تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نادانى ريشه همه بديهاست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826253882




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

پسر اسپاردا؛ داستان بازی Devil May Cry | قسمت اول


واضح آرشیو وب فارسی:گیمفا: سلام گیمفایی های عزیز! امیدوارم حالتان خوب باشد و هر کجا که هستید سلامت باشید. با مطلب اختصاصی و ویژه ای در خدمت شما هستیم. حتما با سری بازی های محبوب «شیطان هم می گرید» آشنایی دارید. این سری همیشه دارای داستا ن هایی هیجان انگیز و خیر و شر را تعریف می کرده است و در کنار گیم پلی سریع و لذت بخش، جایگاه ویژه ای در بین بازی بازان دارد. حال، قصد داریم تا داستان قسمت اول این سری را که در سال ۲۰۰۱ به وسیله شرکت کپکام منتشر شد در چند قسمت برایتان تعریف کنیم. این نکته قابل ذکر است که روایت سوم شخص داستان به زبان ادبی و دیالوگ بین شخصیت ها به زبان گفتاری نوشته شده است. با قسمت اول داستان بازی Devil May Cry با ما همراه باشید. زمان قدیم، دنیای زیرین «ماندس» روی جایگاه ویژه خود نشسته بود و به منظره رو به رویش نگاه می کرد. خیانت بهترین فرمانده ارتش اش نه تنها او را خشمگین کرده بود، بلکه او را بسیار ناراحت و نا امید جلوه می داد. شوالیه سیاه، اسپاردا، شمشیر خود را از نیان بر کشید و در مقابل جایگاه ویژه ماندس ایستاد. ماندس به ارامی گفت:«تو انسان ها چی دیدی که اینطور به اونها وابسته شدی؟ یعنی این حیوانات مردنی اینقدر برات مهم هستن که مقابل اربابت قد علم کنی؟ شوالیه سیاه یکی از شجاع ترین و دلیر ترین مبارزان سرزمین شیاطین بود. بدنش سراسر تیره بود و مانند یک صخره محکم جلوه می کرد. همچنین روی پیشانی دو شاخ پیچ خورده و برجسته داشت. اسپاردا با خشم و نفرت فریاد کشید:«حداق این حیوانات مردنی مثل تو دروغ گو و ظالم نیستند! امروز آخرین روز زندگینه.» ماندس از جای خود بلند شد و از جایگاه خود پایین آمد. لباس سفید و روشنی به تن داشت و ریش بلند او باعث می شد تا مانند یک عالم خردمند جلوه کند. ماندس قرن های زیادی بود که بر سرزمین زیرین شیاطین حکومت می کرد و این گونه خیانت ها برایش چیز عجیبی نبودند. با چشم سوم خود که بین دو چشم و روی پیشانی اش قرار داشت به اسپاردا خیره شد. او این را می دانست که با از دست دادن اسپاردا، مدت ها طول خواهد کشید تا فرمانده ای لایق به سپاه خود بیاورد. دست خود را مشت کرد و بالا برد و در همین زمان یک نیزه بزرگ در دستش ظاهر گشت. اسپاردا که مدتی بود انتظار چنین لحظه ای را می کشید، شمشیرش را برای نبرد بالا آورد. ماندس نیزه را به سرعت پرتاب کرد و اسپاردا با حرکتی سریع تر نیزه را به دفع کرد و به طرف ماندس حمله ور شد. به شدت مصمم بود که ماندس را نابود کند و به پادشاهی او پایان دهد. حتی اگر در این راه جانش را از دست بدهد. راویولی میخوری؟ زن وارد رستوران شد؛ رستورانی که بیشتر به یک آشغال دونی شبیه بود و ریخت و قیافه مشتریان آن شبیه به اوباش خیابانی بود. در واقع این رستوران پاتوق جنایت کارها و آدم کش های شهر است. پیش از اینکه وارد رستوران شود، همهمه ای بین مشتری ها بود و فضا به شدت شلوغ بود اما پس از وارد شدن زن، همه ساکت شدند. بیشتر مشتریان رستوران مرد بودند و عادت نداشتند زنی شیک پوش و خوش اندامی را در آن جا ببینند. از طرفی نیز همه تعجب کرده بودند که چرا او در آن موقع شب، عینک آفتابی بر چشم داشت! لبخندی زد و به طرف پیشخوان رفت. می دانست که صاحب این رستوران فردی ایتالیایی مهاجر به نام «انزو فرینو» است. انزو در دنیای خلافکاران نامی آشنا بود. با اینکه خودش تا به حال جرمی را مرتکب نشده بود اما یک رابط بین همه خلافکارهای شهر بود. خلافکارهایی که برای پول همه کار می کنند. او همچنین کار مردمی که می خواستند کار خود را غیر قانونی به پیش ببرند، راه می انداخت. انزو پشت دخل نشسته بود و از دور او را برانداز می کرد. احتمالا به این فکر می کرد که مشتری جدید می خواهد راهی برای سر به نیست کردن شوهر پولدار بی عرضه اش پیدا کند تا میراث او را به جیب بزند. زن به آرامی و با اعتماد به نفس به انزور نزدیک شد و بدون مقدمه پرسید:«انزو تویی؟» انزو پاسخ داد:«درست بهت آدرس دادن خانوم. کارت چیه؟ فکر نکنم اومده باشی راویولی بخوری.» زن لبخند زد و روی صندلی رو به روی انزو نشست. اعتماد به نفس فوق العاده ای داشت و شبیه مبتدی ها رفتار نمی کرد:«به من میگن تریش. دنبال یه نفری می گردم که میدونم فقط تو میتونی کمکم کنی پیداش کنم. تونی رِد گرِیو» انزو خیلی خودش را کنترل کرد تا واکنشی به این اسم نشان ندهد و خونسرد باقی بماند. تریش می دانست که انزو کاملا رد گریو را می شناسد. تریش ادامه داد:«نمیخواد نقش بازی کنی که نمیشناسیش…وقت هردومونو تلف نکن. میدونم براش کار جور میکنی، آدرسش رو می خوام.» انزو با احتیاط گفت:«یه خانوم با کلاس مث تو با تونی چیکار داره؟ تونی آدم ناجوریه.» -میدونم واسه همین دنبالش می گردم. اون کاری که من دارم فقط از عهده تونی برمیاد و نه هیچ کس دیگه ای -پس باید کار خیلی خاصی باشه. اما مواظب باش خانوم، تونی اعصاب معصاب نداره ها… یهو قاطی میکنه. در ضمن حواست باشه که چجوری باهاش تا می کنی. تونی رو نمیشه با پول خرید. تاج محل رو هم بهش بدی اما با کار حال نکنه محاله قبول کنه… از من گفتن بود. میدونی چرا بهش میگن رد گریو؟ -میدونم که همیشه یه اورکت قرمز می پوشه و همه رو میفرسته تخته قبرستون. همین برام کافیه… حالا آدرس لعنتیشو میدی بهم یا نه؟ انزو کمی به تریش خیره شد و حرفی نزد. مشخص بود که چه میخواهد. تریش یک دسته اسکناس تا نخورده از کیف اش بیرون کشید و روی میز گذاشت. انزو بلافاصله گفت:«بعله که می دم… خوبم میدم. مغازه درب و داغونی داره که هیچ تابلویی هم نداره. فک نکنم الان تو مغازه باشه.» پرستار بچه یک حشره بسیار بزرگ رو به روی «دانته»در حالی که بال می زد، روی هوا معلق بود و با چشم های زشت و قرمزش به او نگاه می کرد. هیولا شباهت زیادی به یک پشه بزرگ داشت که فرم بدنش به آدمیزاد می خورد. پشه بزرگ منتظر بود تا دانته حمله کند. در آن تاریکی زیر زمین