واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: نميگذاريم بيبيجانمان باز به اسارت برود
عباس موقع رفتن به مادر گفته بود:«روز عاشورا من نبودم و پدرانمان هم نبودند. اما حالا هستم و نامم هم عباس است
نویسنده : عليرضا محمدي
عباس موقع رفتن به مادر گفته بود:«روز عاشورا من نبودم و پدرانمان هم نبودند. اما حالا هستم و نامم هم عباس است. نميگذارم براي بار دوم حضرت زينب(س) به اسارت برود.» شهيد عباس عليزاده غيرتش را از عاشوراهايي به امانت داشت كه از كودكي رخت عزايش را به تن ميكرد. اين كارگر گچكار ماهر، پرورش يافته خانوادهاي بود كه حب اهل بيت در تار و پودشان ريشه دوانده است. شايد همين اعتقادات عميق، رزمندگاني چون او را تبديل به سرسختترين جنگاوران دفاع از حرم ميكند. تروريستهاي سلفي بيشتر از هر كس ديگري اين سخن را قبول دارند! آنها كه ضربت ذوالفقار فاطميون را بارها چشيدهاند. حالا زهرا رضايي مادر شهيد، روايتگر عباسش ميشود. هديهاي به پيشگاه خانم زينب(س)؛ شيرمردي كه عجيب كربلايي بود.
شغل عباستان چه بود، كمي از او بگوييد، چطور شد كه مدافع حرم شد؟
عباسم 26 سال داشت. گچكار ماهري بود. عاشق اهل بيت بود و وقتي عزم دفاع از حرم كرد، براي اينكه راضي به رفتنش شوم، ميگفت: براي بار دوم نميگذارم بيبيزينب(س) به اسارت برود. روزعاشورا من نبودم و حتي پدرانمان هم نبودند تا اهل بيت را ياري كنند. اما حالا كه هستم. اسمم هم عباس است. مادر شما كه روضه امام حسين(ع) ميگيريد، راضي به غربت دوباره اهل بيت هستيد؟ من نتوانستم پاسخي بدهم. بعد گفت مادر جان حالا تو براي نرفتنم حرف قانعكنندهاي بزن. بالاخره من بچهات هستم، بگو آيا حرف من حق هست يا نه؟ واقعا حرفش حق بود.
قاعدتاً در تربيت عباس نكتههايي وجود دارد كه باعث شد اينطور در برابر تعرض تروريستها به حرم اهل بيت واكنش نشان بدهد.
ما خانواده مذهبي داريم. من هر دوشنبه روضه دارم و نذري ميدهم. آشم به راه است و در مراسم مذهبي و محرم و مناسبتها، هميشه يا مراسم داريم يا در جلسات شركت ميكنيم. عباسم در چنين محيطي رشد كرد و واقعا به اهل بيت ارادت داشت. همسرم قبل از عباس مدافع حرم شده بود. البته پدر اصلي عباس فوت شده است. از هفت فرزندم، جواد، قاسم و عباس از همسر اولم هستند كه در جواني فوت شد. مهدي، محمود، فاطمه و فرشته هم از همسر دومم هستند. همسرم قبل از عباس مدافع حرم شد و در واقع عباس پا جاي پاي او گذاشت.
پس همسرتان هم مدافع حرم هستند؟
ايشان از مجاهدان افغاني بودند كه عليه اشغالگري شوروي جنگيده است. از خانواده ما اولين بار همسرم قصد دفاع از حرم كرد. فروردين 92 بود كه گفت ميخواهم به سوريه بروم. من مخالفت كردم و بينمان بحث جدي درگرفت. نهايتاً بدون اينكه چيزي به من بگويد بيستم فروردين سال 92 به سوريه رفت. عباسم هم دنبالهروي پدرش شد و چهارم شهريورماه 92 به سوريه رفت. دو روز بعد از رفتن عباس، همسرم در حالي كه استخوان كتفش خرد شده بود به خانه آمد. به شوخي به دخترانمان گفته بود دستم را برايتان سوغاتي آوردهام! او هنوز هم براي دفاع از حرم ميرود و گاهي به مرخصي ميآيد.
شما كه با رفتن همسرتان مخالف بوديد، چطور با رفتن عباس موافقت كرديد؟
با وجود حرفهاي عباس، باز ته دلم راضي به رفتنش نبود. عاقبت بار اول پنهاني عازم سوريه شد. به من گفت صاحبكارم يك كاري را در شهر ديگري گرفته و من هم بايد همراهش بروم. به اين بهانه رفت. چهارم شهريورماه 92 رفت و دو روز بعد پدرش برگشت. فكر كردم او از عباس خبر دارد. اما پدرش هم بيخبر بود. چند روز بعد رفت دنبالش به دفتر فاطميون و وقتي كه آمد گفت به نظرم عباس شهرستان نيست و سوريه رفته است. همان زماني بود كه امريكا مرتب تهديد ميكرد در سوريه وارد عمل ميشود. من هم ترسيدم. ما نذري داريم كه به آن نذر اسماعيلي ميگوييم. يك خمير درست ميكنيم و هفت لا ميپزيم. رفتم خمير گرفتم و نذرم را ادا كردم تا اتفاقي براي عباسم نيفتد.
يك طرف قضيه راضي كردن شما و خانواده بود، طرف ديگر قاعدتاً عباس هم براي رفتن با خودش كلنجاري دروني داشت؟
سوريه رفتن پسرم به او الهام شده بود. ماه رمضان سال 91 كه اصلاً خبري از اعزام به سوريه نبود، يك شب عباس در خانه تنها مانده بود. خواب ميبيند كه يك خانم سياهپوش با روبند مشكي ميآيد و به او ميگويد چرا به پا نميخيزي. بلند شو. تو عباس زينب ميشوي. تو مدافع زينب ميشوي. عباس به آن خانم ميگويد: اسم مادر من زهرا است. آن خانم هم ميگويد: ميدانم، ولي تو عباس زينب ميشوي. عباس ميگفت اين خواب طوري رويم اثر گذاشته بود كه آب از گلويم پايين نميرفت. روز بعدش من از تهران برگشتم مشهد و ديدم حال پسرم يك جوري است. علتش را پرسيدم كه خوابش را تعريف كرد. نميدانم چرا از شنيدن اين خواب عجيب، آب در دلم تكان نخورد. اصلاً فكرش را نكردم تا سال بعد كه عباس رفت سوريه و به شهادت رسيد.
پسرتان چند بار عازم جبهه سوريه شد؟
بار اول كه رفت بعد از سه ماه و نيم برگشت. براي اينكه از رفتن مجدد منصرفش كنم، گفتم بگذار دستت را بگيرم و دامادت كنم. گفت شما تا با چشم خودتان حرم خانم را نبينيد نميفهميد اهل بيت چقدر غريب هستند. شما فقط بلد هستيد كه روضه بگيريد، وقتي دعا ميخوانيد و سلام به اصحاب و اولاد امام حسين(ع) ميدهيد اصحاب و اهل بيت امام غير از حضرت رقيه(س) و حضرت زينب(س) كه نيستند؟ اين بار حرفهايش طوري روي ما اثر گذاشت كه بعدها پسر ديگرم مهدي هم به سوريه رفت. يعني در يك مقطع همزمان همسرم و دو فرزندم عباس و مهدي در جبهه دفاع از حرم بودند. عباس 15 روز بعد شب يلداي سال 92 براي بار دوم به سوريه برگشت.
پسرتان در مدتي كه سوريه بود مجروح هم شد؟
سري دوم كه رفت 25 بهمنماه برگشت. اين بار حالش يك جوري بود. انگار در اثناي حضورش يكبار به محاصره درميآيند و پنج نفر از دوستانش شهيد ميشوند. 48 ساعت آنها هيچ آذوقهاي نداشتند. طوري به آنها سخت گذشته بود كه بعد از رهايي از محاصره به عباس و دوستانش مرخصي اجباري داده بودند. حدود يكماه حالش دگرگون بود. سردرگم بود و خيلي از شبها يكهو توي خواب ميگفت:«اسلحهام را بدهيد.» انگار همان بچهاي نبود كه ميشناختم. شهادت همرزمان خيلي رويش اثر گذاشته بود. بعد از چند وقت همسرم دوباره زخمي برگشت. اين بار آرنجش گلوله خورده بود و به دستش پلاتين انداخته بودند. كمي بعد دوباره رفت و پشت سرش پسر ديگرم مهدي راهي سوريه شد. عباس كه ديد آنها رفتند، براي بار سوم در سال 93 بود كه رفت.
و اين بار به شهادت رسيد.
اين بار عباس در جبهه سوريه خوابي ميبيند كه تعبيري جز شهادت نداشت. قبل از ديدن اين خواب عدهاي از همرزمانش به محاصره درميآيند. شبش بيسيم ميزنند كه بروند محاصره را بشكنند. در همان لحظه برگه مرخصي عباس دستش بود. چون حساسيت فصلي داشت فرمانده خواسته بود به مرخصي برود اما عباس با شنيدن خبر محاصره دوستانش قبول نميكند و قرار ميشود روز بعد براي شكستن محاصره اعزام شوند. همان شب خواب ميبيند كه يك سوار سفيدپوش ميآيد و تا به او ميرسد سبزپوش ميشود. سوار سه بار دست به سرش ميكشد و ميگويد بگو ياعلي. بار آخر عباس ميگويد ياعلي و از خواب بيدار ميشود. دوستانش اين خواب را به شهادت تعبير كرده بودند. بعدازظهر همان روز كه اول تيرماه 1393 بود، ميروند محاصره را بشكنند كه ماشينشان خراب ميشود و يك تك تيرانداز پسرم را ميزند و به شهادت ميرسد. گلوله از شانه چپش خورده و از كليهاش درآمده بود.
زماني كه عباس شهيد شد، همسر و پسر ديگرتان سوريه بودند؟
بله، حتي رفته بودند محل شهادتش را ديده بودند و براي عباس روضه گرفته بودند. همسرم و مهدي چند روز بعد برگشتند و كمكم خبر را به ما دادند. عباس ميگفت ما سرباز زينب(س) هستيم و دل من هم به همين خوش است كه او فدايي خانم شد. من تنها خواهشم اين است كه نگذاريد خون شهدا پايمال شود. نگذاريد اينها دلگير شوند. مديون خون شهدا نشويم. موقع فوت پدر عباس او تنها شش ماه داشت. من عباسم را از شش ماهگي بدون پدر، بزرگش كردم. دامادياش را نديدم و در دلم ماند. نه اينكه از خدا شكايت كنم، نه اصلاً، من يك هديه كوچك داشتم به خدا تقديم كردم. خدا اين هديه را از من قبول كند. خدايا اين قرباني را قبول كن.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۵:۰۱
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 23]