تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اى مردم! جز اين نيست كه خداست و شيطان، حق است و باطل، هدايت است و ضلالت، رشد ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819775952




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روز قیامت نه جواب دارم و نه توجیه


واضح آرشیو وب فارسی:تا شهدا: دکتر خدیجه حاجیان گفت: روز عقد، شهید عموشاهی گفت می خواهم روی در ورودی برگه ای بچسبانم و بنویسم هر کسی که با امام مشکل دارد حق ندارد به مراسم ما بیاید!به گزارش تا شهدا؛ تصورم از گفتگو با یک استادیار دانشگاه با آنچه به تحقق پیوست بسیار متفاوت بود! خونگرم، صمیمی و بسیار دوست داشتنی، بلندطبع و بی نهایت بی تکلف محدود مواردی بود که در گفتگوی به نسبت طولانی ما به آن پی بردم. استادی که با عنوان «عزیزم» شاگردانش را خطاب قرار می دهد و می گوید همه دانشجویان مانند دختر و پسرم هستند و مقید است حتماً با پوشش چادر بر سر کلاس درس و تدریس حاضر شود. «دکتر خدیجه حاجیان»، همسر گرانقدر «امیر سرلشگر شهید محمدمهدی عموشاهی»، عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت مدرس است، مدیر گروه مطالعات نقد ادبی و مدیر داخلی فصلنامه نقد ادبی. در دفتر وی قرار مصاحبه گذاشتیم. در طی گفتگو تماماً همسر بزرگوارش را «آقای عموشاهی»، «آقا» یا «حاج آقا» خطاب می کرد. فقط در یکی از نوشته هایش دیدم نام همسرش را «محمدمهدی من» نوشته... به احترام این استاد فرزانه، گفتگو را با دلنوشته دکتر حاجیان خطاب به «محمدمهدی او» آغاز کرده ایم، خطاب به «امیر سرلشگر شهید محمدمهدی عموشاهی»؛ «در قصه های عامیانه این سرزمین گاهی سخن از شاهزاده ای است که روزی سوار بر اسبی سفید، از شهر آرزوها از راه می رسد و خوشبخت ترین دختر این سرزمین را بر آن اسب سوار می کند و با خود به شهر آرزوها می برد. ظاهراً این قصه در طول تاریخ در ذهن بسیاری از دختران دم بخت سرزمینم شکل می گرفته و می گیرد، اما اینکه تا چه اندازه به حقیقت پیوسته یا می پیوندد نمی دانم؛ آنچه می دانم این است که من هم یکی از همین دختران سرزمین قصه ها بودم و سخت منتظر آن شاهزاده و امروز که سال ها از شهادت تو می گذرد حس می کنم این افسانه دست کم در بارۀ یک دختر به حقیقت پیوست و آن شاهزاده به سراغ من آمد و مرا با همان اسب سفید خوشبختی به سرزمین آرزوها برد. این ها را نه از روی اغراق می گویم نه برای بالا بردن تو. در همین آغاز اعتراف می کنم که هر چه بخواهم از تو بگویم بیان و قلمم از تصویر وجودت خیلی خیلی عاجز است اگر قلبم می توانست لب به سخن بگشاید شاید می توانست تصویر تو را تا اندازه ای نزدیک به واقعیت در قاب بنشاند. و اما من در این سال ها مرتب این قاب خاطرات را تمییز و سعی کرده ام نام و خاطرت برای همیشه در آن خوش بدرخشد و در حقیقت این قاب خاطرات تو یا نه بهتر است بگویم وجود حقیقی توست که هنوز مرا سرپا نگه داشته است. وجودی که گاهی با آن حرف می زنم، گاهی درد دل می کنم و گاهی هم گله یا شکایت و از گفتن این خاطرات که قرار است ثبت شود، قصدم این نیست اسطوره ای باورناپذیر از تو بسازم؛ زیرا برخی از این حقایق بیشتر به افسانه می ماند تا حقیقت! اما احساس می کنم این یک تکلیف است که باید ثبت و نوشته شود تا نسل های بعد بدانند برای حفظ این آب و خاک، چه بهای سنگینی پرداخته شده است.» «دکتر حاجیان» متولد کربلا است، در اصفهان بزرگ شده و زندگی کرده و همسرش اصالتاً اصفهانی؛ «سال 63 من 17 ساله بودم و شهید عموشاهی 23 ساله که آشنا شدیم و ازدواج کردیم. زندگی شیرین به بلندای 3 سال دوست داشتنی...» این گفتگو جذاب در 3 بخش آماده شده است که آنچه در ادامه می آید بخش نخست آن است. *انقلابی دو آتشه! شهید عموشاهی آن روزها بسیار انقلابی و حتی دو آتشه بود. تلاش زیادی کرد که وارد سپاه شود که بنا به دلایلی این امر محقق نشد. در اولین جذب نیروی دانشگاه امام علی (ع) جذب این دانشگاه شد، دوره ای که به «دوره طلایی ارتش» معروف شد. تقریباً هم دوره های او یا به شهادت رسیدند یا اکنون در رده های بالای ارتش قرار دارند مانند امیر پوردستان. *عموشاهی همسر انقلابی می خواست وقت ازدواج گفته بود «همسر متدین و انقلابی می خواهم.» آن روزها نماد تدین، انقلابی بودن بود. به عبارتی اگر کسی انقلابی واقعی بود حتماً فردی متدین و مذهبی به شمار می آمد. من عضو فعال انجمن اسلامی دانش آموزان بودم و مسئول واحد خواهران. مسئول واحد برادران اتحادیه که از دوستان حاج آقا بود، من را به او معرفی کرد. ابتدای امر به دلیل برخی مسائل پیرامونی مخالفت کردم اما پدرم خوابی دید که نظرم عوض شد. پدر خواب دیده بود که سید بزرگواری به خوابش آمد و گفت که می خواهم دختر شما را برای پسرم خواستگاری کنم. چند سکه هم به دست پدرم داد و گفت این هم مهریه اش! صبح گفت خواب عجیبی دیده ام. آن سید بزرگوار امام جماعت مسجد جامع شهر بود که یک سال پیش به رحمت خدا رفت، حاج آقا مهدی امامی. تحقیقات را شروع کردیم. هرچه بیشتر پرس و جو کردیم، پیر و جوان همه به پاکی او اذعان داشتند. *من همسر پاسدار می خواستم! آن روزها دلم می خواست با یک پاسدار ازدواج کنم. پاسدار قداست خاصی داشت و همه مشتاق بودند با یک پاسدار ازدواج کنند. بعد از اینکه آقای عموشاهی به خواستگاری ام آمد، دیدم زیاد نمی توان به عناوین و القاب تکیه کرد و آن را ملاک قرار داد. روایت هم داریم که خداوند بندگان خاص خود را در میان مردم پنهان می کند و آقای عموشاهی نمونه ای ایده آل از این گونه «اوتاد» بود. البته زندگی مشترک با او این عقیده را بسیار بیشتر تأیید کرد. با اینکه 27 خرداد بیست و هشتمین سالگرد شهادت ایشان است اما من همچنان او را زنده می بینیم و بسیار به او علاقه دارم. *بدگمان به خمینی نیاید مراسم ها بسیار معمولی برگزار شد فقط یادم هست وقتی که کارت های مراسم را آماده می کردیم به کنارم آمد و برگه ای که در دست داشت را نشانم داد. پرسیدم این چیست؟ برگه را باز کرد و گفت «بخوان». روی برگه نوشته بود «هرکه باشد بر خمینی بدگمان/ حق ندارد پا نهد در این مکان» گفتم «می خواهی چه کنی؟» گفت «می خواهم روز عقد این شعر را با خط درشت بنویسم و روی در ورودی بزنم. کسی که با امام مشکل دارد حق ندارد به مراسم عقد ما بیاید.» می دانست بعضی از اقوام با امام مشکل دارند. واقعاً دلش نمی خواست آنها به مراسم بیایند. از او خواهش کردم که این کار را انجام ندهد ممکن بود حرف و حدیث هایی گفته شود که شاید زیاد هم به صلاح نبود. این یکی از شاخصه های روحی او بود که مرا بسیار مجذوب خودش می کرد. البته هر دو امام را بسیار دوست داشتیم. آنقدر به امام علاقه داشتیم که اگر امام می فرمودند آب بخورید ما می خوردیم و اگر نه، نمی خوردیم! شاخص زندگی ما، حرف های حضرت امام بود. نفر اول از چپ «شهید عموشاهی»، نفر آخر «شهید صیاد شیرازی» *ماه عسل در حج تمتع بهمن ماه سال 62 عقد کردیم. چون آقای عموشاهی فرماندهی حفاظت مرکز زرهی شیراز را بر عهده داشت باید بعد از ازدواج به شیراز می رفتیم. 17 مرداد 63 جشن ازدواج را برگزار کردیم و فردای آن روز برای ماه عسل به حج تمتع رفتیم. پدرم مسئول کاروان بود و ما بود ما را به عنوان خدمه با خود برد. سفر عجیبی بود. آقای عموشاهی هیچ گاه از زمان و کارهای خدمه ای نمی زد، می گفت اولویت با کارهای زائر است. بعد از خستگی روزانه برای طواف به مسجد الحرام می رفتیم. *انجام طواف مستحب اشکال دارد یک شب دیدم نشسته و خانه کعبه را نگاه می کند. گفتم «حاج آقا بریم طواف مستحب انجام دهیم؟» گفت «نه!» گفتم «چرا؟ مگر کار اشتباهی است؟ ما کارهایمان را که انجام داده ایم و الآن زمان استراحت ما است.» گفت «امروز امام پیامی صادر کرده اند مبنی بر اینکه زائرانی که طواف واجب را انجام داده اند، از به جا آوردن طواف مستحب پرهیز کنند تا دیگر زائران راحت تر بتوانند طواف واجب را انجام دهند و به مشقت نیفتند. در ضمن خانم، اگر بنا به انجام عمل مستحب باشد نگاه کردن به کعبه هم مستحب است، تلاوت قرآن و نماز هم همینطور.» *محاسن آنکارد شده یادم می آید آن زمان داشتن محاسن بلند نشانه انقلابی گری بود، اما حاج آقا هیچ گاه محاسن اش را از حد خاصی بلند تر نمی کرد. یکبار به او گفتم «چرا شما محاسنتان را بلند نمی کنید؟» گفت «امام فرموده اند برادران ارتشی با نمره 4 محاسن را کوتاه کنند. این دستور امام است و من از آن تبعییت می کنم.» واقعاً شاخصه های او بر اساس فرمایشات امام تعیین و اجرا می شد. *زندگی سراسر عشق دیدگاه های ما نسبت به امام و انقلاب آنقدر مشابه و نزدیک بود که برایمان زندگی سراسر عشق رقم زده بود. با اینکه من دختری بسیار عزیزکرده در خانواده بودم و بعد از ازدواج باید از خانواده ام دور می شدم آن هم خانواده ای که با وجود داشتن 4 برادر و خواهر، پدرم بسیار به من توجه و علاقه داشت و در وضعیتی بزرگ شده بودم که اصلاً به سختی و دوری عادت نداشتم، اما بعد از ازدواج همه سختی ها را به عشق آقای عموشاهی تحمل می کردم. وجود 2 فرزند با اختلاف سنی یک سال و یک ماه و نبودن پدرشان شرایط را سخت تر می کرد اما همین قدر که به آقای عموشاهی تعلق داشتیم، تحمل سختی ها را آسان می کرد. واقعاً اگر در گذشته لیلی و مجنونی وجود داشته، در مورد من و آقای عموشاهی صدق می کرد، حقیقتاً چنین رابطه ای داشتیم. سریال زندگی خلبان شهید بابایی را با اشک تماشا می کردم. واقعاً انگار زندگی شهید عموشاهی را به تصویر کشیده بود با این تفاوت که شهید بابایی قبل از انقلاب به ارتش وارد شده بود و حاج آقا بعد از انقلاب. *دروازه قرآن شیراز بعد از مدتی حاج آقا فرماندهی حفاظت تیپ 27 زرهی را در سومار هم به عهده گرفت. حالا باید یک ماه در شیراز می ماند و یک ماه را برای سرکشی به سومار می رفت. تا زمانی که فرزند نداشتیم زمانی که حاج آقا به سومار می رفت به اصفهان برمی گشتم تا کنار مادرم باشم. بعد از فرزنددارشدن سفر رفتن برایم سخت شده بود و برای همین در شیراز می ماندم. خانه ما در شیراز در ابتدای ورودی شهر قرار داشت همان جایی که اکنون به دروازه قرآن معروف است. در کوی افسران مستقر بودیم. کنار منازل ما مرکز پیاده بود و محل خدمت حاج آقا در مرکز زرهی که با خانه فاصله داشت. *چادر رنگی نپوش! از آنجا که به من بسیار حساس بود، سخت گیری های خاصی هم داشت. یادم هست که یکبار یکی از همرزمان بسیار متدین و متشخص حاج آقا مهمان ما بود. چادر رنگی پوشیده بودم. سر سفره، آرام به من گفت که چادر مشکی بپوشم! خجالت می کشیدم وسط صرف غذا بروم و چادرم را عوض کنم! حتی به آقای عموشاهی اینها را گفتم، اما اصرار داشت که نباید با چادر رنگی باشم. به ناچار و برخلاف میل باطنی ام چادرم را عوض کردم و دوباره سرسفره برگشتم. گفت «من بدم می آید جلوی مرد نامحرم، چادر رنگی بپوشی. اگر می خواهی من راحت باشم، چادرت را عوض کن.» این در حالی بود که چادر رنگی ام حتی از چادر مشکی ضخیم تر بود! با این حال می گفت «دلم نمی خواهد کسی شما را در این پوشش ببیند. دلم می خواهد پوشیده تر باشی.» وقتی مهمان رفت، گفتم «آقا زشت نبود این کار؟» گفت «نه! من دوست ندارم کسی تو را بدون چادر مشکی نگاه کند!» گفتم «این بنده خدا که اصلاً مرا نگاه نمی کرد!» گفت «خب، من راحت ترم.» قطعاً ما هم مانند همه همسران گاهی با هم اختلافاتی داشتیم، اما واقعاً در روابطمان همیشه بنایم سمعاً و طاعتا بود. *مدیریت روابط خانواده مدیریت آقای عموشاهی هنوز هم برایم تحسین برانگیز است. مردی که در 23 سالگی ازدواج کرد و در 26 سالگی به شهادت رسید، با این حال، آنقدر زیبا روابط را مدیریت می کرد که با اینکه غالباً فکر، ایده و نظر او اعمال می شد، من آزرده نمی شدم. *فقط شیراز بعد از ازدواج که به شیراز رفتیم، دلم می خواست درسم را ادامه دهم. آقای عموشاهی تنها یک شرط برای ادامه تحصیل من گذاشت؛ «دانشگاه فقط در شیراز!» تنها 12 رشته را می توانستم انتخاب کنم. پیراپزشکی شیراز قبول شدم و تربیت معلم اصفهان. اصفهان را که به هیچ وجه موافقت نکرد. رشته پیراپزشکی دانشگاه شیراز ثبت نام کردم. *نام بچه ها بسیار احساساتی بود. فاطمه را طور دیگری دوست داشت. اسم فاطمه را هم اختصاصاً خودش معین کرد. اسم های دیگر را که پیشنهاد می دادیم، انگار که از آن اسم ها فراری باشد شاکی می شد که «چرا تا زمانی که نام فاطمه هست، اسم دیگری را حتی به زبان می آورید! اسم دخترمان فقط فاطمه است.» اسم محمدحسین را برادرم که جانباز است، انتخاب کرد. *خاطره محمدحسین از پدر محمدحسین خاطرات محوی از پدرش دارد. یک بار که شهید عموشاهی با خستگی از منطقه به خانه آمد، محمدحسین کنار پنجره ایستاده بود و با شنیدن صدای اذان و دیدن گلدسته های مسجد، با زبان کودکی می گفت «مسجد، مسجد...» شهید عموشاهی سریع آماده شد و گفت «باید محمدحسین را به مسجد ببرم.» وقتی از مسجد برگشتند دیدم حاج آقا به شدت می خندد! گفتم «چی شده؟» گفت «تا برای نماز قامت بستم، محمدحسین از کنارم رفت...». حدوداً 14-15 سال بعد از شهادت حاج آقا، با محمدحسین از کنار آن مسجد عبور می کردیم. یک دفعه محمدحسین گفت «این همان مسجدی است که با بابا به آنجا رفته بودیم!» بسیار برایش شیرین بود. خاطره دیگر محمدحسین مربوط به آخرین روزی است که شهید عموشاهی در خانه بود. پسرم به خوبی به یاد دارد که پدرش برای صبحانه لقمه های خامه و عسل را در دهانش قرار می داد. *مسجد با بچه های ناآرام یک روز نزدیک غروب، خسته به خانه آمد. از شیطنت بچه ها آن قدر کلافه بودم که فقط انتظار می کشیدم از راه برسد تا برای لحظه ای نفس تازه کنم. اما وقتی از راه رسید، بسیار خونسرد لباسش را عوض کرد تا به مسجد برود که مبادا از نماز جماعت عقب بیفتد. دلم می خواست با خروشی تند به او بگویم «مگر من انسان نیستم و حق دل جویی ندارم. مگر یکی از اصول زندگی مشترک، کسب رضایت یکدیگر نیست...» نه اینکه او نمی دانست و باید کسی به او می آموخت، نه. او خوب می دانست و در مکتبش آموخته بود چگونه در مقابل تنش ها عاقلانه بایستد. وقتی با واکنش من روبرو شد خونسردتر از قبل رو به من کرد و گفت «این که مشکلی نیست. هر دو باهم به مسجد می رویم». پرسیدم «حالا با این بچه های ناآرام چطوری هر دو مسجد برویم؟ مگر می گذارند مردم آسوده به نمازشان برسند؟». خندید و گفت: «این که مشکلی نیست. من نماز اول را به جماعت می خوانم و تو مواظب بچه ها باش. نماز دوم را شما به جماعت بخوان و من مواظب بچه ها هستم». مثل همیشه تدبیر و تعقل عجیب اش راه گشا بود. ایستاده از چپ، نفر دوم «امیر سرلشگر شهید محمدمهدی عموشاهی» *عدالت امام جماعت یک روز با عجله آماده رفتن به مسجد شد تا از نماز جماعت عقب نماند. عجیب به این کار اهمیت می داد و در هر شرایطی، با شروع اذان راهی محل جماعت می شد. حتی شنیدم در پادگان و مناطق عملیاتی هم نماز جماعت دو نفره به پا می کرد. آن روز هم آماده شد تا از در خانه بیرون برود که پرسیدم: «حاج آقا، شما این امام جماعت را که به او اقتدا می کنی می شناسی؟ آیا به عدالت و شجاعت او اطمینان داری؟» ساده جواب داد: «همین که عده ای از مسلمان ها به او اقتدا می کنند، کافی است». این نوع ساده بینی اش تنها برای شرایط خاص نبود. در زندگی مشترک مان هم همین شیوه را به کار می برد و همین را از من انتظار داشت. * هنوز از چشم هایش می ترسم به مستحبات و مکروهات هم توجه می کرد در خوردن غذای گرم، آب خوردن و.... در همه چیز حواسش به مستحبات و مکروهات بود. واجب و حرام که جای خود را داشت. مثلاً در صحبت هایمان به شدت به غیبت و تهمت حساس بود. حتی به خاطر دارم یک بار نسبت به فردی که نه من او را می شناختم و نه حاج آقا، بدگمان بودم. تا به او گفتم، چنان با غضب مرا نگاه کرد که هنوز هم از آن چشم ها می ترسم. *ظرف شستن به شیوه امیر سرلشگرعموشاهی ماه رمضانی مهمان داشتیم. شهید عموشاهی که دید با وجود شیطنت های محمدحسین و تهیه چند نوع غذا، به شدت خسته شده ام، بعد از رفتن مهمان ها گفت «خانم، شما برو بنشین! من خودم تمام ظرف ها را می شویم.» می دانستم زیاد اهل ظرف شستن نیست، اما اصرار من بی فایده بود. هرچه گفتم قبول نکرد و گفت «خواهش می کنم شما به اتاق برو». حدود 10 دقیقه بعد آقای عموشاهی به اتاق آمد و گفت «خانم، ظرف ها تمام شد!» گفتم «یعنی شما در این زمان کوتاه آن همه ظرف را شستی؟» گفت «بله»! گفتم «مطمئنی؟» گفت «بیشتر آنها را شستم. فقط ظرف هایی که در آنها غذا مانده بود را جمع کردم تا صبح خیس بخورد!» به آشپزخانه رفتم دیدم ظرف های میوه و چای را شسته و بقیه ظرف ها را در دیگ پلو جمع کرده بود! * من فرمانده هستم به یاد دارم یک اتومبیل پیکان مدل پایین، از کار افتاده به همراه یک سرباز راننده به او داده بودند تا برای کارهای خود از آن استفاده کند. آن زمان استفاده خانواده ها هم از آن اتومبیل متداول بود. اولین بار که با اتومبیل پشت در آمد کمی چای و نفت خودمان را به سرباز داد و او را مرخص کرد. تا آن زمان نمی دانستم او چنین امکاناتی دارد. وقتی اصرار کردم که قصه اتومبیل چیست؟ گفت «خانم، چون من فرمانده هستم، این اتومبیل را در اختیار من گذاشته اند.» با تعجب و شاید ناراحتی نگاهش کردم و گفتم «شما اتومبیل دارید و شب ها با اتوبوس به خانه می آیید؟» گفت «خانم، مسیر طولانی است، سرباز بنده خدا اذیت می شود تا اینجا بیاید و برگردد!» شاید کمی صدایم بالا رفت! گفتم «شما هر شب می گویی اتوبوس نبود یا ماشین پیدا نکردم و دیر به خانه می آیی. در حالی که من و بچه ها را تنهاییم! بعد می گویی سرباز اذیت می شود!» *شخصی نیست! این در حالی بود که خیلی از دوستان حاج آقا را می دیدم که اتومبیل را در اختیار همسران شان قرار می دادند تا برای گشت و گذار به شاهچراغ یا حتی به مطب دکتر بروند. بعد من با 2 فرزند کوچک، باید تا خیابان اصلی می رفتم و منتظر تاکسی می ماندم تا مثلاً به دکتر مراجعه کنم! اینها را که با گلایه به او گفتم، خیلی جدی به من نگاه کرد و گفت «خانم شاید اینها که از این اتومبیل ها استفاده شخصی می کنند جوابی برای روز قیامت داشته باشند، اما من نه توجیه دارم و نه جواب!» بعد از آن دیگر حتی اتومبیل را پشت در خانه خودمان ندیدم!


چهارشنبه ، ۱۹اسفند۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تا شهدا]
[مشاهده در: www.tashohada.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن