واضح آرشیو وب فارسی:سلام سربدار: این روزها که در ایام فاطمیه به سر می بریم و در هر کوچه و پس کوچه ای پرچم عزای دختر پیامبر بر افراشته است، شاید باورش سخت باشد که گذشتگان ما برای برپایی یک جلسه کوچک روضه و عزاداری کتک می خوردند، جریمه می شدند و گاهی یک ماه زندان می رفتند و شکنجه می شدند. بخواهیم باور بکنیم یا نه، این حقیقت در دوران رضاخان میرپنج اتفاق افتاده است و او در کنار تمام فعالیت های ضد دینی خود از قانون کشف حجاب گرفته تا ترور بزرگانی چون مدرس، این پرده سیاه را هم در کارنامه هزار صفحه ای اشتباهاتش به نام خود ثبت کرده است. برای زدن نقبی به آن دوران و مرور مجاهدت های مردم در نگه داری میراث گرانبهای روضه های خانگی. برای مرور مجاهدت های مردم و تحمل سختی ها در نگهداری میراث گرانبهای روضه های خانگی نقبی می زنیم به آن دوران و داستانک هایی از کتاب «قندان های همیشه پر» اثر طلبه ی سبزواری علیرضا اشرفی نسب را با هم می خوانیم: تراشیدن ریش رفته بود از عطاری سر کوچه چیزی بخرد. توی راه روضه خوان محل را دیده بود که یک دستمال دور سرش بسته. دوان دوان برگشت و به پدرش گفت: بابا، شیخ کاظم یک دستمال دور سرش پیچیده، دندان درد گرفته! پدر سرش را انداخت پایین و اشک توی چشمانش جمع شد. دختر مانده بود چه گفته که اینطور پدر را ناراحت کرده. - نه دخترم، شیخ در خانه همسایه روضه خوانده، برای همین ریشش را تراشیده اند. حالا هم برای اینکه کسی نفهمد، دستمال دور سرش بسته است. کار آژان های رضاخان میرپنج بود. با هر کسی که روضه می خواند. بعد از اینکه با مشت و لگد از او پذیرایی می کردند، ریشش را می تراشیدند تا خجالت بکشد و دور روضه خوانی را خط بکشد. بهانه با پیراهن و شلوار خانه می آمد بیرون. یک کاسه هم دستش می گرفت که مثلاً دنبال ماست است. می رفت در مغازه و خانه چند نفر از اهالی را می زد که ماست می خواهم. ماست که می آوردند، انگشت می زد و می گفت: نه این ترش است، یا بی نمک است یا ... . به همین بهانه می رسید در خانه ای که قرار بود روضه بخواند. در می زد و خانمش که قبلاً آمده بود، لباس هایش را می آورد. آماده که می شد، می نشست روی صندلی و برای خانم ها منبر می رفت و روضه می خواند. قندان های پر قند برای نان شب شان مانده بودند. روزگار سختی بود. با همه این سختی و بی چیزی شله زرد جز واجبات روضه شان بود. قند هم گران بود. یک قندان پرِ قند می شد یک تومان. پول دو متر زمین. اما قندان های روضه خوانی همیشه پر از قند بود. زغال ها آن ها را لو داد! شب بود. روضه خوانی داشتند. مأموراها بو برده بودند و آمدند در خانه شان. صاحب خانه تا فهمید، چراغ و سماور و استکان و هر چه مربوط به جلسه روضه بود را سریع ریخت داخل حوض. جمعیت را هم از در دیگر فراری داد. مأمورها داخل خانه را گشتند اما چیزی پیدا نکردند. همه چیز داشت به خیر و خوشی تمام می شد که زغال های درون سماور یکی یکی آمدند روی آب! بردن شان نظمیه. مدرک درست و حسابی نداشتند که رهایشان کردند اما تعهد گرفتند تا دیگر مجلس روضه نگیرند. مریض دروغی بیشتر روضه ها زنانه بود. گاهی مجالس مردانه هم برگزار می شد. برای آژان های رضاخان، جمع شدن مردها همیشه بوی توطئه و خراب کاری می داد. برای همین، مخفی کاری این جلسات بیشتر از جلسات زنانه بود. هرکس که روضه داشت، چند روزی خودش را می زد به مریضی. وسط خانه دراز می کشید و چیزی رویش می انداخت. مردم می آمدند عیادتش. خیال شان که از بابت مأمور ها و جاسوس های حکومت راحت می شد، کنار مریض جعلی جمع می شدند به روضه خوانی. مأمور هم که می آمد داخل حیاط، همه دور خانه می نشستند که آمده اند عیادت! نگهبانی در گردنه توی روستا خبرها زود پخش می شد. مجبور بودند بیشتر مراقبت باشند. یک نفر روی گردنه ای که به روستا دید داشت نگهبانی می داد، یک نفر هم بالای پشت بام جلسه روضه. ژاندارم که می آمد توی روستا، آن که روی گردنه بود به پشت بام علامت می داد و او هم به افراد داخل خانه خبر می داد. جلسه سریع تعطیل می شد. قبل از این که آژان ها برسند، همه چیز به حالت عادی برمی گشت! سهم آژان ها! گفت: ما که برای روضه امام حسین زیاد خرج می کنیم این پنج تومان هم روش! حق السکوت را داد به مأموری که آمده بود درب خانه اش و در را بست. *** روضه که داشتند، گوسفند قربانی می کرد یکی برای مجلس روضه و یکی هم برای مأمورها. نمی خواست جلسه شان را بهم بزنند. روضه در حمام! دیگر از دست مأمورها و جاسوس های رضاخان راحت بودند. یکی یکی بقچه لباس را می گرفتند دست شان و می رفتند آن جا. حمام عمومی روستا تنها جایی بود که هیچ کس فکرش را هم نمی کرد. همه که می آمدند، در را می بستند. آرام روضه می خواندند و گریه می کردند. دزدی خبر خیلی زود پیچید. آژانها ریخته بودند داخل چند مسجد و حسینیه شهر و سماور و کاسه و دیگ و فرش هر چیزی که بدرد شان میخورد را برده بودند سربازخانه ها! حالا زحمت روضه شان دوتا شده بود. مأمورها و نبود وسائل. کارت شناسایی به بعضی روحانی ها مجوز منبر و روضه خوانی داده بودند اما من نداشتم. از مجلس روضه خوانی برمی گشتم که پاسبان جلویم را گرفت. - مجوزت را نشان بده. آیه «وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصیدِ» روی کاغذ نوشته بودم و دورش را هم نقاشی کرده بودم. با خودم گفتم همین را نشانش می دهم. سواد که ندارد، نمیفهمد! کاغذ را گرفت و گفت: «این که کارت شناسایی است! مجوزت را نشانم بده.» حرمت مسجد را نگه نداشتند جلسه روضه گرفته بودیم که امنیه ها ریختند داخل. حرمت مسجد را که نگه نداشتند هیچ، سماورها و قوری ها را پرت کردند و تمام استکان ها را شکستند. چیزی را سالم نگذاشتند. به دروغ گفتیم از فامیل مان کسی فوت کرده و مجلس عزا برایش گرفته ایم تا شاید ول مان کنند اما فایده ای نداشت. هر کس به دست شان می رسید، می زدند. دماغ و دهان خیلی ها خونی شد و سر چند نفر هم شکست. روضه در چاه! خانه شان بزرگ بود. زیرزمین چاهی داشتند به اسم نخود بریز. همیشه پر بود از نخود. برای این که نم بکشند و آماده شوند برای تفت دادن. دوشنبه ها اما داستان فرق می کرد. نخودها را داخل کیسه می ریختند و میچیدند اطراف دیوار. کف چاه را فرش می کردند و می ایستادند تا مهمان ها یکی یکی سر برسند. نصف راه را از پله های چاه می آمدند پایین و بقیه آن را با نردبان. بیست، سی نفری می شدند. سیدعلی اکبر روضه خوان که می رسید، عبا و عمامه اش را از داخل پارچه درمی آورد و جلسه روضه شروع می شد. خیال همه راحت بود که هر چه هم صدا شان به گریه برای امام حسین(ع) بالا رود، آژان های حکومت متوجه نمی شوند. جای دنجی داشتند. خیلی ها حسرت مخفی گاه آن ها را می خوردند! دکتر مجانی! تابستان بود. داخل باغ ملک آباد روضه گرفته بودند، بی خبر از همه جا. یکی از مسئولین شهر با چند نفر داخل باغ قدم می زد. صدای گریه که به گوشش خورد، ایستاد. - صدای چیست؟ چرا خانم ها شیون می زنند ؟ یکی که از ماجرا خبر داشت، زود گفت: - چیزی نیست قربان، یکی از بچه ها مریض بوده و مرده، حالا همسایه ها جمع شده اند خانه شان و به مادرش دلداری می دهند! طرف دلش به رحم آمد که گفت: «همه آن هایی که به آن خانه رفته اند را ببرید دکتر.» هم روضه شان را خواندند و هم دکتر مجانی رفتند! عیادت از بیمار خیالی! - بعد از اذان صبح خوب است؟ - تاریک است، حداقل بگذارید هوا روشن شود. - شیخ رمضان، هوا اگر روشن شود هم برای شما خطر دارد و هم برای ما. قرار روضه را که گذاشت، رفت خانم های همسایه را برای فردا خبر کند. پسر عمویش هم برای درست کردن چایی آمد کمک شان. خانه شان کنار خیابان بود و چند پله به پایین می خورد. برای اینکه رفت آمد شان دیده نشود یک پرده همان اول پله ها زد. خانم ها که جمع شدند شیخ رمضان هم آمد. تعدادشان کم تر از ده نفر بود. دوتا متکا گذاشتند و شیخ نشست روی آن. السلام علیک یا اباعبدالله را که گفت صدای گریه همه بلند شد. یکی اما حالش با بقیه فرق می کرد، آن قدر هق هق کرد تا غش کرد. پسر عمو بالا، پشت پرده نشسته بود. پرده را که کنار زد، دو مأمور نزدیک می شدند. آمد پایین و همه را ساکت کرد. مأمورها دیگر رسیده بودند جلو خانه. - اینجا چه خبر است؟ چرا صدای داد و بیداد می آید. - چیزی نیست. دخترمان صرع دارد و حالش بد که می شود صداهایی از خودش در می آورد! مأمورها اما ول کن نبودند. وارد خانه شدند. خانم ها پشت دیوار پنهان شده بودند و فقط شیخ کنار خانه دیده می شد. رو کردند به او. _ این جا چه می کنی؟ _ هیچی! آمدم از دوست و فرزند بیمارش سر بزنم! شانس آوردند که به جمله شیخ راضی شدند و داخل خانه را نگشتند. چاووش خوانی می رفت بالای پشت بام به چاووش خوانی: «اول به مدینه مصطفی را صلوات. دوم به نجف شیر خدا را صلوات. سوم به کوفه کوفیان را لعنت. چهارم به مشهد امام رضا را صلوات...» چند دقیقه ای می خواند و مردم که کم کم جمع می شدند داخل خانه اش، می آمد پایین. خوب نشانه ای درست کرده بود. کسی شک نمی کرد و راحت روضه خوانی اش را راه می انداخت.
شنبه ، ۲۲اسفند۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سلام سربدار]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 45]