متروکه، چشم های حشره ترسناک تر از کل هیکل او بودند. دانته نگاهی به دختر بچه ای که پشت او در تارهای سفید رنگی گرفتار شده بود و با ترس جیغ می کشید انداخت. دانته که تخصصی در آرام کردن بچه ها نداشت گفت:«دختر جون، میدونم که نباید این صحنه های بالای ۱۸ سال ببینی اما در حال حاضر نمیشه سانسور کرد. جیغ زدن تو هم کمکی بهم نمیکنه. ببین من پشه کش که با خودم نیاوردم… مجبورم با همین شمشیری که دارم تیکه تیکه ش کنم. تو چشاتو ببند که این صحنه ها رو نبینی. قبوله؟» دختر بچه نه تنها آرام نشد بلکه با صدای بلند تر جیغ زد. -«باشه…سر راه که داریم بر میگردیم برایت بستنی می خرم. خوبه؟ ولی پولش رو از بابات می گیرم….پوووف امان از دست این بچه پول دارا… و پشه ها» هیولا جیغ کشید و دانته را تحریک به حمله کرد. دانته می دانست کاسه ای زیر نیم کاسه است. چرا هیولا حمله نمی کرد؟ دانته شمشیر به دست ایستاده بود و از صدای جیغ ها و وزوز بال های پشه عصبانی شده بود. از طرفی مردد بود که به جلو برود زیرا می دانست که هیولا دامی پهن کرده است. دانته لجظه ای به شمشیرش خیره شد و سپس آن را در غلاف گذاشت. غلاف شمشیر را پشت اور کت اش چسبانده بود. همیشه یک اور کت قرمز بلند می پوشید و طوری جیب هایش را تغییر داده بود که بتواند انواع و اقسام سلاح های مورد نیازش را در آن ها بچپاند. از جیب های کناری اور کت، دو کلت مدل ام ۱۹۱۱ بیرون آورد. کلتی که عادت داشت با دست چپ اش بگیرد سیاه بود و «آبنوس» (Ebony) نام داشت. کلت دست راستش سفید بود و به آن «عاج» (Ivory) می گفت. کلت ها را «نل گلدنشتاین» برایش درست کرده بود. دانته عادت داشت تا در هر ماموریت تعدادی از سلاح های گران قیمت اش را درب و داغان کند. به همین دلیل نل کلت ها را طوری ساخته بود که زیر دست دانته دوام بیاورند. دانته زیر لب گفت:«گور بابای کلاس!» و با هر دو کلت به طرف هیولا شلیک کرد. هیولا انتظار چنین چیزی را نداشت. چند ثانیه ای بیشتر طول نکشید که هر دو خشاب کلت کلت ها خالی شوند و جنازه سوراخ سوراخ شده هیولا روی زمین بیفتد. به محض مردن حشره، تارهای سفید رنگی دورش پیچیده شدند. دانته فهمید که اگر جلو می رفت، او در این دام گرفتار می شد. برگشت و به طرف دختر بچه رفت. با دست تارهای چشبناک دور او را کند و زیر لب گفت:«معلوم نیست از کی تا حالا پشه ها تار عنکبوت می سازن.» دخترک دیگر جیغ نزد. تمام راه از زیرزمین بیمارستان متروک تا ایستگاه مترو ساکت بود و بستنی می خورد. دانته بالاخره فهمید چگونه باید یک بچه را ساکت کرد. جلوی ایستگاه، «بانو» (Lady) انتظارش را می کشید. اسم واقعی اش «مری» بود اما چون از پدرش نفرت داشت ترجیح می داد با نامی که پدرش روی او گذاشته بود صدایش نکنند. دانته دحترک را به بانو تحویل داد و گفت:«چرا موشک اندازت رو با خودت نیاوردی؟» بانو به سردی جواب داد:«مجبور شدم با مترو بیام، تو مترو جا نمی شد. خب دیگه کاری نداری؟» -«احیانا دست مزدی چیزی که قرار نیست بهم بدی؟ گفتی که باباهه حاضره چهار پنج هزارتایی پول بده.» -«میده ولی همه شو برمیدارم. مثکه یادت نیست چوب خطت چقدر پر شده؟» -«ینی هنوز قرضام تموم نشده؟ واقعا؟ بابا حداقل پول اون بستنی که براش خریدم بده!» بانو جوابی نداد. فقط دست دخترک را گرفت و از پله های ایستگاه مترو پایین رفت. دانته زیر لبی یک ناسزای بسیار زشت نثار او کرد به طرف کوچه پشتی ایستگاه مترو به راه افتاد. موتور اسپورت قرمزش را آن جا پارک کرده بود. اصلا برایش مهم نبود که چقدر بابت این کار پول گیر بانو می آید و اصولا چقدر به او بدهکار است؛ این کار را دوست داشت، از کشتن هیولاها لذت می برد و دوست داشت همگی شان را نابود کند. سر راه یک تلفن عمومی دید. با خودش گفت بهتر است به انزو زنگ بزند، شاید انزو کار دیگری برایش داشته باشد، از این کار که چیزی گیرش نیامد. سکه را داخل تلفن انداخت و شماره گرفت. پس از چند لحظه صدای انزو را شنید:«کیه؟» -«یه ذره مودب تر بلد نیستی جواب بدی؟» -«مشتری های من ادب و از این صیغه ها حالیشون نیست. چه خبره تونی؟» -«ماموریت انجام شد… عین آب خوردن بود… دارم بر می گردم.» -«مواظب باش. یه خانوم مشکوک دنبالت می گشت… اومده بود رستوران.» -«خوشگل بود؟» -«مشکوک بود!» -«خیلی خوب مرسی که خبر دادی… قربون تو» پیتزای بدون زیتون و شب گرم دانته سوار بر موتور به سرعت در خیابان حرکت می کرد. دانته از هوای شب در گرم خوشش نمی آمد. شب ها باید هوا خنک باشد. هوای گرم در شب مانند پیتزای بدون زیتون است. آدم پیتزا می گیرد که با هر گاز طعم تلخ زیتون زیر زبانش بیاید، نه اینکه بخواهد یک ربع سوسیس آشغال و استیک بخورد. آدم شب می رود بیرون که هوای خنک به سرش بخورد نه اینکه گرما زده بشود.؛ به خصوص بی ارام مثل امشب که مه کامل در آسمان خودنمایی می کند و می درخشد. موتور را جلوی دفتر کارش پارک کرد. نگاهی به اطراف انداخت. همیشه عادت داشت تا اطرافش را بپاید. از بچگی یاد گرفته بود که دنبال چیزهای مشکوک باشد. مردم عادی هر روز از جلوی صدها چیز مشکوک می گذشتند بدون اینکه بدانند این ها مربوط به هیولاها هستند. چیز هایی مثل گربه های پشمالوی خوشگل، کلید هایی که توسط صاحبانشان به زمین انداخته شده اند، کیسه های زباله سیاهی که اشکال عجیبی دارند و درونشان دیده نمی شوند و خیلی چیز های دیگر. چیز های مشکوک همیشه یک ارتباطی به هیولاها داشتند اما در حال حاضر هیچ چیز مشکوک و غیر مشکوکی دیده نمی شد. هیچ جنبنده ای نبود. وارد دفتر کارش شد. منظره کثیف و به هم ریخته اتاق، چیز جدیدی نبود. روی میز کار به جز تلفن و قاب عکسی از مادرش «اوا» (Eva) چیز دیگری نبود. اما اصل کار اطراف میز بود که پر از آشغال و اثاثیه قرار داشت. شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و در دیوار فرو کرد. فکر می کرد که اینگونه سریع تر به دستش می آورد. این، شمشیر پدرش بود و برای بدست آوردنش دردسرهای زیادی کشیده بود. ناگهان تلفن شروع کرد به زنگ زدن. دانته روی صندلی پشت میزش نشست و گوشی را برداشت:«دفتر کار شیطان هم می گرید، بفرمیایین.» صدایی کلفت و ناصاف از آن طرف خط گفت:«یه کار نون و آب دار برات دارم.» دانته سریع پاسخ داد:«شرمنده… تعطیلیم. ساعت ۹ به بعد کار نمی کنیم. فردا زنگ بزنین.» و گوشی را گذاشت. مشتری هایی که انزو برایش جور می کردند همگی نام رمز را می گفتند و او علاقه ای به مشتری های آزاد نداشت. معمولا آدم های بی پول و بدبختی به تورش می خوردند. روی صندلی لم داد و پاهایش را برروی میز گذاشت. با خود فکر می کرد که یک زن مشکوک چه کاری می تواند با تونی رد گریو داشته باشد. از این نام مستعار خوشش می آمد. احساس می کرد بیشتر توجه آدم ها را جلب می کند. به خصوص که همیشه اور کت قرمز به تن داشت. در همین افکار بود که ناگهان صدای موتورش را بیرون از اتاق شنید. همین که خواست از جایش بلند شود، موتور در دفترش را متلاشی کرد و به داخل آمد. برروی موتور زنی سوار بود که مشخصا موتور سواری بلد نبود و فقط بلد بود گاز بدهد. همین کافی بود تا در دفترش با خاک یکسان شود. زن پیراهن سیاهی به تن و شلواری چسبان به پا داشت. لاغر و قد بلند بود و موهای بور و لختی داشت. عینک آفتابی گران قیمتش نیز در آن موقع شب خودنمایی می کرد. خیلی خونسرد از موتور پیاده شد؛ انگار نه انگار که اتفاق خاصی افتاده باشد. دانته در حالی که سعی می کرد خود را آرام جلوه دهد، به این فکر می کرد که در متلاشی شده دفترش آن قدر ها هم خوب نبوده و شاید میراث باستانی آن را از او به غنیمت بگیرد. با لحن بی خیالی گفت:«یادم نمیاد زنگ در خراب بوده باشه.» زن با لحنی بی خیال تر پاسخ داد:«معذرت می خوام اما کارم خیلی فوریه. وقت نداشتم در بزنم.» -«اگه کارت خیلی فوریه دست شویی اون پشته… ببخشید زنونه مردونه نداره… در ضمن سیفون رو هم حتما بکش.» زن به مزه پراکنی های دانته اهمیتی نداد. جلوتر آمد و گفت:«تو دانته ای مگه نه؟ شنیدم تخصصت تو انجام کارهای کثیفه.» دانته با شنیدن نام واقعی اش از زبان یک غریبه یکه خورد. به طرف شمشیرش رفت و آن را از دیوار درآورد:«خب بستگی داره کی بپرسه.» زن جلو آمد و در چند قدمی دانته ایستاد:«مهم نیست. مگه به این جور چیزا عادت نداری؟» «چه جور چیزایی…» زن نگذاشت حرف دانته تمام شود. با پای چپ ضربه بسیار سریعی را به شکم دانته زد. دانته غافل گیر شد و شمشیر از دستش افتاد. شدت ضربه به قدری زیاد بود که دانته به عقب پرت شد برروی میزش افتاد و میز به دو نصف تبدیل شد. پس از از دست دادن در دفترش، از دست دادن میز کارش دیگر قابل تحمل نبود. برای خریدن این میز مجبور شده بود از بانو پول قرض کند و یک هفته پیتزا نخورد. زن شمشیر را در هوا قاپید و به سمت دانته پرتاب کرد. شمشیر سینه دانته را شکافت و او را به رمین دوخت. زن خنده ای شیطانی کرد و گفت:«از این جور چیزا! از پسر شوالیه سیاه، اسپاردا، بیشتر از این انتظار داشتم… مگه بابا جونت بهت یاد نداده چطوری دعوا کنی؟» دانته خواست جواب بدهد اما حرکت بعدی زن او را شوکه کرد. زن به سراغ موتور سیکلت دانته رفت و به راحتی آن را بلند کرد. دانته با چشم های گرد شده گفت:«بی خیال! جون من بی خیال! در دفترم رو داغون کردی هیچی نگفتم… میزم رو شکوندی هیچی نگفتم… اون موتور خیلی پول بالاش رفته… اون رو ول کن.» زن حرف های دانته را به شدت کم اهمیت شمرد و موتور با به سمت او پرت کرد. دانته سریع کلت هایش را درآورد و به سمت موتور شلیک کرد. موتور هنوز از زن دور نشده بود که شتابش گرفته شد و نزدیک بود روی خود زن بیفتد که زن با حرکتی سریع جاخالی داد. دانته شمشیر را از دورن سینه اش بیرون کشید سپس از زمین بلند شد. خیلی دردش نیامد، اولین بار نبود که شمشیری را از سینه اش بیرون می کشد. سال ها پیش، شمشیر برادرش،«ورژیل» هم سینه اش را شکافته بود. با یک جهش سریع خودش را به زن رساند و شمشیر را روی گردنش گذاشت. «تو کی هستی؟ قبل از اینکه روی سگم بالا بیاد حرف بزن!» -«اسم من تریشه. ببخشید باید میفهمیدم که تو خود دانته هستی… باید قدرتتو با چشمای خودم می دیدم.» -«از کجا منو می شناسی؟» -«تو پسر اسپاردا هستی. تنها کسی هستی که می تونه دنیا رو نجات بده. شرورترین موجودی که تا حالا تو تاریخ شیاطین بوده داره برای جنگ آماده می شه و تنها کسی که احتمال داره بتونه جلوشو بگیره تویی… ماندس می خواد به دنیای انسان ها حمله کنه.» دانته برای چند لحظه ساکت شد و چهره اش در هم رفت. صدای از هم باز شدن قطعات موتور بیچاره هنوز به گوش می رسید. با صدای خشک و جدی پرسید:«ماندس؟ همون هیولایی که پدرم رو زندونی کرد؟ چطور میشه برگشته باشه؟» تریش با احتیاط از روی زمین بلند شد. کاملا مشخص بودکه شنیدن اسم ماندس، آتش خشم و انتقام را در وجود دانته روشن کرده بود. تنها هدق دانته در زندگی، پیدا کردن ماندس و گرفتن انتقام بود. اگر گفته های تریش درست باشند، ماندس تنها داشت کار را برای دانته راحت تر می کرد. تریش عینک آفتابی اش را از چهره برداشت. دانته با نگاه کردن به چهره تریش در جایش خشکش زد. چهره تریش شباهت بسیار زیادی به چهره مادر دانته داشت. دانته به سرعت شمشیر را روی گلوی تریش گذاشت و گفت:«از جات تکون نخور هیولا! نمیدونم کی هستی و از کدوم دنیای جهنمی این جا اومدی اما حق نداشتی صورت مادر منو بدزدی.» تریش که در ترس در صدایش احساس می شد پاسخ داد:«منو ببخش! باید مطمئن می شدم که تو خود دانته هستی. چاره دیگه ای نداشتم. اما من دشمنت نیستم…باور کن. نباید بذاریم ماندس دنیای شیاطین رو باز کنه.» -«فرقی نمی کنه که دوست باشی یا دشمن. پاتو چپ بذاری حسابتو میرسم. حالا کجا باید بریم؟» دانته شمشیر را پایین آورد. تریش با صدای هیجان انگیزی گفت:«یه جایی به نام جزیره  ماله . خیلی دور نیست اما جای خطرناکیه… باید با قایق بریم. -«کی راه بیفتیم؟ پایان آن چه در قسمت بعد رخ خواهد داد: -«پس این اون جزیره ایه که می گفتی؟» -«حس خوبی نسبت به این قلعه قدیمی ندارم… انگار یکی داره نگامون میکنه» -«مثل اینکه قرار نیست زنده از این جا بیرون بریم.» -«هیچوقت فکر نمی کردم چند تا عروسک گیرم بندازن.» به زودی…


پنجشنبه ، ۱۶اردیبهشت۱۳۹۵


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: گیمفا]
[مشاهده در: www.gamefa.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 14]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن