تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 15 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس يك روز ماه رمضان را (بدون عذر)، بخورد - روح ايمان از او جدا مى‏شود
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826075861




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

10خاطره از شهید حاج عباس کریمی


واضح آرشیو وب فارسی:مطاف24: اصلا تاکتیک عباس در واحد اطلاعات و عملیات، ملاقات با سران گروهک ها بود و بیشتر وقتش صرف رفت و آمد میان آنها می شد. غالبا هم تنها می رفت و بدون اسلحه.به گزارش "مطاف24"، حاج "عباس کریمی قهرودی" چهارمین فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص)، در روز 24 اسفند ماه 1363 در چهارمین روز عملیات بدر در منطقه عملیاتی شرق رودخانه دجله بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به ناحیه پشت سرش به شهادت رسید. آنچه در ادامه می خوانید، 10 خاطره از این مرد است... 1)«قهرود» یک روستاست از توابع کاشان. در این روستا کشاورزی بود به نام «احمد» که او هم یک زن و یک دختر شیرخواره توی خانه اش داشت. زن احمد بدزا بود، یعنی هر چه بچه دنیا می آورد سقط می شدند، این دختر کوچولو هم خدایی سالم مانده بود.«احمد» از خدا پسر می خواست از طرفی هم نمی خواست عیالش این همه اذیت شود. نیت کرد و رفت « کربلا». سال 1336 کربلا رفتن مثل امروز نبود، واقعا خون می خواست؛ البته خون دل. دست پربرگشت. بچه بعدی سالم بود، پسر هم بود، تازه بعد از آن، چهار تا بچه سالم دیگر هم به خانواده کربلایی احمد اضافه شد. اما پسر اول چیز دیگری است؛ آن هم اگر چنین حکایتی داشته باشد: کربلایی احمد می گفت به حرم حضرت ابوالفضل دخیل بستم و زار زده بودم که یا قمر بنی هاشم من سلامت بچه هایم را از تو می خواهم. خلاصه اینکه کربلایی احمد این پسر اول را تحفه حضرت عباس می دانست، برای همین هم اسمش را گذاشت«عباس». کودکی عباس مثل همه بچه های روستایی در خانه و مدرسه و سر زمین کشاورزی گذشت. عباس یک پسر بچه ساده و سبکبار و پا برهنه بود که در کوچه های خاکی قهرود، پشتک و وارو می زد و شلنگ تخته می انداخت. البته زیاد شیطان نبود، ظاهرا از همان اول هم مظلومیتش بر شلوغ بازی هایش می چربید. اما زبل بود. مدرسه هم که رفت درسش بد نبود، حداقلش آن قدری درسخوان بود که پای آقاجان وعزیزش را به مدرسه یا پای معلم را به خانه باز نکند. برای دوران دبیرستان هم راهی تهران شد. بی خبرم که یک بچه ساده شهرستانی چطور آن روزها را در تهران سر کرد اما به هر حال تا ششم یا هفتم را در مدرسه «دارالفنون» خواند، بعدش هم به کاشان برگشت و در هنرستان نساجی مشغول تحصیل شد و آخر به خوبی و خوشی دیپلمش را گرفت. 2)فرمان حضرت امام خمینی درباره ترک خدمت سربازی ارتش شاهنشاهی که پخش شد، عباس که سرباز چهارده ماه خدمت بود، از پادگان جیم شد و رفت قاطی تظاهرات و تجمعات مردم. به کاشان که نمی توانست برگردد چون در یک شهر کوچک سریع شناسایی و دستگیر می شد. چند ماه باقی مانده را در تهران سر کرد. خواهرش ساکن پایتخت بود و او زیاد غریبی نمی کرد. انقلاب که پیروز شد برگشت سر خانه و زندگی پدرش اش . اما عباس دیگر خیلی فرق کرده بود، حتی ظاهرش هم متفاوت از گذشته بود و ریش تازهف سیاه و نرم، صورت آفتاب سوخته و بر و روی جذاب، مردانه و تحسین برانگیز را هم به صفات همیشگی اش اضافه کرده بود و در اعمال و رفتارش هم دیگر آن آرامش قبلی به چشم نمی خورد و مادر حیران مانده بود که چطور عباسش در عرض چند ماه این طور عوض شده است. همه می گفتند: ماشاء الله پسر کربلایی احمد یلی شده ... 3)همان طور که ذکر شد چند ماه اول انقلاب برای عباس مثل بقیه جوان های سر تا پا انرژی شده کشور، به پاسداری از انقلاب گذشت، شده بود مصداق E= MC2 ؛از گشت زنی در خیابان ها و تعقیب ضد انقلابیون و طاغوتیان فراری تا کار با داس در مزارع. سپاه کاشان خیلی زود سامان گرفت. خرداد ماه 58 که نطفه سپاه کاشان بسته شد، عباس هم از قافله عقب نماند و همان دور اول رفت و اسمش را نوشت. در گزینش قبول شد و چون خدمت سربازی هم رفته بود به عنوان یک نیروی موثر و فعال در کارهای آموزش نظامی جای پایش را پیدا کرد. آن روزها هر کس که وارد سپاه می شد، اگر آموزش نظامی دیده بود یا سابقه مبارزات مسلحانه داشت خیلی زود تا حد فرماندهی تیم یا گروهان یا گردان بالا می آمد، اما عباس به دلیل روحیات خاصش کمتر جلوی دید بود و بی سر و صدایی او هم مزید بر علت می شد تا زیاد سر زبان ها نیفتد و چشمگیر نشود. بیشتر به کارهای فردی و تکی (و احتمالا یواشکی) علاقه نشان می داد و در این زمینه خیلی هم مستعد بود. در ابتدای امر هم کسی از قیافه او نمی توانست متوجه درونیات و تفکراتش بشود. همان طور که ذکر شد انقلاب عباس را سراپا حرکت و خروش کرده بود ولی بی های و هویی و آرامش روحی او کماکان باقی بود. کمی بعد از ورودش به سپاه، طی ماموریتی، یک گروه بیست نفره از سپاه کاشان به فرماندهی شهید «علی معمار» برای حفاظت از بیت حضرت امام عازم قم شد. آن روزها غائله «حزب خلق مسلمان» در قم اوضاع بدی را حاکم کرده و حفظ امنیت بیت حضرت امام دارای اهمیت ویژه ای بود. با خاموشی آتش این فتنه، تیم اعزامی از سپاه کاشان به شهر خود بازگشت. غائله بعدی که کار دست انقلاب داد، غائله ترکمن صحرا بود. خبری از اینکه بچه های سپاه کاشان یا عباس کریمی در سرکوب این بلوا شرکت داشته اند یا نه، در دست نداریم اما پس از این ماجرا، ضدانقلاب در سیستان و بلوچستان هم علم شلوغ بازی بلند کرد و شهرستان «ایرانشهر» هم شد مرکز این فتنه و دوباره گروهی از سپاه کاشان جمع شدند و رفتند «ایرانشهر» عباس در این مرحله بود که گل کرد. عملکرد او در غائله ایرانشهر در مورد جمع آوری اطلاعات و طراحی عملیات برای سرکوب خوانین شورشی و اشرار مسلح، چشم همه را گرفت. یکهو می دیدند که عباس غیبش زد و همه نگران می شدند، یک دفعه هم سر و کله اش پیدا می شد و کلی اطلاعات بکر و دست اول با خودش می آورد. لباس محلی می پوشید و می رفت میان مردم و می نشست با آنها گپ زدن یا ریشش را می تراشید و با لباس شخصی به عنوان مسافر به سوراخ سنبه های شهر سرک می کشید و با موشکافی، ته و توی فتنه را درمی آورد. آن موقع بچه های سپاه به کد و رمز و به این تیپ کارهای تخصصی، نا آشنا و در مکالمات با بی سیم درمانده بودند و نمی دانستند چطور عمل کنند تا طرح و برنامه شان لو نرود که عباس آمد و پیشنهاد داد با لهجه غلیظ قهرودی پشت بی سیم صحبت کنند که برای مردم بلوچ کاملا ناآشناست. این پیشنهاد چنان مؤثر افتاد که کسی فکرش را هم نمی کرد. مکالمات بی سیم از آن روز بر عهده عباس و یک هم ولایتی اش قرار گرفت و انقدر هم این کار را با تبحر و تسلط انجام دادند که همه بچه های سپاه حال می کردند و می نشستند کنار بی سیم تا عملیات مخابراتی عباس و هم ولایتی اش را بشنوند. مخلص کلام اینکه بلوای بلوچستان هم به همت بچه های سپاه آرام گرفت و پاسداران کاشانی بعد از چهار ماه به شهرشان برگشتند. تنور انقلاب هر روز عباس را پخته تر می کرد و روح پسر ساده و بی آلایش کربلایی احمد روز به روز قد می کشید، آنقدر بزرگ که دیگر در جثه نحیفش نمی گنجید. 4)یکی از سران ضدانقلاب به نام «محمود آشتیانی» با عباس تماس گرفته بود که می خواهم با تو مذاکره کنم. یک جایی را هم برای مذاکره مشخص کرده بود. عباس به همراه بنده خدایی به نام «حمید» عازم محل قرار شده و آنجا از ماشین که پیاده می شوند معلوم می شد که «آشتیانی» راهنمایی فرستاده تا آنها را به محل استقرار او ببرد. همراه عباس بند دلش پاره می شود که عباس! به خدا توطئه است. اینها می خواهند بگیرند ما را. عباس می گوید: نترس برادر! با من بیا، غلط می کنند دست از پا خطا کنند. بقیه ماجرا از بیان «حمید» خواندنی است: آقا این راهنما همین طوری ما را جلو می برد و می پیچاند. یقین داشتم که کارمان تمام است. روزها فقط تا شعاع سه کیلومتری دور شهر، امنیت نسبی برقرار بود و برای رفتن به دورتر باید با ستون و تأمین می رفتیم. حالا عباس چهل پنجاه کیلومتر از شهر دور شده بود. آن هم تنها، تنها که نه، من هم بودم ولی مگر فرقی هم می کرد! بالاخره به یک ده رسیدیم. هرچی گیر دادم به عباس که بیا از اینجا برگردیم. دلیلی ندارد که اینها ما را اسیر نکنند یا نکشند، عباس محکم می گفت: من باید با این مردک صحبت کنم. تو نمی آیی، نیا. راستش اگر می توانستم برمی گشتم، ولی دیگر جسارت تنها برگشتن رانداشتم. رسیدیم به خانه ای که محل استقرار «آشتیانی» بود. روی تمام پشت بامها و پشت همه درها و پنجره ها دموکرات های سبیل کلفت و کلاش به دست زل زده بودند به ما. شاید هاج و واج بودند که این دو تا دیگر چه خل هایی هستند. آنجا بود که صمیمانه و با اطمینان فاتحه خودم و عباس را خواندم. اما عباس انگار نه انگار. به قدری خونسرد و بی خیال بود که شک کردم نکند با حاج محمد هماهنگ کرده که الان بریزند این ده را بگیرند. قلبم مثل گنجشک می زد. ما نیروی اطلاعاتی بودیم و اگر زیر شکنجه می رفتیم حرف های زیادی برای گفتن به برادران ضدانقلاب داشتیم. جلوی آشتیانی که نشستیم او شروع به صحبت کرد که ما می خواهیم با شما به توافقاتی برسیم، تا... عباس نگذاشت حرف او تمام شود و خیلی محکم و با جسارت گفت: ببین کاک! شما و ما هیچ مذاکره ای نداریم. شما باید بدون قید و شرط اسلحه را زمین بگذارید و تسلیم بشوید. دلم هری ریخت پایین. اگر ذره ای هم به نجاتمان امید داشتم، بر باد رفت. منتظر بودم که فی المجلس سوراخ سوراخمان کنند. حق هم داشتند. عباس آنچنان از موضع قدرت آنها را تهدید می کرد که انگار لشکر «سلم و تور» پشت سرش هستند. با کمال تعجب دیدم محمود آشتیانی عکس العملی نشان نداد و دوباره خواست باب مذاکره را باز کند ولی این بار هم عباس با تحکم و ابهت خاصی حرف از تسلیم بی قید و شرط زد. هرچه محمود آشتیانی گفت عباس از حرف خودش کوتاه نیامد. گفت تضمینی نمی دهم، اگر کاری نکرده باشید امنیت دارید. صحبتشان که تمام شد مطمئن بودم که همانجا سرمان را گوش تا گوش می برند. ولی طوری نشد و راهنما دوباره ما را به ماشین رساند. تا زمانی که با ماشین وارد سپاه مریوان نشدیم منتظر بودم که یک جوری دخلمان بیاید و در دل عباس را لعن و نفرین می کردم که این دیگر چه جور مذاکره ای است. چند روز بعد که آشتیانی و پنجاه شصت نفر از مزدورهایش آمدند و تسلیم شدند نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم. تسلیم آنها ضربه خیلی بدی به حزب دموکرات می زد. خصوصا اینکه در تلویزیون مریوان هم حرف زدند و ابراز توبه کردند و به افشای جنایت های حزب دموکرات پرداختند. عباس به تنهایی این دار و دسته قلچماق و یاغی را به زانو درآورده بود.» 5) اصلا تاکتیک عباس در واحد اطلاعات و عملیات، ملاقات با سران گروهک ها بود و بیشتر وقتش صرف رفت و آمد میان آنها می شد. غالبا هم تنها می رفت و بدون اسلحه. مثلا یک گردن کلفتی به اسم «علی مریوان» دار و دسته مسلح سی _ چهل نفری راه انداخته بود. عباس تصمیم گرفت که «علی مریوان» را وادار به تسلیم کند. اراده کرد و رفت پیش شان. امیدوار نبودیم زنده برگردد، جلویش را هم نمی توانستیم بگیریم. تصمیم که می گرفت دیگر تمام بود. هرچه می گفتیم بابا! اینها که آدم نیستند، می روی، سرت را برایمان می فرستند، عین خیالش نبود. مدتی با آنها رفت و آمد می کرد، با آ»ها غذا می خورد، حتی کنارشان می خوابید! اینها عباس را می شناختند که کیست و چه کاره است ولی بهش «تو» نمی گفتند. بالاخره «علی مریوان» و دار و دسته اش داوطلبانه تسلیم شدند. دفترچه خاطره علی مریوان که دست بچه ها افتاد دیدند یک جا درباره عباس نوشته: «چند بار تصمیم گرفتم او را از بین ببرم، ولی دیدم این کا ناجوانمردانه ای است. عباس بدون اسلحه و آدم می آید. این ها همه حسن نیت او را نشان می دهد. کار درستی نیست که به او صدمه بزنم...». «عثمان فرشته» هم از کردهای ضدانقلابی بود که تحت تاثیر عباس تسلیم شد و اتفاقا خودش از مریدهای حاج احمد شد و بالاخره هم در جنگ با ضد انقلاب به شهادت رسید و سپاه، تشییع جناز باشکوهی برایش ترتیب داد. بعضی از این آدم ها هم تسلیم نمی شدند اما تحت نفوذ عباس بودند. یک بار در جاده با گروه ضدانقلاب «صالح صور» برخورد کردیم. دیدیم کاری با ما ندارند. پرس و جو که کردیم گفتند: «کاک عباس گفته که با شام کاری نداشته باشیم، و الا جان به در می برید.» بعضی از اینها هم مثل «عبدالله دارابی» زیر بار عباس نمی رفتند ولی منطقه را ترک می کردند تا یک وقت رو در روی او قرار نگیرند. عبدالله دارابی بعد از مذاکره با عباسف مریوان را ول کرد و با دار و دسته اش رفت سردشت. واقعا عجیب بود. این بچه شهرستانی کم حرف که همه را با پسوند «جان» صدا می کرد و آن قدر دوست داشتنی و ناز به نظر می رسید، چنان تصرفی در روح و جان دشمن ایجاد می کرد که کمتر در برابرش مقاومت می کردند. حاج احمد هم به او اطمینان کامل داشت و خیلی هم دوستش می داشت. عجب از پسر کربلایی احمد ... 6) مریوان در زمان فرماندهی حاج احمد معروف بود به «قم کردستان». دلیلش هم همین توبه کردن های کله گنده های ضدانقلاب با نفس گرم بچه های سپاه مریوان بود. حاج احمد واقعا از تبحر عباس کیف می کرد. او با وجود وسواس عجیبی که نسبت به مسایل اطلاعاتی داشت تقریبا دربست حرف های عباس را قبول می کرد و کمتر به او ایراد می گرفت. اتفاق افتاده بود که کسی می آمد و اخباری راجع به تحرکات ضدانقلاب می داد، و عباس همه آنها را رد می کرد و آمار و ارقام متفاوتی را می گفت. وقتی می پرسیدند تو از کجا می دانی، می گفت: من خودم دیشب پیش آنها بودم. حاج احمد می گفت: «روی اطلاعات برادر عباس باید صد در صد حساب و برنامه ریزی کرد.» سپاه مریوان حقیقتا برای عباس دانشگاهی بود که با بهترین نمره از آن فارغ التحصیل شد. در آن زمان «مریوان»، امن ترین نقطه کردستان بود و هر آدم ساده ای هم می داند که برقراری امنیت جز با عملیات اطلاعاتی قوی و مستمر ممکن نیست. 7)عملیات محمد رسول الله (ص)، اولین عملیات برون مرزی بزرگی بود که بچه های سپاه مریوان در آن نقش داشتند. طراحی عملیات کار حاج احمد و حاج همت بود. قرار شد یک اکیپ اطلاعاتی ویژه، برای شناسایی سنگرها، خطوط مقدم و در صورت امکان مناطق عمقی و عقبه دشمن، تشکیل شود. مسئولیت سرپرستی این اکیپ بی برو برگرد بر شانه عباس کریمی بود. این ماموریت نیز با مهارت های ویژه او به خوبی به انجام رسید. انجام عملیات محمد رسول الله (ص) جرقه ای بود برای تشکیل یک نیروی زبده نظامی که «تیپ موقت 27 محمد رسول الله ص»، نام گرفت و بعدها به لشکر خط شکن سپاه پاسداران در طول دفاع مقدس تبدیل شد. کادر اصلی این تیپ که حول محور فرماندهی احم متوسلیان شل گرفت، به جز «محمود شهبازی» جانشین فرماندهی»، همگی از بر و بچه های سپاه مریوان بودند و طبق معمول حاج احمد برای واحد اطلاعات و عملیات تیپ هیچ کس را جز عباس کریمی در نظر نگرفت. به این ترتیب نطفه لشکر پیاده مکانیزه 27 محمد رسول الله ص در بهمن سال 1360 بسته د و اعضای مرکزی این تیپ پس از خداحافظی از مریوان _ شهری که ماه ها در آن به مجاهده پرداخته بودند _ عازم جبهه های جنوب شدند تا این بار سینه به سینه صدام عفلقی بایستند. دو کوهه، میقات احمد و شاگردانش بود و جبهه های جنوب، سکوی پرواز آنها. 8)اولین عملیات تیپ محمد رسول الله «صلوات الله علیه» فتح المبین بود. این عملیات یک ویژگی دارد که باید در تاریخ ایران ثبت شود؛ آن هم تصرف توپخانه سپاه عراق بدون شلیک حتی یک گلوله است. عملیات شناسایی این توپخانه که مستلزم نفوذ در دل دشمن و رفتن به عقبه آنها بود، طبعا برعهده واحد اطلاعات و عملیات قرار می گرفت. عباس هم که کشته مرده این کارها بود. نتیجه کار هم انقدر درخشان بود که چشم همه را خیره کرد، و بیشتر از همه چشم صدام را. البته عباس در این عملیات از الطاف بعثی ها بی نصیب نماند و پایش تیر خورد و قلمش حسابی خرد و خاکشیر شد و ماندنش بیهوده. افقی فرستادندش کاشان. عباس تا آخر عمر اسیر این زخم ماند. 9)این جملات را داخل سررسید شخصی عباس و به خط خودش خواندم:«خصوصیات یک فرمانده به این شرح است: سلامتی جسم و فزونی علم، مشورت با نیروها، سعه صدر و نداشتن حس انتقام، برخورد با افراد تحت فرماندهی از راه ارشاد و موعظه، در کنار همه تاکتیک ها، از همه مهم تر، فاصله نگرفتن از خداست. فرمانده ای که ابتکار عمل نداشته باشد، تسلیم است. ابتکار عمل، سلاح برنده مومن است.» 10) «عباس کریمی قهرودی» چهارمین فرمانده «لشکر پیاده - مکانیزه 27 محمد رسول الله»(که در سال 1387به دنبال تغییرات ایجاد شده «سپاه پاسداران» به «سپاه محمد رسول الله» تغییر ساختار پیدا کرد) به تاریخ 23/12/1363 در چهارمین روز عملیات «بدر» در منطقه عملیاتی شرق رودخانه «دجله» بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به ناحیه پشت سرش شربت شهادت نوشید. پیکر غرق در خون وگل حاج عباس زمانی به تهران منتقل شد که تنها چند روز از اولین سالگرد شهادت فرمانده پیشین لشکر محمد رسول الله (ص) یعنی «حاج محمد ابراهیم همت»می گذشت. عباس را طبق وصیت خودش در بهشت زهرای تهران - قطعه 24 در جواز مزار شهید مصطفی چمران دفن کردند. *برگرفته از نوشته «اصلاً تو می دانی حاج عباس کیست؟»


دوشنبه ، ۲۴اسفند۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: مطاف24]
[مشاهده در: www.motaf24.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 10]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن