تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس رابطه اش را با خدا اصلاح كند، خداوند رابطه او را با مردم اصلاح خواهد نمود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820820907




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

مجموعه اشعار ویژۀ مبعث حضرت محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلّم


واضح آرشیو وب فارسی:وارث: وارث: * ای آفتاب چهره ی تو رشکِ آفتاب * ای آفتاب چهره ی تو رشکِ آفتاب داری به رخ ز نور الهی همی نقاب ای ماورای عقل بشر قدر و شأن تو ای در مقام و مرتبه،"لولاک" را خطاب نور تجلّیات خدایی به ساق عرش؛ ای آمده ز چشمه ی افلاک، درّ ناب حقّا وساطت تو شده وحی را دلیل تنها وجود تو شده مظروفِ این کتاب ای وسعت وجود تو آیینه ی جمال هرچه به جز جلال الهیت چون سراب شأن تو در "دَنیٰ فَتَدَلّیٰ فَقٰابَ قَوْس " از چشم عارفان دو عالم ربوده خواب تو آمدی و کاخ شهان گشت زیر و رو افتاد،ولوله به دل و جان شیخ و شاب قبل ازتو بوی خوش نشنیدی کسی به دهر آوردی از جنان به جهان،عطر مشک ناب فردا که ز آفتاب جزا نیست مأمنی لطف تو می شود به سر امّتت سحاب همچون علی که گفته "عَبیدِ محمّدم " ما از دو عالم عشق تو کردیم انتخاب با هرنبی اگر چه نهان بود مرتضی بهر تو کرد جلوه خدا، با ابوتراب بیست وسه سال از لب تو امّتت شنید راه علیست راه "مَعَ الحَق ّ"، ره ثواب وحید دکامین * ای دست قضا دائم در پنجه تقدیرت * ای عرش زمین بوست ای چرخ زمین گیرت ای دست قضا دائم در پنجه تقدیرت هم پای رسل بسته در حلقه زنجیرت هم قلب ملک روشن در مکتب تنویرت پاکان دو عالم پاک از آیه تطهیرت حسن ازلی پیدا بر خلق ز تصویرت در روی تو می بینم مهر رخ سرمد را در وصف تو می خوانم ماکان محمد را خورشید اگر وام از رخسار تو نستاند تا حشر ز بی نوری بر کام افق ماند جبرئیل امین خود را محتاج تو می داند بر خیل ملک دائم اوصاف تو را خواند حق عالم خلقت را برگرد تو گرداند حیدر در مدح از لب بر پای تو افشاند با آن که بود مولا مخلوق دو عالم را فرمود که من عبدم پیغمبر اکرم را ای روح قدس را بال از طایر اقبالت آیات کتاب الله در حسن و خط و خالت این هفت فلک خشتی از پایه اجلالت خادم شده جبریلت سائل شده میکالت حوران جهان یک یک مرغان سبک بالت شیطان طمع رحمت دارد ز تو و آلت احسان ز کف بارد ، رحمت ز دمت خیزد روح از نفست جوشد فیض از سخنت ریزد بر خیل رسل بودی ز آغاز پیمبر تو قرآن و نبوت را اول تو و آخر تو مینای ولایت را ساقی تو ساغر تو قانون نبوت را قاضی تو و داور تو خوبان دو عالم را مولا تو و سرور تو ما ذره ناچیز و خورشید منور تو ای در همه جا با ما از خویش مران ما را چون ذره جدا گردد از مهر جهان آرا تو مشعل ایمانی تو باغ گل دینی تو جلوه آغازی تو فیض نخستینی تو آینه حقی تو صاحب آئینی تو رهبر امکانی تو لنگر تمکینی دارنده و الیلی آرند و التینی مدثر و مزمل طاهائی و یاسینی تو باغی و زهرا گل تو شهری و حیدر در زهرا تو و تو زهرا حیدر تو و تو حیدر طوفان شده رام نوح از یمن ولای تو بشکافته دریا را موسی به عصای تو بر چرخ چهارم شد عیسی به هوای تو از چاه برون آمد یوسف به دعای تو داود ز بورش را خوانده به نوای تو یونس به دل ماهی مشغول ثنای تو داور به تو میبالد قرآن به تو مینازد زهرا به تو دل داده حیدر به تو جان بازد ای گرگ ز صحراها آورده سلامت را ای شیر زیان برده بر دوش غلامت را دشمنت همه جا دیده احسان مدامت را جبریل ثنا گوید مرغ لب بامت را قرآن به جبین بسته زیبائی نامت را لبخند زنان کوثر بوسد لب جامت را ای فهم رسل کوته از اوج جلال تو گلبوسه صد یوسف بر روی بلال تو ای خیل رسل را دست بر دامن آل تو ای چار کتاب الله اوصاف کمال تو سیل همه رحمت ها جاری ز جبال تو با وحی کند پرواز کعراج خیال تو مخلوق نه بل خالق مشتاق جمال تو ره بسته شود بر صبح بی صوت بلال تو فرمانده افلاکی ماه کره خاکی چون ذات خدا پاکی ممدوح به لولاکی ای پرچم توحیدت بر شانه نه طارم ای خیل نبیین را هم اول و هم خاتم خار تو گل عالم خاک تو گل آدم هم لرزه ز میلادت افتاده به کاخ جم لرزان چو تن کسری ایوان مدائن هم برخیز و بزن بانگی ار نو به سر عالم نجم فلک آرائی شمس قمر افروزی چشم دو جهان سویت تا باز برافروزی ای کوه غمت بر دوش وی خصم زده سنگت ای سنگ ، دلش پر خون از چهره گلرنگت سوگند به رخسار خونین و دل تنگت با آن که شده گیتی دانشگه فرهنگت کفار جهان با هم دارند سر جنگت آن بسته کمر بهر خاموشی آهنگت جنگند ز هر جانب تازند به هر عنوان یک سلسله با عترت یک طایفه با قرآن بر سینه اسلامت صد درد نهانی بین پیوسته به تن زخمش از کفر جهانی بین آن باغ که پروردی باز آی و خزانی بین هم درد نهان بنگر هم ظلم عیانی بین گرگان جهان خواری در سلک شبانی بین فریاد درون بر چرخ ازعالی و دانی بین بر امت مظلومت ای دین زدمت زنده تا خصم شود حاکم صد تفرقه افکنده ای دست احد ما را با هم ید واحد کن بر ضد ستمکاران بازوی مجاهد کن پیروز در این عرصه بر دشمن فاسد کن در بین ملل ما را خادم کن و قائد کن سرتاسر گیتی را خرم چو مساجد کن وین مردم عالم را عابد کن و زاهد کن اجرای کمال دین در همت ما باشد احیای همه عالم در وحدت ما باشد تا چند ستمکاری از دشمن دون آید ظلم و ستم و بیداد از خصم زبون آید وز دیده این امت درد فریاد درون کن ای کاش دگر مهدی از پرده برون آید از سینه اهل درد فریاد درون آید ای کاش دگر مهد ی از پرده برون آید پیوسته چو مظلومان (میثم) به دعا کوشد تا رخت فرج را حق بر قامت او پوشد غلامرضا سازگار * سفیر خالق ارض و سما ابوالقاسم * گذشت رفرف طبعم به بام عرش علا به نام نامی سبحان ربی الاعلی غذا دهنده مور ضعیف در دل سنگ فنا کننده خصم قوی به باد فنا برون کشنده ناقه ز سنگ سینه کوه عیان کننده اژدر به چوپ خشک عصا مهیمن است و عزیز و حکیم و قدوس است در آن کتاب که خود گفته نحن نزلنا به پیش حکمش هر سرو قامتی خاصع به ذکر حمدش هر سنگ ریزه ای گویا زدست غیب همی رزق دائمی بخشد به مور در دل سنگ و به وحشی صحرا خبیر سر درون پرده پوش عیب برون علیم عالم غیب و قدیر براشیا به موریانه دهد قدرتی که بتواند ز اوج تخت به زیر آورد سلیمان را صفیر مرغ دل هستی از ترانه اوست به موج موج فضا با نوای روح فزا گذشته عمر به جرم و خطا و غفلت و جهل نکرده عبد گنهکار خویش را رسوا زهی عطا که به ادعونی استجب لکمش کشیده دست نوازش به روی اصل خطا از آن زمان که بشر خلق گشته تا امروز همیشه عفو از او بوده و خطا از ما نه تاکنون همه دم هست کار او بخشش که بحر رحمت و عفوش همیشه جوشد تا شده است بندگیش آورم بجا؟ هیهات برد مرا سوی دوزخ بدان کرم؟ حاشا به درد او همه حمدم دوای او همه شکر که گه به درد نوازش کند گهی به دوا اگر فرشته طبعی که در وجود من است مدد بگیرد از حی قادر توانا به بامداد که سر می کشدفرشته نور ز جیب مشرق با طلعتی جهان آرا همی خرامد و از پیکر لطیف سپهر به خنده خنده برون آورد لباس عزا گهی که از نفس روح بخش عیسی صبح جهان هستی بهتر ز وی شود احیا گهی که سینه تاریک شب ز نیزه خور شکافت چون دل دریا به معجز موسی گهی که می شود از مصر عالم مشرق جمال یوسف گمگشته افق پیدا گهی که غنچه زند خنده بر هزار شود به صد هزار زبان گرد آن قصیده سرا قصیده گویم در مدح سید لولاک چکامه آرم در نعمت خواجه دو سرا سفیر خالق ارض و سما ابوالقاسم خدا یگان همه انبیا رسول خدا زبان گرفته ملائک به مدح وی شب و روز چنانکه ذکر خداوند را به صبح و مسا امین اول عالم پیمبر خاتم سفیر اخر یزدان مقرب اولی به هفت چرخ نبوت خدیو در همه دم به نه سپهر رسالت رسول در همه جا نظام شرک ز توحید او به استهلاک قوام عدل ز قرآن او به اعرب بودبنده عزی به خون همه شد تشنه طوایف از هر سو به جنگ هم همه راهی قبایل از همه جا زنان برهنه به گردحرم طواف کنان حرم به آنهمه پاکیش خانۀ بتها فدای جهل پدر دختران زنده به گور ز چشم مادر جاری سرشک خون بالا غرور و نخوت و کبر و جنایت و پستی قمار و مستی و رقص و شراب و زنا نه دوستی نه حقیقت نه آبرو نه شرف نه علم بود و نه دانش نه روشنی نه صفا ز جمع عالمیان رخت بسته بود شرف زچشم آدمیان رو گرفته بود حیا درون تیرگی انسان روشنی می سوخت فراز تخته سنگی کنار غار حرا یتیم دوده هاشم ولی به خلق پدر چراغ دیده آدم ولی به ره تنها به سر هواش که از پای خلق گیرد بند به لب دعاش که بخشئ نجات انسان را شسته بود که ناگاه نغمه ای جانبخش طنین فکند به گوشش ز موج موج فضا ندا رسید که ای رسته از خود اقرا بخوان به نام خدواندگار بی همتا بخوان محمد اقرا و ربک الاکرم بخوان محمد آری بخوان به نام خدا بخوان به نام خدایی که با قلم گردید برای انسان در سیر علم راهنما بخوان محمد اینک خدای بنهاد به فرق شخص شخیص تو تاج کرمنا بخوان محمد اینک تویی سراج منیر بخوان محمد اکنون تویی چراغ هدا بخوان محمد الحق تویی بشیر نذیر بخوان محمد بالله تویی رسول خدا بخوان محمد پایان گرفت ظلم و ستم بخوان محمد آغاز شد صدق و صفا بخوان محمد تا کی جهان به چنگ هوس بخوان محمد تاکی بشر اسیر هوا فرشته رفت و محمد به گرد خود نگریست زهر وجود مر او را رسد درود و صلا ز سنگ و کوه و در و دشت و دامن خشکی ز رود و چشمه و موج و کرانه دریا گرفته اند به مدحش زبان به صوت ملیح گشوده اند به وصفش دهان به بانگ رسا به خانه آمد و پیچید جامه برتن و خفت که از فرشته وحی آمدش دوباره ندا که ای گلیم بر اندام خویش پیچیده زجای برخیز و بزن بر تمام خلق صلا ز جای خیز و جهان را بکن ز کفر تهی ز جای خیز و بشر را نما ز شرک رها ز جای خیز و بخوان آنچه را خواست بشر ز جای خیز و سخن را شروع کن از لا الا محمد اینک کتاب توست به دست الا محمد اینک نوای توست به پا الا محمد اینک سراج توست منیر الا محمد اینک بنای توست بجا الا محمد بوجهل ها بر آن شده اند که از تو امت اسلام را کنند جدا الا محمد بتها دوباره می خواهند زنند لاف خدایی به امتت همه جا الا محمد باز از درون برآر سخن الا محمد باز از خدا زبان بگشا قسم به کعبه و آثار جاودانه او قسم با اقرا و آوای وحی و غار حرا به ذات قادر منان به جان ختم رسل به زهد و پاکی حیدر به عصمت زهرا به آن صحابه که در خط مرتضی بودند به عزت حسنین و به زینب کبرا به اولیاء اللهی به انبیاء سلف به جبرئیل و به لوح و قلم به ارض و سما به مکه و به منا و به مشعر و به عرفات به یثرب و نجف و کاظمین و کرب و بلا به طالبی که فنا گشت در مسیر طلب به عاشقی که بلی گفت در طریق بلا به کشته ای که خونش حیات داد به دین به زنده ای که ز عزمش ثبات داد به ما به اشک چشم یتیمان به دختران حسین به خون پاک شهیدان به سیدالشهدا به آن تنی که نهان شد ولی به قلزم خون به آن سری که جدا شد ولی ز راه قفا به عون و جعفر و عباس و قاسم و اکبر به هر شهید که در این طریق گشت فدا که در طریق رسول و کتاب و عترت اوست بزرگی و شرف و اقتدار ملت ما بجز ره نبی و اهل بیت او "میثم" به هر طریق که رو آوری خطاست خطا غلامرضا سازگار * تو نازنین دو عالم فرشته یا بشری * تو نازنین دو عالم فرشته یا بشری ستاره ای به زمین، آفتاب یا قمری به خوبی همه خوبان روزگار قسم که هر چه خوب کنم وصف تو، تو خوب تری رواق دیده و محراب ابرویت گویند که هم تو کعبۀ دل هم تو قبلۀ نظری نماز نافله ی شب به رؤیت تو خوش است که عاشقان خدا را ستارۀ سحری به هر چمن که گذر می کنم تو سر و چمن به هر طرف که نظر افکنم تو جلوه گری چگونه وصف تو را با زبان شعر کنم که از تغّزل و از قطعه و قصیده سری تو را مقایسه با دلبران روا نبود که دلبران جهان دیگرند و تو دگری به لاله زار نبوّت که باغ سبز خداست تو اوّلین شجر استیّ و آخرین ثمری تو پیشتر ز رسولان رسول حق بودی تو تا خداست خدا همچنان پیامبری منم که با تو و پیوسته از تو بی خبرم تویی که از دل «میثم» هماره با خبری غلامرضا سازگار * تو در تمامی امکان، چو جان درون تنی * تو در تمامی امکان، چو جان درون تنی نکوتری ز کلام و فراتر از سخنی اگر تمام نکویان شوند پروانه تو در تجمّع آنان، چراغ انجمنی جنان به باغ گلی ماند و تو صاحب باغ جهان چو یک چمن است و تو سرو آن چمنی به "قُل اَنَا بشرٌ مثلکم" شدی توصیف مباد اینکه بگویند حیّ ذوالمننی "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد" که جان جان جهانی و در لباس تنی رواست تا همه ارواح با خضوع و خشوع کنند سجده تو را بس که نازنین بدنی کنند ناز به اهل بهشت در صف حشر به روی اهل جهنّم، اگر تو خنده زنی چگونه وصف تو را گویم؟ ای خدا مرآت! که باب فاطمه و پیشوای بوالحسنی گهر به خود ز چه نازد؟ تو لعل لب بگشا که دُر پراکنی و رونق گهر شکنی اگر چه "میثم" آلوده ام، یقین دارم که چون به حشر درآیم، تو دستگیر منی غلامرضا سازگار * خدا طاقت نیاورد و سرانجام انتخابت کرد * "امین" و "امن" و "مومن" آنقَدَر دنیا خطابت کرد خدا طاقت نیاورد و سرانجام انتخابت کرد برای هر سری از روشنایت سایه بان می خواست که شب را پیش پایت سر برید و آفتابت کرد حجازِ وحشیِ زیبا ندیده دل به حسن ات باخت که بت ها را شکست و قبله ی دلها حسابت کرد خدا از چشم زخم مردمان ترسید پس یک شب تو را تا آسمان ها برد و مثل ماه قابت کرد تو را از آسمان بارید مثل عشق بر دنیا زمین را تشنه دید و در دل هر قطره آبت کرد دوای درد دین و درد دنیا ، درد بی دردی حضورت دردهای مرگ را حتی طبابت کرد □ تو را از دورها هم می شود آموخت ای خورشید! زمین گیرانه حتی با تو احساس قرابت کرد که از این فاصله ، این سال های نوری دوری همیشه پرتو مهرت به شب هامان اصابت کرد هنوز از قله های ماذنه نام تو می روید فقط باید دعا خواند و یقین در استجابت کرد سودابه مهیجی * محتاج توأم ، سائل درمانده ی راهم * وحی آمده اثبات کند سروری ات را هر آیه ببوسد لبِ پیغمبری ات را هرکس که تو را دید به لبخند تو دل داد اعجاز لقب داده خدا دلبری ات را محتاج توأم ، سائل درمانده ی راهم بر من بگشا دستِ گداپروری ات را ای خاتمِ بی خاتمه ی راه نبوت ای کاش ببخشی به من انگشتری ات را خورشید تویی ، پس همه دور تو بگردند با دست تهی رد نکنی مشتری ات را هستیِ تو پاک است ، هر اندازه بگردیم نسلِ پدری و نسبِ مادری ات را مجتبی حاذق * آه ، ای رسول مهربــــان ، ای بهترین یاور * سرگـــــــــــرم مشق عشقـــــم و بیدارِ بیدارم سرگـــــــــرم مشقِ دلنشین " دوستت دارم " جز عشق ، راز دیگری در جان هستی نیست بگذار تــــــا این واژه را در یــــــــاد بسپارم آه ، ای رسول مهربــــان ، ای بهترین یاور ! از لحظه های بـــــی تو بودن ، سخت بیزارم من دوست دارم زندگـــــــــــی را در کنار تو تقدیـــــر من عشق است ، تا وقتی تو را دارم در روشنای نــــــام تو ، ای شمس عالم تاب ! در چـــــــار سوی این زمین ، آیینه می کارم می سوزم و در شعلــه می رقصم ، تماشا کن در آتش عشقــــــــی خدایـــــی ، من گرفتارم شمسم زمانــــــی ، گاه یوسف ، گاه ابـــراهیم گاهی به لطف عشق تو، منصورِ بر« دار» م جــــــــان کلامم نیست جز تکــــــــریم نام تو گلعطــــــــر نامت مــــــی وزد از باغ گفتارم تــــــــــو مقتدای عاشقانـــــــی ، جان جانانی تــــــــو « رحمت للعالمینی » ، دوستت دارم رضا اسماعیلی * از حمد توست در فلک، اسماءِ احمدی * از حمد توست در فلک، اسماءِ احمدی ای نقطه ی تلاقیِ دلهای ایزدی ! حبل المتینی و همه ی دست ها به توست1 تا دستِ رد به تفرقه ی دسته ها زدی شرک است از جداییِ این جمع، دم زدن2 وقتی تو شمعِ محفلی و نورِ بی حدی وقتی پدر تویی , همه ی ما برادریم سوی تو می دویم...که تنها تو مقصدی بی اتحاد، جنسی از ایمان نمانده است3 بی این دو یار، تحفه ی بازار شد بدی گاهی برای گفتن یک بیت لازم است4 شاهد بیاورم ز غزلهای اوحدی " حاشا که جز هوای تو باشد هوس مرا " 5 شرب مدام شد صلوات محمدی *** 1- اشاره به 103 آل عمران:چنگ زدن به ریسمان الهی 2-اشاره به 31_32 روم: شرک در کنار تفرقه است 3-اشاره به141 نساء:عدم اتحاد مساوی است با عدم ایمان 4-تضمین از مصرعی از غزل جناب آقای ناصر فیض 5- تضمین از مصرعی از اوحدی مراغه ای : حاشا که جز هوای تو باشد هوس مرا یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا عارفه دهقانی * بودیم بی قرار تو، تک تک جدا جدا * چون پاره ابرهای ز هم در هوا جدا... بودیم بی قرار تو، تک تک جدا جدا پیچید باد مهر تو بر گرد ابرها از تفرقه شدیم به لطف شما جدا پیوست قطره ها به هم و رودها به هم دریای تو نمود در عالم صدا جدا بودیم کاه های پراکنده بی هدف ما را نمود مهر تو چون کهربا جدا بارید رحمت تو به هر عصر و هر مکان سیراب از تو شاه جدا و گدا جدا بُردی بلال را به بلندای ماذنه گفتی که نیستند سپید و سیا جدا دیدی که قبله هست یکی و امام ؛ نه! دیدی که هست سعی یکی و صفا جدا انصار آمدند کنار مهاجرین بودند در کنار رسول خدا جدا دیدی که هر که فخر به اجداد می کند با هم به ظاهرند ولی در خفا جدا گفتی که جمع بسته شد:" ایّاک نعبدُ" گفتی نمی رسد به خدا" ربّنا" جدا گفتی مع الجماعه یداله مسلمین! گفتی نماز خوب! ولیکن چرا جدا؟ گفتی خوش است عقد اُخوت دو تا دو تا بستی تو نیز با علی مرتضی جدا بعد از هزار و چارصد و سی و چند سال ما نیستیم از روش مصطفی جدا هم ریشه اند شیعه و سنی به باغِ دین هستند گرچه ظاهراً از شاخه ها جدا شیرند شیعه - سنی و جرات نمی کند داعش کند برادرِ ما را ز ما جدا سید محمد حسین ابوترابی * او را که جهان گمشده در حلقه میمش * او را که جهان گمشده در حلقه میمش جبریل کند فخر که بودست ندیمش زانوزده پیشش ادب و مهر و کرامت تا درس بیاموزند از خلق کریمش هر آینه کردست خداوند تجلی در آینه خنده رحمان و رحیمش شاید که شفاعت کند از مؤمن و کافر در روز جزا گستره لطف عمیمش غرق است شکیبایی و محو است تساهل در ژرفی دریا صفت خوی حلیمش زد خاتمه بر خاتم دیرین نبوت شق القمر از شعشعه دُرِّ یتیمش آن همت والا که جهانی نتوانست هرگز بفریبد به متاع زر و سیمش هم بال بهار است، که گل بشکفد از گل در باغ روان ها، وزش نرم نسیمش تابنده تر از مهر، ببین شمسه نامش مهتاب غباری، که فشاندست گلیمش شاهد شده شعرم را، سوگند "لعمرک" آن مدح که فرموده خداوند علیمش کردست اگر ابلهی از جهل، جسارت جاوید محمد، که مبراست حریمش محمدحسین مهدویانی * تسلیم شدن به امر حق با صلوات * زیبا شده است گرکه گلزار حیات پیچیده اگر دوباره عطر حسنات نیکوست در این مکتب زیبایی و نور تسلیم شدن به امر حق با صلوات *** از حنجرۀ خود نغماتی بفرست از عشق به یاسین جلواتی بفرست مانند فرشتگان عرشی تا عرش با حکم یُصلون صلواتی بفرست سید هاشم وفایی * شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد *  شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد زنده در گور غزلهای فراوان باشد نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن مگذار این همه خورشید هراسان باشد مگر اعجاز جز این است که باران بهشت زادگاهش برهوت عربستان باشد چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها راز خندیدن یک کودک چوپان باشد چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده از تحیر دهن غار حرا وا مانده عشق تا مرز جنون رفت در این شعر محمد نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست از قضا رد شدی و راه قدر را بستی رفتی آنسوتر از اندیشه و در را بستی رفتی آنجا که به آن دست فلک هم نرسید و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد آنچه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز شاعر این سیب حکایات فراوان دارد چتر بردار که این رایحه باران دارد... حمیدرضا برقعی * ای عشق ! تو آمدی حیاتم دادی * در کشور عشق، معبدی می خواهم یک سینه تهی ز هر بدی می خواهم سهمی ز جهان اگر مرا می بخشید باغی ز گل محمدی می خواهم *** ای عشق ! تو آمدی حیاتم دادی از ظلمت و تیرگی نجاتم دادی من تشنه ی یک سرود روشن بودم جامـــــی ز زلال صلــــواتم دادی *** ای دوست ! ندای « لا تخف » می آید شب رفت ، صدای چنگ و دف می آید شد چشم زمین به نور احمد روشن از عرش ، فرشته ، صف به صف می آید *** بوی تو ز بوستان من می آید خورشید در آسمان من می آید لب های مرا فرشتگان می بوسند چون نام تو بر زبان من می آید *** در عشقِ تو استوار ، همچون کوهم بی نور تو ، عابر شب اندوهم چون نام تو بر لبان من می رقصد عطر صلوات می چکد از روحم *** تا نام تـــــو بر زبان هستی آمــــد در سینه ی عشق ، شور مستی آمد از سینه ی کعبه نـــــــور تو بیرون زد گلبانک خوش خـــــداپرستی آمـــد *** باید که حضور ماه را دریابیم در دولت نور ، راه را دریابیم ذکر صلوات بر محمد کافی ست تا معنی « لا اله ... » را در یابیم *** ای دل شدگان ! یار موافق آمد افشاگر چهره ی منافق آمد عالم ز ظهور نور او روشن شد یاران ! صلوات ، صبح صادق آمد *** ای دوست ! به آسمان نظر کن گاهی ذکری تو بگو ، بر آور از دل آهی لب را به گلاب نام او خوشبو کن گر دولت وصل دوست را می خواهی *** ای دلشدگان ! نسیم جان می آید در جسم زمین ، دوباره جان می آید در باغ ، گل محمدی می خندد تبریک ! بهار عاشقان می آید *** در ظلمت شب ، دلیل راهم دادند رخصت به دلم ، دل سیاهم دادند چون نام تو بر لبان روحم رقصید در خلوت انس دوست راهم دادند *** ای خال لب تو ، نقطه ی بسم الله در حُسن و جمال ، ماه تر از هر ماه شکرانه ی دیدن تو صد تکبیر است « لا حول و لا قوة الا باللــــــــه » *** ای خون حماسه در رگ آزادی ! تو بر سر ظلم ، تندر فریادی تو آمدی و به غنچه های ایمان فرمان خجسته ی شکفتن دادی *** ای نور زمین و آسمان ! ادرکنی ای قبله ی دل ، بهشت جان ! ادرکنی بوی خوش وصل می وزد از نامت نام تو سرود عاشقان ، ادرکنی رضا اسماعیلی * نام او هست صفا بخش دل اهل جهان * آن که رخسارۀ او رنگ محبّت دارد نور توحید بود آن چه به طلعت دارد بی وضو جن و ملک نام نکویش نبرند نام او نزد خدا عزّت و حُرمت دارد نام او هست صفا بخش دل اهل جهان که به اندازۀ فردوس طراوت دارد اوست خورشید نبّوت که ز روز خلقت مهر او در دل هر ذرّه اقامت دارد این همان محیی دین است که از روز ازل به روی شانۀ خود مُهر نبّوت دارد این همان سرو سرافراز و همیشه سبز است که به سر در همه جا ابر کرامت دارد این همان واسطۀ مبدأ فیض ازلی است که ز انوار خدا نور بصیرت دارد این همان سورۀ نور است به قرآن مبین که دراین آیه خداوند بشارت دارد این همان شاخۀ طوباست که در فردوس است این همان عطر نفیس است که جنت دارد کرد خورشید نبّوت ز حرا تا که طلوع آسمان دید به رخ نور هدایت دارد همه ذرّات در آن روز به حیرت دیدند که به قدقامت خود شور قیامت دارد سند روشن توحید پرستی با اوست همرهش مژده ای از صبح سعادت دارد در ره عشق سبکبال ترین عاشق اوست گرچه بر شانۀ خود کوه رسالت دارد تا به معراج خدا سیر وسفر کرد شبی آن که جبریل به او عشق و ارادت دارد در حرمخانۀ حق محرم اسرار خداست با خدا شب همه شب اوست که خلوت دارد اوست پیغمبر رحمت که به پای میزان برهمه اهل جهان لطف و عنایت دارد ای وفائی به گل روی محمّد صلوات بُردن نام رسول است که لذّت دارد سید هاشم وفایی * ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را *  ز سر بیرون نخواهم کرد سودای محمد را نمی گیرد خدا هم در دلم جای محمد را پس از عمری که چون پروانه بر گِرد علی گشتم در این آیینه دیدم نقش سیمای محمد را به بینایی امیر عرصه تجرید خواهی شد کنی گر سرمه ات خاک کف پای محمد را جهان را سر به سر آیینه ی روی علی دیدی علی خود آینه ست ای دل تماشای محمد را محمد «من رءانی» گفت و موسی «لن ترانی» دید چه در دل داشت عیسی جز تمنای محمد را شبی کآفاق را آیینه ی نور خدا دیدم خدا می دید در آیینه سیمای محمد را چطور آخر همین گوشی که جز دشنام نشنیده ست شنید آخر به جان لحن دل آرای محمد را چه باید گفت از آن شب، آن شب قدس اهورایی که من با خویشـتن دیدم مدارای محمد را که می داند که یوسف با همین آلوده دامانی شنید آخر ندای گرم و گیرای محمد را شب صبح ازل پیوند رویایی! تو می گویی همین من دیدم آیا روی زیبای محمد را؟ سگ کوی علی هستم ولی دزدانه می بینم علی بر سینه دارد داغ سودای محمد را یوسف علی میرشکاک * دریاب مرا به برکت یک صلوات * امروز اگر که پا به پای کلمات تا محضر تو آمدم ای صبح نجات چشمان تهیدست برایت دارم دریاب مرا به برکت یک صلوات یوسف رحیمی * مدح و ثنا کنم همی بذات پاک احمدی *  مدح و ثنا کنم همی بذات پاک احمدی ختم پیامبران احق ، وصف رسول سرمدی مظهر آیت خدا امین وحی ایزدی بتارک پیامبران سرور تاج احمدی صلی علی محمدٍ، به عزت محمدی شمس و قمر کند همی سجده به روی ماه او خشم شده قامت فلک در بر پیشگاه او صبح سفید می دهد زدیدۀ نگاه او مصون شود بروز حشر هرکه بود پناه او صلی علی محمدٍ، به عزت محمدی وصف صفات او کند خدای قادر جلیل ستوده مدح او خدا بصد هزارها دلیل بود طنین خوان او مسیح و آدم و خلیل تربیت محمدی فزون بود زجبزئیل صلی علی محمدٍ، به عزت محمدی اگر برخ برافکند نگار من همی نقاب بهره برد ز روی او چشمۀ ماه و آفتاب مینوی چهره او دهد همچو جلای چون شهاب ز طلعت جمال او جلوه نموده ماهتاب صلی علی محمدٍ، به عزت محمدی کی می تواند این حقیر وصف تو را کند بیان یا که کنم ثنای تو من ز بیان و هم زبان تو را خدای دادگر نموده سرور جهان "اخوتا" تو مدح کن به خاتم پیامبران صلی علی محمدٍ، به عزت محمدی اسماعیل اخوت * ای مفتخر خدای ز خلق جمال تو * ای مفتخر خدای ز خلق جمال تو دیده خدا کمال خودش در کمال تو تو لایق صفات خدایی بدون شک ازاین صفات هرچه که داری حلال تو تو اشرف تمامی خلق دوعالمی ای بهترین خلیفه حق خوش به حال تو آنقدر شأن و مرتبه ات افضل است که زهرا، علی، حسن و حسین اند آل تو حالا که مهر و عشق تو گشته ست مال من جان و دل و تمامی هستیم مال تو ما بعد خانواده تو اهل دل شدیم با" اسهد" اذان فصیح بلال تو اینسان طواف سنگ حجر می شود قبول وقتی طواف می کند او دور خال تو باغ جنان اگر چه چنین سبز و خرم است شادابی و نشاط گرفت از قبال تو من مرغ روی گنبد خضرایی تو ام من بنده بزرگی و آقایی توام از جلوه ی رخت جلوات آفریده شد از بذل و بخشش ات برکات آفریده شد لعل لب تو مثل شکر بود یا رسول با خنده ی تو شاخه نبات آفریده شد نام تو را نوشت خدا توی دفترش نامت دلیل شد صلوات آفریده شد وقتی دمیده شد دم تو مرده زنده شد اینگونه بود آب حیات آفریده شد تو مقتدا شدی و پس از اقتدا به تو ذکر و دعا و صوم و صلاة آفریده شد دنیا اسیر ظلمت و جهل و عناد بود تو آمدی و راه نجات آفریده شد از خلق و خوی تو که نشان از خدای داشت زیباترین کمال و صفات آفریده شد ایمن شد از عذاب جهنم مرید تو از برکت تو برگ برات آفریده شد لطف تو بود محضر قرآن نشسته ایم ما هم کنار بوذر و سلمان نشسته ایم تو آفریده گشتی و انسان درست شد حور و پری فرشته و غلمان درست شد عرش خدا ز نور رخت خلق گشت و بعد با قطره های اشک تو باران درست شد یاحضرت رسول خدا عاشق تو بود چون که به عشق روی تو قرآن درست شد تو از خدایی و همه ی ما زخاک تو چون از گل شما گل سلمان درست شد با اخم تو جهنم و آتش عذاب و قهر با یک دم تو جنّت و رضوان درست شد چون نور حیدر از تو و نور تو ازخداست با حب مرتضاست که ایمان درست شد یک عده دور سفره حیدر نشسته و اینگونه شد که سفره احسان درست شد ما عاشق توایم که مجنون حیدریم این عشق را به جان تو مدیون مادریم هر آنچه خلق کرده خدا نوکر توأند نوح و خلیل و خضر گدای در تو أند خلق خدا که عبد و مسلمان تو شدند مدیون بخشش وکرم همسر توأند آدم به بعد هر که به پیغمبری رسید فردای حشر پشت سر حیدر توأند حتی شفیع ها همگی روز رستخیز چشم انتظار آمدن دختر توأند آنجا برای اینکه شفاعت شوند همه مدیون دست ساقی آب آور تو اند صدها هزار حوری و غلمان نشسته اند مبهوت و مات روی علی اکبر توأند نام رقیه تو گره باز می کند عالم همه گدای علی اصغر توأند علامه ها مراجع تقلید از ازل شاگردهای مدرسه جعفر توأند شکر خدا که این دل ما حیدری شده شکر خدا که مذهب ما جعفری شده مهدی نظری * ساقی معراج، عرش گنبد خضرایی ات * تیغ ابرویت غزل را در خطر انداخته پیش پایت از تغزل بسکه س ر انداخته مرد این میدان جنگ نابرابر نیستم تیر مژگانت ز دست دل سپر انداخته بنده ای ؟ پروردگاری ؟ این شکوه لایزال شاعرانت را به اما واگر انداخته! نامی از میخانه ها نگذاشت باقی نام تو باده را چشم خمارت از اثر انداخته ساقی معراج، عرش گنبد خضرایی ات جبرئیل مست را از بال و پر انداخته کار دیگر از ترنج و دست هم، یوسف گذشت تیغ، سرها را به اظهار نظر انداخته سود بازار نمک انگار چیز دیگری است! خنده ات رونق ز بازار شکر انداخته عاشق و معشوق ها از هجر رویت سوختند عشق تان آتش به جان خشک و تر انداخته این تنور داغ مدح چشم هایت؛ مهربان نان خوبی دامن اهل هنر انداخته مهربانی نگاهت، ای صبور سر به زیر دولت شمشیر را از زور و زر انداخته تا سبکباری دل، چوب حراجت را بزن چین زلفت در سرم شوق سفر انداخته آمدم بر آستانت در زنم ، یادم نبود! میخ سرخی کوثرت را پشت در انداخته وحید قاسمی * در کوه انعکاس خودت را شنیده ای * در کوه انعکاس خودت را شنیده ای در سعی ها صفای دلت را دویده ای افسانه بود قبل تو رویای عاشقان تو پای عشق را به حقیقت کشیده ای تَبَّت یَدا ابی لهبان شعله می کشند تا «لا» به لب، به خرمن بت ها رسیده ای رویت سپیده ایست که شب های مکه را ... خالت پرنده ایست رها در سپیده ای اول خدا دو چشم تو را آفرید و بعد با چشمکی ستاره و ماه آفریده ای باران گیسوان تو بر شانه ات که ریخت هر حلقه یک غزل شد و هر چین قصیده ای راهب نگاه کرد و آرام یک ترنج افتاد از شگفتی دست بریده ای مستند آیه ها، عرق "عقلِ اول" ند یا از درخت معرفت انگور چیده ای آه ای نگار من! که به مکتب نرفته ای ای جوهر یقین! که مُرکّب ندیده ای عشقی و بی بلندی پرهای جبرئیل تا خلوت خدا، تک و تنها پریده ای حق با تو، با صدای علی حرف می زند جانم! عجب صدایی و به به! چه ایده ای! بر شانه ی تو رفت و کجا می توان کِشد عالم، چنین که بار امانت کشیده ای دستت به دست ساقی و جایی نخوانده ام توحید را چنین که تو در خُم چشیده ای دریای رحمتی و از امواج غصه ها سهم تمام اهل زمین را خریده ای حتی کنار این غزلت هم نشسته ای خط روی واژه های خطایم کشیده ای گاهی هزار بیتِ نگفته، نهفته است زیبای من! در اشک به دفتر چکیده ای گفتند از جمال تو اما خودت بگو از آن محمدی که در آیینه دیده ای قاسم صرافان * ای تمام آفرینش خشتی از ایوان تو * ای تمام آفرینش خشتی از ایوان تو علم شرق و غرب عالم سطری از قرآن تو آسمانی ها زمینی ها همه مهمان تو گل کند جان مسیح از غنچه ی خندان تو خنده ی خورشید ها از گوهر دندان تو عقل ها مبهوت تو مجنون تو حیران تو آسمانی ها همه مرهون ارشاد توأند دستگیران جهان محتاج امداد توأند شهریاران بنده ی سلمان و مقداد توأند چار أمّ و هفت أب در خطّ اولاد توأند انبیا یکسر بشیر صبح میلاد توأند نورها بر قلبشان تابیده از فرقان تو انبیا یک کاروان تو کاروان سالارشان خوب رویان مشتری تو یوسف بازارشان خالق و خلقت درود حضرت تو کارشان کلّ انسان ها تویی تنها تویی غمخوارشان مسلمین در خواب غفلت خفته تو بیدارشان بی خبر از دشمنان عترت و قرآن تو تو سراپا جانِ جانِ امّتی امّت چو تن تن شود بی تاب اگر یک لحظه جان بیند مَحن با اهانت بر تو، امت شد چو بحری موج زن در خروش آمد بسی پیر و جوان و مرد و زن رهروان تو سزد مانند چوپان قَرَن بکشند دندانشان، چون بشکند دندان تو ای که کرده ذات معبودت حبیب خود خطاب ای فروغت جلوه گر چون مهر از ابر حجاب گر جسارت کرد بر تو ابلهی حیف از جواب تو به وسعت فوق اقیانوس و او کم از سراب با صدای سگ نگردد کم فروغ آفتاب می درخشد تا قیامت نور بی پایان تو از فروغ رحمتت لبریز ظرف عالم است چون تو قامت بر فرازی قامت گردون خم است لیله ی میلاد تو عید کمال آدم است خاصه در سالی که آن سال رسول اعظم است پایه ی توحید تو همچون کتاب محکم است ثبت گشته بر جبین آسمان عنوان تو چارده قرن است دنیا محو عدل و داد توست آه مظلومان عالم بانگی از فریاد توست بردگی محکوم تو آزادگی آزاد توست تا خداییّ خدا مُلک خدا آباد توست هفته ها و روزها و لحظه ها میلاد توست بسکه جوشد گوهر علم از یم عرفان تو تو بجای سیم و زر احسان و عدل اندوختی تو نگاه مرحمت حتی به دشمن دوختی تو برای خلق همچون شمع سوزان سوختی تو ز حکمت در دل انسان چراغ افروختی تو به جای اِضرب، اِقرأ بر بشر آموختی می درخشد عَلَّمَ القرآن به الرّحمن تو آمدی ای تا ابد در سینه ها نور، آمدی آمدی ای موسی برگشته از طور، آمدی آمدی ای رایتت پیوسته منصور، آمدی آمدی ای ملک هستی از تو معمور، آمدی آمدی ای چشم بد از عارضت دور، آمدی خنده کن ای صبح مشتاقان لب خندان تو کیست تا مثل تو سلمان و ابوذر پرورد کیست تا مرد دو عالم همچو حیدر پرورد کیست تا در بوستان وحی، کوثر پرورد کیست تا چون لؤلؤ و مرجان دو گوهر پرورد یا چو زینب دختری در حدّ مادر پرورد ای امیرالمؤمنین پرورده ی دامان تو حکمت از اسلام ناب توست جاری بیشتر دانش از حکم و کتاب توست ساری بیشتر سرفرازان را به کویت خاکساری بیشتر از تو می خواهند جن و انس یاری بیشتر آنچه کل انبیا دارند داری بیشتر ای نبییّن میهمان سفره ی احسان تو عترت و قرآن تو دو مشعل تابان ماست دو سپهر معرفت دو کفّه ی میزان ماست کلّ دین ما همانا عترت و قرآن ماست حفظ این دو با تو از روز ازل پیمان ماست پیروی زین دو امانت عزت و ایمان ماست کیست «میثم» مدح خوان عترت و قرآن تو غلامرضا سازگار * دارد غزل به عشق تو آغاز می شود * دارد غزل به عشق تو آغاز می شود مثل گلی که با نفست باز می شود می بارد آسمان غزل پوش بیت هام هر مصرعی مسافر یک راز می شود اسرار عاشقانه ی رندان روزگار در صحن چشم های تو ابراز می شود حاجت به عقل و بیّنه و احتجاج نیست در آیه های زلف تو اعجاز می شود پایان راه آتش سوزان دوزخ است وقتی که از مسیر تو اعراض می شود وقتی هوا هوای تو باشد فقط بلی پاسخ به استخاره ی پرواز می شود نامت محمد است و در اعماق میم تو باران و عشق و قافیه آغاز می شود حجت الاسلام محمد عابدینی * ماه فروماند از جمال محمد * ماه فروماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمد وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت لیلهٔ اسری شب وصال محمد آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی آمده مجموع در ظلال محمد عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست روز قیامت نگر مجال محمد وآن همه پیرایه بسته جنت فردوس بو که قبولش کند بلال محمد هم چو زمین خواهد آسمان که بیفتد تا بدهد بوسه بر نعال محمد شمس و قمر در زمین حشر نتابد نور نتابد مگر جمال محمد شاید اگر آفتاب و ماه نتابند پیش دو ابروی چون هلال محمد چشم مرا تا به خواب دید جمالش خواب نمی گیرد از خیال محمد سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی عشق محمد بس است و آل محمد سعدی شیرازی * بالاتر از ملائکه پرواز کرده ای * فرزند خاک را تو سرافراز کرده ای بالاتر از ملائکه پرواز کرده ای پاشیده ای به پنجره ها نور عشق را از آسمان دری به زمین باز کرده ای بی خود که نیست رحمة للعالمین شدی این از محبتی ست که ابراز کرده ای «راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست» راهی خطیر یک تنه آغاز کرده ای شق القمر نمودنت از نور کوثر است با این سه آیه است که اعجاز کرده ای آئینه ات علی و تو آئینه ی علی خود را درون خویش برانداز کرده ای در حجة الوداع نشان داده ای به ما یک عمر، صرف گفتن یک راز کرده ای سید حسن رستگار * ای منتهای خلقتِ عالم، از ابتدا * ای منتهای خلقتِ عالم، از ابتدا منظورِ از آفرینشِ آدم، از ابتدا تنها تویی که مقصدِ غاییّ خلقتی بر پا از برایِ تو عالم، از ابتدا بی خلقتِ تو ختم نمی شد پیمبری ای بر پیمبران همه، خاتم از ابتدا از انبیاء که رفت به معراج، غیرِ تو؟ ای در حریمِ دوست تو محرم، از ابتدا اسم تو اعظم است و همان اسم اعظم است ای اسم اعظم تو، معظّم، از ابتدا وقتی سروش، نامِ تو را مژده خواست داد شکرانه گشته بود فراهم، از ابتدا آن مژده تا رسید به کسری، ز هم شکافت کاخی که بود آن همه محکم، از ابتدا انگار انتظار تو را می کشید و بس سلمان تبارِ مملکتِ جم، از ابتدا هرجا لوای نام تواش زیر پر گرفت گفتی که خود نداشته پرچم، از ابتدا باطل به جز شکست، علاجی دگر نداشت پیروزی تو بود مسلّم، از ابتدا «قصری» کجا و مدح چو تو خاتمی کجا!؟ بی جا در این مقال، زدم دم، از ابتدا کیومرث عباسی * خورشید عشق را، ره شام و زوال نیست * خورشید عشق را، ره شام و زوال نیست بر هر دلی که تافت، در آن دل ضلال نیست در آسمان دلبری و آستان عشق نور جمال دلبر ما را مثال نیست هر دم چو مهر نور فشاند به خاطرم تا شوق اوست، جان و دلم را ملال نیست با نام احمد است که دل زنده می شود دل را بیازمای که کاری محال نیست ای آفتاب حق که تویی ختم مرسلین با روشنیّ روی تو، بدر وهلال نیست حد کمال و حکمت و انوار معرفت تنها تویی وغیر تو حدّ کمال نیست تا تو شفیع خلقی و دریای رحمتی امید عفو هست و نشان وبال نیست در صحنه حیات و به طومار کائنات آیین پاک منجی ما را همال نیست ما عاشقان و پیرو راه محمدیم بهتر ازین طریقت و راه و روال نیست محمدرضا خزائلی * یتیم آمده ام، مانده ام، پناهم ده * مگر یتیم نبودی، خدا پناهت داد خدا، که در حرم امن خویش راهت داد هجوم جهل و خرافه، هجوم تاریکی خدا پناه در آن دوره ی سیاهت داد خدا! کدام خدا!؟ آن خدای بی مانند همان که عصمت پرهیز از گناهت داد همان که جان نجیب تو را مراقب بود همان که سینه ی خالی از اشتباهت داد توان و توشه به پایان رسیده بود ولی خدا رسید به فریاد و زاد راهت داد بگو که نعمت پروردگار پنهان نیست خدا که دست تو را خواند و دستگاهت داد خدا که چشم تو را با نماز روشن کرد خدا که فرصت تشخیص راه و چاهت داد چقدر واقعه ی آسمانی و شفاف خدا به یمن دعاهای صبحگاهت داد خدا که عاقبتی خیر و خوش عطایت کرد خدا که آینه را نور، با نگاهت داد قسم به روز، که خورشید، شمع خانه ی توست قسم به شب که خدا برتری به ماهت داد خدا که اشک تو را جلوه ی گهر بخشید خدا که شعله ی روشن به جای آهت داد خدا که جان تو را از الهه ها پیراست خدا که غلغله قول لا الهت داد جدا نمی شود از تو خدا، نخواهد شد خدا رفیق سفر، بخت نیکخواهت داد یتیم آمده ام، مانده ام، پناهم ده مگر یتیم نبودی، خدا پناهت داد؟ مرتضی امیری اسفندقه * ای با خدای عرش ز موسی کلیم تر * ای لهجه ات ز نغمه ی باران فصیح تر لبخندت از تبسم گلها ملیح تر بر موی تو نسیم بهشتی دخیل بست یعنی ندیده از خم زلفت ضریح تر ای با خدای عرش ز موسی کلیم تر با ساکنان فرش ز عیسی مسیح تر وقتی سوال می شود از بهترین رسول از نام تو چه پاسخی آیا صحیح تر؟ با دیدن تو عشق نمک گیر شد که دید روی تو را ز چهره ی یوسف ملیح تر تو حسن مطلع غزل سبز خلقتی حسن ختام قصه ی ناب نبوتی بر چهره ی تو نقش تبسم همیشگی در بین سینه ات غم مردم همیشگی دریایی و نمایش آرامشی ولی در پهنه ی دل تو تلاطم همیشگی در وسعتی که عطر سکوت تو می وزد بارانی از ترانه، ترنم همیشگی با حکمت ظریف تو ما بین عشق و عقل سازش همیشگی و تفاهم همیشگی خورشید جاودانه ی اشراق روی توست سرچشمه ی «مکارم الاخلاق» خوی توست تکرار نام تو شده آواز جبرئیل آگاهی از مقام ، تو اعجاز جبرئیل تا اوج عرش در شب معراج رفته ای بالاتر از نهایت پرواز جبرئیل مثل حریر روشنی از نور پهن شد در مقدم «براق» پر باز جبرئیل مداح آستان تو و دوستان توست باید شنید وصف شما را ز جبرئیل سرمست نام توست بزرگ فرشتگان پیر غلام توست بزرگ فرشتگان در آسمان عرش تمام ستاره ها بر نور با شکوه تو دارند اشاره ها چشم تو آینه ست؛ نه، آیینه چشم توست باید عوض شود روش استعاره ها شصت و سه سال عمر سراسر زلال تو داده ست آبرو به تمام هزاره ها عیسی کشند و غم زده ناقوس ها ولی نام تو زنده است بر اوج مناره ها گلواژه ای برای همیشه است نام تو «ثبت است بر جریده ی عالم دوام تو» سید محمد جواد شرافت * کیستی ای که مرا تازه تر از هر نفسی * انس اگر حکم براند به سخن حاجت نیست دیده گر بوسه بلد شد به دهن حاجت نیست این که گویند من و او به یکی پیرهنیم عین حق است و لیکن به بدن حاجت نیست کفن من به جزا پرچم صلح من و تو ست ور نه آن قدر که گویی به کفن حاجت نیست از همین دور به یک ناله طوافت کردم دل چو احرام فغان بست به تن حاجت نیست دل مگو پاره ی خون است که در دست شماست با دل ما به عقیقی ز یمن حاجت نیست تو وکیل منی ای داد رس جن و بشر در صف حشر چو آیی تو به من حاجت نیست مست و طناز، سر معرکه باز آمده ای خون مگر مانده که با تیغ فراز آمده ای سر پر نشئه ی ما شیشه ی پُر باده ی توست این هم از لطف تو و حسن خدا داده ی تو ست من ز یک (اَدَّ بَنی ربّیِ) تو فهمیدم خلق جبرئیل امین مشق شب ساده ی تو ست درس پس می دهد این طوطی آئینه پرست من یقین کرده ام این مرغ فرستاده ی توست گردن جام نوشتند گناهی که مراست این هم از خاصیت ساغر آماده ی توست وصف قد تو محالی است که من می دانم سرو، پیش تو نهالی است که من می دانم ختم بر خیر شود گردن آهوی نظر ابرویت تیغ قتالی ست که من می دانم  امر کردی که تقیه ز سیاهی بکند ور نه خورشید بلالی ست که من می دانم  تو لبش بوسی و او پای به دوش تو زند این علی مرد کمالی ست که من می دانم  آمده تا که مروری کند از درس ازل وحی جبرئیل سئوالی است که من می دانم پدر خاک چو گفتند به داماد رسول نه فلک چرخ سفالی ست که من می دانم  هر کجا هست دم از شیر خدا باید زد چون به دخت تو جلالی است که من می دانم غرض از هر دو جهان قامت بالای تو بود غرض از خلق علی، خلقت زهرای تو بود کیستی ای که مرا تازه تر از هر نفسی چیستی ای که مرا روشنی پیش و پسی من به پابوس تو از راه دراز آمده ام شب محیاست بده زلف به دستم قبسی دشمن شیر خدا نیز به پاکی برسد گر مطهر شود از آب مضاعف نَجسی  مگرش سامری آواز در آرد ور نه  گاو را حق ندهد منصب صاحب نفسی یا بزن با دم خود یا به دم تیغ علی یسَّرَ الله طریقا بِکَ یا ملتَمَسی تو نبوغ ازلی، طیف خلایق ماتت انبیا کاسه به دستان صف خیراتت چشم بد دور، عجب فتنه دوران شده ای بر سر معرکه بس رهزن ایمان شده ای نیمه شب آمده ای درد کشان موی فشان این چه وقت است که غداره کش جان شده ای باید امروز رخت سرخ تر از مِی می شد چون که تو حاصل مستی امامان شده ای سعی در پوشش خود کم بکن ای شمس جلی بس که پر نوری، از این فرش نمایان شده ای امرت از روز ازل بر همگان واجب شد  پاسدار حرمت شخص ابوطالب شد  مست و شب گرد شدم کیست بگیرد ما را مستحق شررم، کیست دهد صهبا را دادِ مجنون دل آزاده در آمد که چرا باز تکرار کنی قافیه لیلا را با علی غار برو، با دگری غار مرو محرم خَشیتِ الله مکن ترسا را آن که در مهد، تو را خواند ز آیاتی چند بعد از این نیز شود بر سر دوش تو بلند  چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی که نبی شد پسر آمنه، ماه عربی بعثتی کرد که ابلیس طمع کرد به عفو رحمتی کرد که خاموش شود هر غضبی بعثتی نیز رسول غم یحیی دارد جای حیدر شده همراه بر او زِینِ اَبی خوش رَوی ای پسر فاطمه اما به خدا طاقت زینب تو نیست کمی بی ادبی ترسم این بار اگر گوش به خواهر ندهی خون کند چوب یزیدی ز تو دندان و لبی چون که جان می دهد امروز ز تب کردن تو چه کند زینب تو با سر دور از تن تو محمد سهرابی * ما بی علی کنار پیمبر نمی رویم * طی میکنیم سمت ملاقات جاده را شاید کسی سوار کند این پیاده را وقتش رسیده است که با گریه ریختن جبران کنید توبه ی از دست داده را تکریم دیگری است همین امتناع ها پس شکر میکنیم عطای نداده را ما در رکوع نافله با آبروتریم اصلاً نخواستیم تن ایستاده را خُدّام آستانْ همیشه جلوترند یا رب نگیر خدمت این خانواده را مکه شرافتش به حضور محمد است پس قصد میکنیم فقط مکه زاده را گر بی علی بناست که این راه طی شود مگذار پس مقابل ما راه جاده را ما درب خانه ای به جز این در نمی رویم ما بی علی کنار پیمبر نمی رویم خوان کریم خالی و بی نان نمیشود فقر گدا حریف کریمان نمیشود گویی نمی برد ز عنایت سعادتی آنکه اسیر زلف پریشان نمیشود این چه حکایتی است که اصلاً برای ما مبعث بدون شاه خراسان نمیشود از برکت دعای رسول است هیچ جا در دوستی فاطمه ایران نمیشود مبعث نتیجه ای ز کرامات حیدر است هر آنکه بی ولاست مسلمان نمیشود یکبار یا نبی و دگر بار یا علی یا مصطفی بدون علی جان نمیشود چون شرح زندگانی مولاست خواندنیست ورنه کسی که پیرو قرآن نمیشود جبریل علی ، وحی علی و زبان علی ست قرآن بخوان رسول،که قرآن همان علی ست مبهوت مانده است تماشای خویش را روح بلند و جلوه ی والای خویش را سوگند میخوریم همه تَرک می کنیم بردارد از بهشت اگر پای خویش را اصلاً همان زمان چهل سال پیش هم اثبات کرده بود بلندای خویش را آنکس امام ماست که در لیلة المبیت وقتی که رفت داد به ا�

[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: وارث]
[مشاهده در: www.]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 28]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن