واضح آرشیو وب فارسی:خوز آنلاین: زمان داورِ آخرین است. در این عرصه ی حضور انسان از سپیده دم تاریخ تا امروز، تا فردا، به هر سرزمین و، هر دوران و، به هر فرهنگ و، هر زبان و نیز بر بستر اختلاط و دادوستدِ زبان ها و سرزمین ها و نسل ها، اوست که محک آخر را می زند و چند و چونِ حاصل کار را می سنجد و از غربالِ بَرسختنِ تاریخ –خود- می گذراند و آن چه می ماند، بسته به عیارش، شاخصه یی می شود از کسی و کسانی و سرزمینی و دورانی: «امّا داوری آن سوی در نشسته است،/ بی ردای شوم قاضیان/ ذات اش درایت و انصاف/ هیأت اش زمان.-/ و خاطره ات تا جاودانِ جاویدان/ در گذرگاهِ ادوار داوری خواهد شد»,١ باری، اما در این میان کسی هست و مانده است، که از تبار پیامبران نیست، اما در سیر گذار زمان، بی اعتنا به پرده های ابهام و غبارهای جعل و شک و تردید، سر و گردنی فراتر و افراخته تر از همه ی بزرگان در تمامی اعصار، آثار شگفت انگیزش، در طیف بسیار وسیعی از زمینه های شناخت انسان و دستاوردهایش تا دوران خود، به اتکای اندیشه ی نبوغ آسا و بر محمل دایره ی پهناور واژگانی اش، بالغ بر ١٥٠٠٠ واژه٢، و به تغزّلی ترین زبان، چنان به کنه و ژرفنای وجود انسان راه می برد که آفریده هایش کسانی اند که دیگر در محدوده ی دوران و نمایش ها و بازی های خود نمی مانند، و با همه ی خصایص گونه گون انسانی یا غیرانسانی خود به رودِ آینده می پیوندند و در وجود آدمیانی دیگر از روزگاران و جوامع و فرداهای دیگر، گونه گون، بازتاب می یابند. امسال، جهان به بزرگداشت چهارصدمین سالمرگ ویلیام شکسپیرِ کبیر ایستاده است، و مگر چه تفاوت می کند میان سده ها و هزاره ها که او معاصر هر دوران است به هر مکان، تا ابدالآباد، به گواهی بازتاب های انسانی و جهانشمول ِ آثارش. و اینک چه نیاز به گفتارِ بیش در این باب، که اینجا ما این بخت یاری را یافته ایم که اثر سترگ و تحلیلی «شکسپیر معاصر ما» به قلم یان کاتِ بزرگ را با مقدمه مارتین اسلین بزرگ، به ترجمه ی گرانسنگ رضا سرور، مترجم و نظریه پرداز سنجیده و گرانقدر تئاتر بخوانیم و مثل سایر کارهایش در این زمینه بهره برگیریم. دست اش مریزاد! حکایت زمستانی، در زمره ی کارهای اواخر عمر ویلیام شکسپیر است که به سال ١٦١١ نوشته و به اجرا درآمده است. سه پرده ی نخست نمایش تراژدی کوبنده و رنج باری است، حاصل سوءظن بی پایه و حسادت مرگبار شاهی شکاک و خودکامه، و از دید روان شناختی امروزین- دوقطبی- که عزیزان خود را بی محابا به ورطه ی مرگ می افکند. اما در دو پرده ی آخر که حوادث به فاصله ی شانزده سال از پرده های پیشین اتفاق می افتد، شکسپیر به سحر قلم تردستِ خود روند داستان را دگر می کند و فضایی می آفریند سرشار از طنز و شادمانی و سرودهای شبانی و رقص های فولکلوریک، که ضمن آن رمز و رازهای دیگری بر داستان افزوده و گشوده می شود تا قصه سرانجام ختم به خیر شود و این اثر در میان آثار شکسپیر در ژانر کمدی جای گیرد. شاعر شگردِ چگونگیِ این تغییر را در آغاز پرده چهارم برعهده ی «زمان» می گذارد تا هم به بیان ماهیتِ خویش پردازد، و هم اشارتی بر دگرگونیِ ماهوی حکایت در ادامه داشته باشد. و تماشاگرِ حیرت و هیجان زده را چه حُکمی می تواند آن چنان طبیعی مجاب کند، مگر که حُکمِ مُنزلِ «زمان»؟ و زمان در این مجلس می تواند در هیأت پیرمردی به صحنه درآید، با داسی در یک دست و ساعتی شنی در دست دیگر، و احیانا بال هایی بر پشت؛ و یا به هیئتِ همسرایانی، نمادِ او. در نیمه ی این «درآمد» نام پاره ای کسان و نیز مکان نمایش در میان می آید که جزئیات آن بماند تا نقلِ کاملِ حکایت! پی نوشت ها: ١- احمد شاملو، در آستانه. ٢- معمای شکسپیر ، خورخه لوئیس بورخس، ترجمه امید روشن ضمیر، نشر نیلا. ---------------------------------------- حکایت زمستانی پرده یِ چهارم - مجلسِ یکم درآمد [زمان وارد می شود. در هیئتِ همسرایان.] من پسندِ اندکی [مردم]، آزمایم لیک، جمله [آدم ها]. لذّت و وحشت، نثارِ هرکه نیک و بد، کو بسازم یا گشایم رازِ هر لغزش، - حالیا، نامِ زمان بر خود نهادم، تا گشایم بال هایِ خویش. رسمِ کَژکردار، بر من یا گذارِ تندِ من نَنهید، چون بلغزم نرم، از ورای شانزده سال و، نَنگرم بر رشد و رویِش، در فراخِ دوره یِ هجران؛ که مرا نیروست، هم در ساعتی ساقط کنم قانون و، هرچه سنّتِ کهنه، هم برآرَم رسم و راهِ نو، بدان ساعت. پس بِهِل تا راهِ خود گیرم، چون که بودم قبلِ هر قانون و، نَکْ هستم به هر کردار. شاهدم من بر عهودی کان همه آداب را بنهاد. نیز خواهم بود، ناظرِ هر کِرد و کارِ تازه یِ بر صدر، - کو زند زنگار، بر هر آن رخشنده یِ حاضر، همچُنان افسانه یِ من، کو نُماید کهنه در رخشایشِ اکنون. صبرتان پیشه، مرا رخصت، تا کنم وارون، ساعتِ شن، پیش رانم صحنه یِ قصّه، گر شما را خواب با خود بُرد، در میانِ پرده یِ بازی. ما، لئونتس را به حال ِ خود رها سازیم، کو اسیرِ رنجِ جانسوزش، حاصل آن رشگ ورزی هایِ نابخرد، دَم فرو بسته است. و شما نظّاره گرانِ پاکْ گوهر، در خیالِ خود مرا در سرزمینِ بوهِمِ انگارید. و به یاد آرید اشارت ها که پورِ شاه را بردم؛ وین زمان من با شما نامِ وِرا خوانم، فلوریزل؛ - و شتابان در میان آرَم، صحبت از پِردیت، کو فرابالیده و افسونِ زیبایی اش، رشگ انگیز. من ندارم عزمِ آن تا پیش گویم آن چه او را روی خواهد داد. لیک بگذارید اخبارِ زمان در جایِ خود دانسته آید، چون برآید بیش. دُختِ یک چوپان و، هرچیزی که وی را پای در راه است، زین سپس باشد مقالِ مجلسِ [پیرِ] زمان در پیش. ای شمایان! گر پذیرایید کِیْ تا لحظه یِ اکنون، وقت تان طیّ گشته بر ناخوش ترین احوال، - باری، امّا با شما گوید زمان، کو راستیگر آرزومند است، هرگزا ناخوش مباشد لحظه هاتان بیش! [بیرون می رود.]
پنجشنبه ، ۱۶اردیبهشت۱۳۹۵
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خوز آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 86]