تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 29 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):برترین عبادت مداومت نمودن بر تفکر درباره خداوند و قدرت اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831108108




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایتی واقعی از علی دایی که نشنیده‌اید


واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: دوشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۳:۵۴




large-26.jpg

"روزی که علی آمد" نوشته‌ای است دلی از خاطره‌ای قدیمی درباره روزهایی که علی دایی تازه در پرسپولیس بازی می‌کرد . شاید برای سال‌های 74 و 75. به گزارش ایسنا، وحید سعیدی، نویسنده جوان اما با سابقه مطبوعات سینمایی برای یادداشت عیدانه خود در هفته‌نامه همشهری جوان خاطره‌ای از کودکی‌اش نوشته درباره علی دایی؛ درباره روزی که علی دایی با تمام خستگی‌اش به ملاقات او رفته بود. 1. داشتم یکی‌یکی اسم مهمان‌ها را روی کارت‌های دعوت می‌نوشتم، آخه نوشتن اسم مهمان‌ها روی کارت دعوت مولودی تولد امیر المومنین (ع)، جز وظیفه‌های من شده بود، یک لیست بلندبالا جلوم می گذاشتند و من هم یکی‌یکی اسم مهمان‌ها رو داخل کارت و روی پاکت می‌نوشتم. آن وسط‌ها هم یکی دو تا از کسانی را که دوست داشتم دعوت کنم اما اسمشون تو لیست نبود هم لایی درمی‌کردم و برایشان کارت دعوت می‌نوشتم. 2. تازه پام به تمرین‌های پرسپولیس باز شده بود. هفته‌ای یکی، دو بار که درس‌هایم سبک‌تر بود، فرمی‌خوردم طرف زمین تمرین باشگاه و می‌رفتم دو ساعت حال می‌کردم و برمی‌گشتم. فردای همان روزی که کار نوشتن کارت‌های مراسم مولودی را انجام داده بودم، دو، سه تا از کارت‌ها را پیچاندم و روی پاکت هر کدامشان اسم دو، سه تا از بازیکن‌هایی که «فن»‌شان بودم را نوشتم. یک کارت به نام «علی دایی»، یکی دیگه به نام «رضا شاهرودی» و آخری هم به نام «مجتبی محرمی». کارت‌ها را زدم زیر کاپشنم. رفتم سر تمرین. 3. کارت‌ها وضعیت ناجوری پیدا کرده بودند، پاکتشان عرق کرده بود و یک مقداری هم تا شده بودند و کلا سروشکل درست و حسابی نداشتند. وقتی از توی جیب داخل کاپشنم درشان آوردم و چشمم به ریخت و قیافه‌شان افتاد، اعتماد به نفسم را از دست دادم. بی‌خیال این شدم که اصلا جلو بروم. همین‌طوری کنار در وردوی ایستادم و آنهایی که مد نظرم بود که دعوتشان کنم از جلویم رد شدند و رفتند و سوار ماشین‌هایشان شدند. تقریبا همه بازیکن‌ها رفته بودند و دم در ورزشگاه خلوت شده بود و من هم دپرس به جای این‌ که راهم را بکشم و بروم کپ کرده بودم همان جا ایستاده بودم. در همین حال و هوا بودم که یکهو دیدم علی دایی از در باشگاه آمد بیرون چشم تو چشم شدیم. سلام کردم و جواب سلامم را داد و رفت طرف ماشینش. هیچکس دوربرش نبود؛ نه برای عکس نه برای امضا. تنهای تنهای تنها. در ماشین را باز کرد و سوار شد. استارت زد، یک هو تا صدای روشن شدن ماشین را شنیدم، به خودم آمدم و رفتم طرفش. دلم را به دریا زده بودم. نزدیک ماشین شدم، زدم به شیشه. شیشه پنجره را داد پایین. پاکت عرق کرده و از سروشکل افتاده را بیرون آوردم، فکر کرد می‌خواهم امضا بگیرم، کارت را از من گرفت که پشتش را امضاء کند، به پته‌پته افتادم، قلبم تندتند می‌زد. صدام بالا نمی‌آمد و بریده‌بریده ماجرا را گفتم. 4. روی کارت نوشت وحید سعیدی و گذاشت جلوی داشبوردش. باهام خداحافظی کرد و همین که می‌خواست پایش را روی گاز فشار دهد، گفتم: «علی آقا تو رو خدا بیایی‌ها!». پایش را رو گاز نگذاشته برداشت و خودکار را از روی داشبورد برداشت و گفت کف دستت را بیار جلو. بعد شماره منزلش را کف دستم نوشت و گفت: «یه زنگ بزن یادآوری کن!» 5. انگار دنیا تو کف دستم بود. داشتم پرواز می‌کردم. نمی‌دانستم از خوشحالی چقدر پیاده رفتم اما همین که به خودم آمدم، دیدم وای چقدر دیر شده. هر طوری بود رسیدم خانه همه منتظر بودند که برسم و حسابی از خجالتم دربیایند. تا رسیدم همین که می‌خواستند بپرسند که تا حالا کدوم گوری بودی و پشت بندش چک رو حواله صورتم کنند با بغض گفتم: «رفته بودم علی دایی رو دعوت کنم بیاد مولوی جمعه شب، به خدا راست میگم. گفت میام.» بعد کف دستم رو گرفتم طرف داداشم و گفتم اینم شماره تلفنش زنگ بزن بپرس. 6. هر دو تا داداشام، مامانم و بابام مات و مبهوت به من نگاه می‌کردند و شماره نوشته شده کف دستم. حتمن در آن لحظه با خودشان می‌گفتند این بچه چی میگه؟ خل شده. داداشم گفت: «چرا حرف مفت می‌زنی؟ بگو تا حالا کدوم گوری بودی؟». گفتم:«به خدا رفته بودم علی دایی رو دعوت کنم. اگر جمعه نیومد هر چقدر خواستین منو بزنید.» 7. همه جا جار زدم زدم که جمعه علی دایی می‌آید خانه ما برای مولودی. همه مسخره‌ام می‌کردند و وقتی ماجرا را تعریف می کردم فکر می‌کردند دارم خالی می‌بندم. 8. جمعه شد. ساعت سه بعدازظهر پرسپولیس با ذوب‌آهن بازی داشت. بازی دو - دو شد و هر دو گل پرسپولیس را هم علی دایی زد. وقتی گل می‌زد به مامانم نشانش می‌دادم و می‌گفتم این قرار بیاد خانه‌مان. بعد از هر گلی که این را به مامانم می‌گفتم. داداشم می‌گفت: «تو نمی‌خوای دست برداری از این مسخره‌بازیت. این الان بازی داره. چطوری ساعت هفت میخواد بیاد اینجا؟» همین را که گفت ته دلم خالی شد. 9. بازی ساعت 5 تمام شد با خودم محاسبه کردم اگر از استادیوم تا خیابان ظفر که خانه سابق علی دایی آنجا بود یک ساعت هم طول بکشد و یک ساعت هم به دوش گرفتن و تعویض لباس بگذرد، طرف‌های ساعت هفت اگر جایی نرود، خانه است. از ساعت شش و نیم مهمان‌ها یکی‌یکی آمدند. دل من مثل سیر و سرکه می‌جوشید، قیافه بچه محل‌ها و خانواده‌ام جلوی چشم بود که اگر نیاید، چقدر مسخره‌ام می‌کنند و از این به بعد باید لقب «وحید خالی بند» را با خودم یدک بکشم. 10 دقیقه به هفت چند تا پنج زاری برداشتم و رفتم دم تلفن عمومی که زنگ بزنم به علی دایی جهت یادآوری. 10. بوق ششم، هفت خورد که یکی گوشی را برداشت، نفس‌نفس می‌زد. همین که گفت الو بفرمایید، فهمیدم، خودشه، گفتم من وحید سعیدی هستم و ماجرا را تعریف کردم، گوش داد و گفت: «من اون روز حواسم نبود که مراسم شما جمعه است و قول دادم. وگرنه قول نمی‌دادم، الان هم که می‌بینی تازه اومدم و خسته‌ام.» بغضم داشت می‌ترکید. گفتم: «اگر نیایی همه محله مسخره‌ام می‌کنن و از داداشم هم به خاطر این که فکر می‌کنه بهشون دروغ گفتم کتک می‌خورم. گفتم آبروم میره. بچه‌ها بعد از این بهم میگن وحید خالی‌بند.» چند لحظه‌ای مکث کرد و گفت: «من کارت دعوت را گم کردم. خونتون کجا بود؟» گفتم:«فرمانیه.» گفت: «از خونه ما یک ربع بیست دقیقه راهه. من نیم‌ساعت دیگه اونجام.» گوشی رو قطع کردم. رفتم روی پله دم در حیاط نشستم. صدای مداح از خانه می‌آمد و جمعیت کیپ تا کیپ نشسته بودند و دیگر داشتند توی راه‌پله‌ها هم می‌نشستند اما من جلوی در منتظر بودم چشمم به خیابان بود. هنوز از تمام شدن مکالمه‌ام با علی دایی نیم ساعت نگذشته بود که دیدم یک ماشین قرمز رنگ روبه‌روی خانه‌مان توقف کرد. سرم را بالا کردم. علی دایی از ماشین پیاده شد. جلو آمد بغلم کرد و دولا شد و در گوشم گفت :«دیگه هیچکس بهت نمی‌گه وحید خالی‌بند!» این ماجرا برای تقریبا بیست یا بیست‌ودو سال قبل است؛ بدون کمترین دخل و تصرفی در واقعیت. قصه واقعی بزرگ مردی که به خاطر قولش نگذاشت یک پسر بچه چهارده، پانزده ساله لقبی را که شایسته اش نبود را سال‌ها یدک بکشد. شاید او به خاطر همه این کارهایش پیش خدا این قدر محبوب است. مردی که ورای همه داد وبیدادها و زبان تند و تیزش قلبی از طلا دارد.» انتهای پیام








این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 20]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن