تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):مبادا اعمال نیک را به اتکاى دوستى آل محمد (ص) رها کنید، مبادا دوستى آل محمد (ص) ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820028418




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

برادرانه ای از 19 اسفند


واضح آرشیو وب فارسی:شهرآرا آنلاین: داغ فرزند برای مادر سخت است؛ داغ فرزند جوان، سخت تر. داغ دو فرزند جوان خیلی سخت تر و صدالبته داغ دو جوان در یک روز از دو سال مختلف، خیلی سخت تر از سخت تر. راستش پشت همه این ها، استواری کوه می خواهد که جوانان رشیدت را از دست بدهی و باز بگویی «راضی ام به رضای خدا.» مثل زهرا سیاه کوه، مادر شهیدان مهدی و حسین بانپور؛ کسی که سوی چشمانش را همین غصه، بی فروغ کرده اما سوی دلش، همچنان برقرار است.نزدیکی به 19اسفند، شهرآرامحله منطقه ثامن را میهمان مراسم خانوادگی سالگرد این دو برادر شهید کرد تا از ایستادگی خانواده ای بشنویم که شبیه ایستادگی شهیدانشان است. ششم شهریور 46، مصادف است با میلاد امام زمان(عج). شب همین روز در کوچه جوادیه، نوزادی به دنیا می آید و مهدی نام می گیرد تا 17سال بعد یکی از سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) باشد در دفاع مقدس. مقاله خوان مدرسه مهدی، پسر آخر خانواده بود و به قولی ته تغاری؛ بسیار آ رام، مهربان و دلسوز. دوران مدرسه جزو دانش آموزان خوب بود و دست به قلم. همیشه مقاله هایش را سر صف می خواند. تعریف می کرد که یک بار، عده ای از بچه ها اعتراض کرده اند که «چرا همیشه مهدی مقاله می خواند؟» او هم همان پشت بلندگو، رو به مدیر گفته: «آقا! این ها اگر می توانند اینجا یک بسم ا... بگویند، بیایند؛ من که حرفی ندارم.» سکوت بچه ها به قدر کافی گویا بوده و مهدی همچنان مقاله خوان مدرسه باقی می ماند. مسجد محل؛ پاتوق نوجوانان هاتف11 از کوچه جوادیه که به دریادل و کوچه هاتف آمدیم، با بچه های پایگاه بسیج مسجد صاحب الزمان(عج) خیلی اخت شد. با آن ها نشست وبرخاست می کرد و بیشتر وقتش را با بچه های پایگاه می گذراند. مطمئنم داستان رفتنش به جبهه هم از همان جا شروع شد. در آن پایگاه همه هم سن وسال بودند و یکی یکی راهی جبهه شدند. تعدادی برگشتند و تعدادی هم شهید شدند. درواقع آن پایگاه، محل نقشه کشیدن بچه های محل بود تا برای رفتن به جبهه راهی پیدا کنند. رفت تا فردا شفاعت کند مهدی 16سالش تمام نشده بود که با دست کاری شناسنامه برای اعزام ثبت نام کرد. من به شدت مخالف بودم اما جوابی داد که کمی نرم شدم. گفت: «اگر خدا خواست و من در جبهه شهید شدم و به چنین افتخاری دست یافتم، می توانم در روز قیامت، چهار نفر از شما را شفاعت کنم. بعد هم، چه بهتر که انسان در راه خدا جان فدا کند تا اینکه در گوشه خانه یا به هر طریق دیگر جان بدهد.» دفعه اول که رفت، اوایل شهریور بود و تعطیلی مدارس. گفت: «ما را برای ساختن سنگر می برند، قرار نیست جلو برویم.» این طور شد که رضایت دادیم. رفت و حدود 25روز بعد، با باز شدن مدارس برگشت. اثبات وجود برای دفاع از مملکت مهدی از آموزش رزم مقدماتی برگشته بود. حسین -برادر دیگرم- سربه سر مهدی می گذاشت و می گفت: «تو که خیلی کوچکی! در جبهه کاری از دست تو برنمی آید.» ما حوض بزرگی داشتیم و باید پر می شد؛ آن هم با آبی که از زیرزمین به بالا می آوردیم. حسین به مهدی می گفت: «اگر می خواهی ثابت کنی، باید چند سطل آب را از زیرزمین بیاوری بالا و بریزی توی حوض». مهدی هم سعی می کرد به هر زحمتی شده، سطل هایی را که برای جثه نحیفش سنگین بود، بالا ببرد. عرق، سروصورتش را خیس کرده بود اما او اصرار داشت توانایی خودش را ثابت کند. می گفت: «می خواهم به حسین ثابت کنم که می توانم در جبهه باشم و برای مملکتم کاری انجام دهم.» لباس های بی قواره ما در طبقه دوم خانه مادرشوهرم زندگی می کردیم که روزی مهدی یک دست لباس بسیجی آورد بالا و گفت: «زن داداش! این ها را برایم اندازه می کنی؟ فقط مراقب باش مادر نفهمد.» موضوع را با همسرم درمیان گذاشتم. متوجه شدم حسین آقا هم از ماجرا خبر دارد و راضی به رفتنش است. همسرم گفت: «مهدی راهش را پیدا کرده. نه من و نه هیچ کس دیگر، نمی توانیم او را منصرف کنیم.» نگاه آخر روز اعزامش رفتیم ایستگاه قطار. ایستگاه خیلی شلوغ بود و من هنوز دلم به رفتنش راضی نبود. دلشوره اش را داشتم. صحنه رفتنش را هیچ وقت از یاد نمی برم؛ با آنکه لباس ها را برایش کوچک کرده بودم، بازهم در تنش، زار می زد. کوله ای بر دوشش انداخته بود و هرازگاهی برمی گشت و دستی برایمان تکان می داد. حسین آقا به من گفت: «ببین با چه شوقی می رود!» هنوز سوار قطار نشده بود که اسمش را از بلندگوی ایستگاه صدا زدند؛ « مهدی بانپور! مدارکش ایراد دارد.» گویا متوجه شده بودند شناسنامه اش دست کاری شده و می خواستند مانع رفتنش شوند. حواسمان به جمله بود که مهدی غیبش زد. اصلا نفهمیدیم چطور خودش را در میان جمعیت گم کرد. شهادت به دنبال کمایی هجده روزه مهدی در عملیات فاو به شهادت رسید. یکی از هم رزمانش برایمان تعریف کرد که مهدی آن روز حال وهوای خاصی داشته. حدود یک بعدازظهر با مشاهده چند تانک عراقی که به سمت خاکریز آن ها می آمده، آر پی جی را برمی دارد و می رود جلوی خاکریز تا بهتر بتواند هدف گیری کند. یکی از تانک ها را منهدم می کند، اما شلیک تانک دیگر و اصابت توپ به چند متر پشت سر مهدی، حسابی او را مجروح می کند. او را به پشت خط منتقل می کنند؛ ابتدا بیمارستان صحرایی و بعد به بیمارستان نمازی در شیراز. مهدی 18روز در بیمارستان نمازی بود، در حالی که ما هیچ خبری از او نداشتیم. مهدی و یکی از بچه های محل به اسم کیوان با هم به جبهه رفته بودند. بعد از شهادت مهدی، کیوان به مرخصی آمد. احساس می کردم هروقت من را در کوچه یا جایی می بیند، سعی می کند به سرعت خودش را از جلوی چشمم دور کند. یک روز بالاخره دنبالش رفتم و گفتم: «بمان؛ تو چرا از من فرار می کنی؟» سرش را پایین انداخته بود. گفت: « مادر مهدی آقا! من شرمنده شما هستم. آن روز که مهدی تیر خورد، من آنجا بودم. فهمیدم به بیمارستان نمازی منتقلش کردند، اما فکر نمی کردم شهید شود، پس به شما نگفتم تا نگران نشوید. می دانم مهدی چقدر شما را دوست داشت. شرمنده هستم؛ هم شرمنده شما که با نگفتن این خبر، باعث شدم دیدار مادر و فرزندی به قیامت بیفتد و هم شرمنده دوستم مهدی.» رویایی که صادق بود قبل از اینکه خبر شهادت مهدی را بدهند، خواب دیدم دو کبوتر وارد خانه شده و بالای طاقچه نشسته اند. بلند شدم تا بگیرمشان که یکی از آن ها از پنجره بیرون زد و به آسمان رفت. صبح که برای پدرم تعریف کردم، مدتی به فکر فرورفت و بعد گفت: «وقت رفتن مهدی به جبهه، بند دلم پاره شد. با این خواب، دیگر امیدی به برگشت او ندارم.» صبح روز بعد، با صدای در حیاط بیدار شدم. شخصی پدرم را یک ساعتی دم در خانه به حرف گرفت. پدرم با ناراحتی در را بست؛ خبر شهادت مهدی را برایش آورده بودند.» حسین، سومین فرزند خانواده بانپور است. او هم ششم محرم سال1334 در کوچه جوادیه به دنیا می آید. در هجده سالگی مدرک دیپلمش را می گیرد و سپس به عضویت ارتش درمی آید. حسین اگرچه بزرگ تر است، دو سال طول می کشد تا به برادر کوچک ترش، مهدی برسد. فراری نیروی هوایی حسین دلسوز و مهربان بود. زمانی شناختیمش که رفته بود. از گوشه وکنار، آوازه کارهای خیرش را می شنیدیم. دپیلمش را که گرفت، چون قدبلند و ورزیده بود، به پیشنهاد یکی از آشنایان به نام سرهنگ آریایی، به نیروی هوایی پیوست. دوره همافری را به مدت دو سال در تهران گذراند. تعریف می کرد که سرهنگی، دانشجویان را جمع می کرده و پنهانی می گفته: «این رژیم امروز و فردا سقوط می کند؛ بهتر است شما هم با مردم باشید.» از همافری تا محافظی همافران و نیروهای هوایی جزو اولین گروه های ارتشی بودند که به مردم پیوستند و پشت بازماندگان رژیم پهلوی را خالی کردند اما حسین کمی زودتر و با مشورت پدرش، نیروی هوایی را ترک کرد و به مشهد آمد. او در بحبوحه انقلاب، میان مردم بود تا اینکه انقلاب پیروز شد. با اینکه دو سال را در ارتش گذرانده بود، دوباره خودش را برای خدمت سربازی معرفی کرد. فرار از خدمت در دوران حکومت پهلوی و روحیه انقلابی اش، موجب شد تا به عنوان محافظ دو تن از مراجع تقلید وقت، آیات عظام مرعشی و شیرازی مشغول شود و دو سال سربازی خود را در جمهوری اسلامی به این شکل سپری کند. پشت پازدن به کار دولتی حسین بعد اتمام سربازی، دنبال هیچ کار دولتی دیگری نرفت تا اینکه تاکسی رانی مشهد برای بخش مالی خود، درخواست نیرو کرد. حسین چون مدرک ریاضی داشت، خیلی زود در تاکسی رانی مشغول به کار شد. در همین ایام بود که به خواستگاری من آمدند. من تازه دیپلم گرفته بودم و پسر یکی از همسایه ها هم خواستگارم بود، اما چون در نیروی هوایی مشغول بود، پدرم مخالفت می کرد. جالب اینجاست که پدر می گفت: «زندگی با مردان جنگ پرمخاطره است.» حسین که آمد، چون نسبت فامیلی دوری داشتیم و پدرم تعریف نمازخوانی و ایمانش را شنیده بود، موافقت کرد و ما مهر سال60 به عقد هم درآمدیم. پدر می گفت: «به مرد نمازخوان که نمی شود نه گفت.» عقد و عروسی با 2عزای مردمی اگرچه پدرم نگران بود که جنگ و پیامد های آن، زندگی دخترش را تحت الشعاع خود قرار ندهد، گویی سرنوشت من چیز دیگری بود. روز عقدمان، در آرایشگاه منتظر همسرم بودم که تماس گرفتند به جای حسین، پسرخاله اش به دنبالم می آید. آن روز به جای ماشین عروس با تاکسی به دنبال من آمدند؛ چون آیت ا... هاشمی نژاد را ترور کرده بودند و تمام مسیرها بسته بود. بعد از کلی ماندن در ترافیک بالاخره به خانه رسیدیم اما با توجه به اتفاق رخ داده، فقط یک مراسم ساده گرفتیم. روز عروسی هم مصادف شد با تشییع 70شهید و حسین دلش نیامد با ماشین گل زده بیرون برویم و هلهله و شادی کنیم درحالی که 70مادر، جوانانشان را راهی قبرستان کرده بودند. جوانان انقلابی محل و هوایی شدن حسین دو سالی نزدیکی منزل پدرشوهرم و در منزل سرهنگ تفنگچی زندگی کردیم. سرهنگ که شهید شد، به منزل پدرهمسرم نقل مکان کردیم. بودن در آن محله که جوانان انقلابی بسیاری داشت و هر روز یکی از آن ها، به جبهه اعزام می شد، حسین را هم که زمینه این نوع فعالیت ها را داشت، هوایی رفتن کرده بود. وقتی برای رفتن به جبهه با من مشورت کرد، ابتدا خیلی ناراحت شدم، اما وقتی دیدم او هم مثل برادرش، مهدی تصمیمش را گرفته است، موافقت کردم. دستگیر غریبان مهدی بسیار مهربان و مردم دار بود. بعد از شهادتش، عده ای از جنگ زده های عراقی که به مشهد مهاجرت کرده بودند، دسته دسته آمدند برای عرض تسلیت. چنان عزاداری می کردند که گویی عزیز خودشان است؛ گویا مهدی(یا حسین؟؟؟) برایشان خیلی کارها انجام داده و به آن ها محبت زیادی کرده بود، حتی بعد از شهادتش، از اهواز و خرمشهر تماس هایی تلفنی داشتیم که سراغ حسین را می گرفتند و وقتی می شنیدند شهید شده، پشت تلفن کلی گریه می کردند و افسوس می خوردند. در همین همسایگی مان هم، چند خانواده نجفی هستند. حسین آن قدر به این خانواده ها لطف داشت و برایشان برادری کرده بود که تا سال ها، حیاط بزرگ منزلشان را برای برگزاری مراسم شوهر و برادرشوهرم در اختیار ما قرار می دادند و به نوعی خود را صاحب عزا می دانستند. شهادتی که به فرزند، الهام شد خواهر همسرم بعد ها گفت که رویای شهادت برادرش -حسین- را دیده و می دانسته که او هم به راه مهدی می رود. در عالم رویا دیده بود که پدرش فوت کرده و روی سنگ مزارش نوشته اند: «علی بانپور؛ پدر دو شهید!» در حالی که آن موقع، فقط مهدی شهید شده بود. یکی دیگر از موضوعاتی که شهادت حسین را به دلم انداخت، ماجرای مریضی پسرمان بود. او تب شدیدی داشت و مدام می گفت: «مامان! بابا شهید شده.» و من می گفتم: «نه، پسرم! بابا رفته جبهه. قراره دو سه روز دیگه بیاد.» اما چهار روز بعد خبر شهادت حسین را به ما دادند. دومین سالگرد شهادت مهدی، نزدیک بود و قرار بود حسین به مشهد بیاید اما یک روز قبل از مراسم زنگ زد و گفت عملیاتی پیش آمده و نمی تواند برای مراسم بیاید. گفت که هفته بعد در مشهد است. این بود که نوزدهم اسفند دومین سالگرد مهدی را بدون حضور حسین برگزار کردیم. ازطرفی مراسم ما مصادف شده بود با عروسی یکی از اقوام. در همین مراسم بود که با توجه به خویشتن داری پدرهمسرم، برادر داماد، خبر شهادت حسین را داد. او به شدت منقلب شده و دلش نیامده بود که پسرخاله اش در معراج شهدا باشد و آن ها در مجلس عروسی؛ گفت: «حسین در معراج است و شما اینجا نشسته اید؟» تحمل آن روزهای تلخ برای من و خانواده همسرم به شدت سخت بود و امروز می گویم که: «تنها دلیل تاب آوردن چنین فراقی، احساس حضور حسین در لحظه لحظه زندگی ام است؛ من هنوز وجود حسین را در کنارم حس می کنم.»  فاطمه سیرجانی


پنجشنبه ، ۲۰اسفند۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شهرآرا آنلاین]
[مشاهده در: www.shahraraonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 6]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن