واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: انديشه - ساختارگرايي بهجاي روشنفكري
انديشه - ساختارگرايي بهجاي روشنفكري
مارك ليلا/ ترجمه: بهار خسور و كيانا حسيني: با توجه به اينكه شكست فاشيسم در جنگ جهاني دوم، براي هميشه ليبراليسم جناح راست را نزد روشنفكران بياعتبار كرد، انواع جناح چپ آن در اروپاي قارهاي پس از جنگ رشد پيدا كردند. اين امر خصوصا در فرانسه محقق شد؛ جاييكه حقارت شكست و همدستي همچون سند مضاعف «منسوخشدن» ليبراليسم تلقي شد.
طي 30 سال بعد، 30 سال باشكوه، فرانسه دو جمهوري را بنيان نهاد كه اساسا ليبرال بودند و نيز يك[دوره] شكوفايي اقتصادي را بهچشم ديدكه كاملا دورنماي اجتماعي را دگرگون كرد. ليبراليزاسيون جامعه فرانسوي پس از جنگ، خودبهخود اتفاق نيفتاد: چالش دائمي PCF و متحداناش همچنان باقي بود؛ روند نامنظم استعمارزدايي وجود داشت كه نتيجه خونيناش جنگ الجزاير بود؛ گروههاي ضربت تهديدكنندهاي وجود داشتند كه در آن نبرد دخيل بودند؛ و در راس همه اينها، حضور غيرمنتظره شارل دوگل. اما يقينا در اواسط دهه 1960، واضح بود كه هر قدرهم كه فرانسه «استثنايي» باشد، بازگشت آن به فاشيسم يا كمونيسم محال است؛ چراكه مبناي چنين رجعتهايي، با شكوفايي جامعه دولتمند از ميان رفته بود و در جمهوري قرن 19 نميتوانست معنا و مصداقي هم داشته باشد.
انقلاب پنجم بنيان ليبرالتري داشت و با يك قوه مجريه قدرتمند، يك قوه مقننه دومجلسي، يك ديوان قانون اساسي براي نظارت بر قوه مقننه و يك دولت رفاه همراه بود كه بهسرعت در قالب اين چارچوب رشد كرد. منش سختگيرانه و نامنعطف مكاتب سكولار نيز با تسامح بيشتر مذهبي(كه كمتر معمول بود) و فضاي گستردهتري براي بيان فرديت جايگزين شد.
جريان آرام ليبراليزاسيون كه در اروپاي غربي بهوقوع پيوست، امروزه بهتر از دهههاي 50 يا 60 مشاهده ميشود. اما آنچه مشاهده آن را در آن زمان دشوار ميكرد، اين بود كه روشنفكران فرانسوي در مورد رد جامعه ليبرال و طرفداري از فرمهايي از ماركسيسم(همان ماركسيسم PCF با خوانش آمرانهاش) اتفاق نظر داشتند اين جريان، قبلا بارها توضيح داده شده و به توضيح دوباره آن در اينجا نيازي نيست. آنچه بايد در اينجا تاكيدش كنم، اين است كه چگونه تمام اين تخطئههاي روشنفكرانه به دگرگوني اجتماعي منجر شد. بههر حال براساس ادعاي تعداد زيادي از نويسندگان فرانسوي معاصر، تاريخ روشنفكران پس از جنگ، بايد همچون زنجيرهاي از واكنش به اين دگرگونيها و ازميانرفتن هرگونه اميد انقلابي شناخته شود. در آن زمان، ذهن روشنفكران فرانسوي كاملا با ماركسيسم درگير بود و استثنائات كمي وجود داشت؛ يكيشان ريموند آرون بود. او در ميان روشنفكران فرانسوي پس از جنگ، شخصيت منحصربهفردي بود. آرون مانند رفيقاش سارتر در هگليانيسم دهه 30 تربيت شد و دوران كوتاهي را، همزمان با قدرتگرفتن هيتلر، در آلمان گذرانده بود. ولي برخلاف سارتر، آرون از اين تجربهها به تحسين شكگرايي ليبراليستي و دشمني با تمام قالبهاي تاريخي جبرگرايانه رسيد كه البته شامل تجسم اين موضوع در ماركسيسم هم ميشد. او طي دورهكاري طولانياش بهعنوان روزنامهنگار، تعداد زيادي كتاب در اين زمينهها نوشت و همچنين به پخش مصاحبههاي مهم بسياري كمك كرد. با اين حال، آرون همچنان در بين روشنفكران همتراز خود در دهههاي پس از جنگ، كاملا بدون تاثير باقي ماند. آن زمان گفته ميشد: «بهخطارفتن با سارتر، بهتر از راه راست پيمودن با آرون است». اين وضع تا دم مرگاش در سال 1983 ادامه يافت و پس از آن، وقتي روشنفكران فرانسوي از ماركسيسم دور شدند، آثارش وسيعتر مطالعه شدند.
چپ ماركسيست در اولين دهه پس از جنگ، از جهت سياسي و روشنفكري، تحت تاثير جريانهاي مختلف دهه30: ضعف جمهوري سوم، ائتلاف مردمي، ركود اقتصادي، هگليانيسم و سوررئاليسم، شكل گرفته بود. نسلي از متفكران كه طي دو دهه بعد برجسته شدند و در ساختارگرايي (آنچه خارجيها آن را پساساختارگرايي ميناميدندش) مشاركت داشتند، اغلب در شرايط متفاوتي رشد يافته بودند. تجربههاي سازنده آنان، جنگ و كار و سلطه استالينيسم ميان روشنفكران دهه 50 و شايد مهمتر از همه، شكوه 30 ساله بود.
ساختارگرايي گاهي اوقات بهعنوان ادامه راديكاليسم فرانسوي كه در دهه 30 متولد شد، در نظر گرفته ميشود. همانطور كه كلود لويياستراوس، رولان بارت، ژاك لاكان، ميشل فوكو و ژاك دريدا، نوادگان مستقيم سارتر و موريس مرلوپونتي بهشمار ميآمدند. اما مصاديقي هم در دست است كه براساس آنها، ميتوان گفت، تبار اين جريان ميتواند به كوژو برگردد؛ كسي كه براي اولينبار اعلام كرد: «پر واضح است كه پايان تاريخ، مرگ بشر است.» اما در واقع، تشخيص موضع ساختارگرايي در برابر سياست همواره مشكل مينموده است. در اوايل دهه 60، اين رويه آشكار و مشهود بود. در آن زمان، اولين فعاليتهاي ساختارگرايانه توسط PCF و سخنرانان روشنفكرش، مثل سارتر، بهعنوان ترك ماركسيسم، اگر نه قالبي تازه از محافظهكاري اجتماعي، صراحتا به نقد گرفته ميشد. از سوي ديگر، براي ضدكمونيستهايي، چون آرون، ساختارگرايي، نمايانگر راديكالسازي غيرسياسي جبرگرايي تاريخي بود كه قبلا هم در «مكر عقل» هگل و هم در ماترياليسم تاريخي ماركس وجود داشت. با وجود اختلافات زياد، دشمنان ديرينه يك جنگ سرد روشنفكري، بالاخره فهميدند در چهچيز اشتراك دارند: پيشفرضهاي اومانيسم مدرن، كه استقلال فردي را ممكن، هدف سياست مدرن و قابل كشف از راه عقل ميدانست. و تمام اينها، فرضهايي است كه ساختارگرايي انكار ميكرد.
اين حرفها ميتواند كليد حل اين سوال باشد كه چگونه جنبشهاي ساختارگرايانهاي كه در ظاهر بهنظر نميآمد بهعقيده سياسي خاصي متصل باشند، موجب كمك به جريان بزرگ ضدليبراليسم فرانسوي در دهههاي 1960 و 70 شد. مطمئنا مطالعات انسانشناسانه لويياستراوس، مقالات ادبي بارت و سخنان روانكاوانه لاكان بههيچوجه سياسي بهنظر نميآمدند؛ بههر حال تمام اينها نشاندهنده عقبنشيني از بحثوجدلهاي ايدئولوژيك دهه 50 بود. حتي نوشتههاي اوليه فوكو و دريدا از هر امري كه بتوان انديشه سياسي تعبيرش كرد، خالي بود. اما از سوي ديگر، بهنظر ميآمد آنها همهچيز را سياسي تعبير ميكنند. بهاين دليل كه اگر بر اساس ديدگاه روشنفكري و سنت ليبرال، افراد مستقل و ناوابسته وجود ندارند، اگر اين ساختارها هستند كه آنها را ميسازند (خواه ساختارهاي زباني، سمبليك، روانشناسانه، ايدئولوژيك و خواه خيلي ساده، ساختارهاي مربوط به قدرت)، پس هرگونه تجربه انساني را ميتوان از ديدگاه سياسي و براساس تحليل سياسي آن ساختارها تفسير كرد. وقتي بسياري لقب ساختارگرا را ترك گفتند، خود ساختارگرايان دست به يك بازي زدند؛ اعتراض به «كاريكاتوري»خوانده شدن نوشتههايشان. بههرحال حقيقت اين است كه در فرانسه با نوشتههاي آنها بهعنوان حملههاي سياسي گسترده به جامعه ليبرالبورژوا برخورد ميشد. در دوره افزايش رفاه، انحطاط طبقه كارگر، پاگرفتنPCF، بهطور خلاصه، با از بينرفتن جهان سياسي كه زماني ماركسيسم آن را توصيف كرده بود، ساختارگرايي بهدنبال پيشنهاد راهكارهاي تازهاي براي مخالفت بود. ولي حالا علاوه بر مخالفت عملي با ناانسانشمردن بشر در پايههاي يك تحليل عقلي از تاريخ، افراد در تئوري هم با تصورات «انسان»، «عقل» و «تاريخ» بهعنوان توليدات زيانبار ايدئولوژي مخالفت ميكردند.
دوشنبه 27 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 285]