واضح آرشیو وب فارسی:شهرآرا آنلاین: تا همین چند روز پیش، فکر می کردم خروجی دانشگاه های ما مطلوب نیست، به ویژه در رشته کشاورزی؛ نه به خاطر اینکه فارغ التحصیلان کشاورزی بیکارند و چیزی را که کاشته اند نمی توانند برداشت کنند، نه؛ بیشتر به خاطر اینکه بلد نیستند چه جوری درخت بکارند که به جای برگ، از شاخه هایش پلاکارد تبلیغاتی نروید! درختان بی برگ وباری که منتظر بودیم در آستانه بهار شکوفه بدهند پلاکارد داده بودند! از آن بدتر، بازماندگان متوفیان هستند که عکس مرحوم را پشت شیشه عقب می چسبانند. با خودشان نمی گویند خب، شاید یک نفر مثل من ماشینشان را دنبال کرد تا ببیند کجا شله می دهند تا بخورد و یک فاتحه ای هم نثار مرحوم کند؟ ولی وقتی ماشین را دنبال می کنی، یک راست وارد پارکینگ ستاد تبلیغاتی مرحوم می شوی، آن هم من که در همان طول مسیر، فاتحه اش را هم خوانده بودم! شما که کاندیدا شدی و چنددلار برای یک مشت رای خرج کردی ولی اعضای خانواده ات هم بهت رای نمی دهند، باید قول بدهی اگر وارد مجلس شدی که نمی شوی، جبران کنی! من همیشه سعی می کنم ساعتی را برای رای دادن انتخاب کنم که ترافیک و صف نباشد، ولی درست مثل تعویض لاین های متعدد در هنگام رانندگی که باعث می شود زمانی برسم اداره که با ورود من، همکاران در حال خروج از اداره اند، با اینکه در ساعات اولیه شروع رای گیری رفتم که چون جمعه است همه در خواب ناز باشند و خلوت باشد، دیدم همه بیدارند و در صف، آن هم چه صفی! در همان ابتدا به چهره های داخل صف خوب نگاه کردم که ببینم موهای آشفته دارند که اصلاح بطلبد یا نه، ولی دیدم نه، همه آراسته اند. به نظر می آمد منتظر مصاحبه تلویزیونی اند که با این تیپ آمده اند! داخل صف، هرکس مشغول کار یا صحبتی بود. من که با خودم یک کتاب برده بودم تا حوصله ام سر نرود (البته پیک نیک و زیرانداز و فلاسک و تخمه آفتابگردان هم همراهم بود!)، پشت سرم دو تا پیرمرد چسبیده به هم، کله شان را کرده بودند داخل یک گوشی و داشتند کلیپ نگاه می کردند. زنی بود که شیری را از بچگی شیر داده بود و بزرگ که شده بود، تحویل جامعه حیوانات داده بودش و حالا بعد از سال ها آمده بود که در باغ وحش او را ببیند و شیر چون شیر «پاک» خورده بود، یادش نرفته بود و او را نخورده بود و باعث تعجب پیرمردها شده بود! جلوی من یک دوزنده کت وشلوار بود که مدام کت وشلوار اطرافیانش را انداز ورانداز می کرد و می گفت: «این عمرش را کرده!» جلو و پشت سرم را گفتم، ولی در سمت راست و چپم کسی نبود، چون وقت قانونی تبلیغات تمام شده بود! در این مدرسه که امروز حوزه انتخابیه شده بود، یک کودک رای اولی آینده هم کلا به تور والیبال آویزان بود و آورده بودش پایین و به نظر می آمد درخواستش از کاندیداها توجه بیشتر به رشته بدمینتون و سپک تاکراست و زیر بار حرف سایر افراد علاقه مند به والیبال هم که می گفتند «بچه جان! تو رو به خدا تورو ول کن! بیت الماله!» نمی رفت. در همین لحظه، سرباز آمد بیرون. به نظر می آمد که بیت المال تا لحظاتی دیگر با یک برخورد قانونی نجات پیدا می کرد، ولی ایشان اعلام کرد که: «برخی از کاندیداها انصراف دادن. به اونا رای ندین.» یک نفر هم مزه پراند که: «جناب سرباز! فکر کردیم می خوای بگی آخرصفی ها وای نستن، بهشون نمی رسه!» و کودک همچنان به بیت المال آویزان بود. مدت ها می گذشت و صف جلو نمی رفت. افرادی بودند که از کنار صف (مشابه جاده خاکی) عبور می کردند و کنار یکی از افراد جلویی می ایستادند و می گفتند: «خوب شد برام جا نگه داشتی!» و فرد مقابل هاج و واج نگاه می کرد. غلط نکنم، پدرزن یا صاحب کارش بود! بالاخره نوبت ما شد. وارد که شدم، بعد از گرفتن برگ رای، جلوی لیست ایستادم. دیدم چقدر اسامی ناآشناست. چهره هایشان هم خیلی جوان است. عجب مجلس جوانی بشود! بعد، که دقت کردم، دیدم جلوی لیست دانش آموزان برگزیده دبیرستان ایستاده ام! رای دادم و از مدرسه آمدم بیرون. نویسنده: بهمن مهران
شنبه ، ۸اسفند۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهرآرا آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 35]