»
کتاب را میبندی، با پشت دست چشمهای گود افتادهات را میمالی و به این میاندیشی که اگر دوستان و همکاران عزیزت را دیدی به آنها چه بگویی؟ شاید بخواهی بگویی:«رفقا! همه مدیون حجازی شدیم!»
دوست داری جملهای در وصف اسطوره فقید بنویسی اما به راستی کدام واژه میتواند عظمت این مرد را روی کاغذ مجسم کند؟ فقط جملهای را که از سالها پیش همواره با خودت زمزمه کردی، زیر لب تکرار میکنی:«درود بر شرف دروازهبان افسانهای فوتبال ایران که در دورهای که کهنهپوشی مد بود، همیشه شیک پوشید و سمبل یک ایرانی جنتلمن و تحصیلکرده بود.»
یاسر سماوات
۰۲ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۷
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: باشگاه خبرنگاران]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]