واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: چهارشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۹:۳۳
این یک فراخوان است، فراخوانی برای جذب بازیگر؛ بازیگر تئاتر. کمی صبر کنید خواننده عزیز. ممکن است شما شرایطش را داشته باشید. پس با حوصله باقی مطلب، ببخشید، باقی فراخوان را بخوانید. به گزارش ایسنا، روزنامه ایران ادامه داد: اگر تا به حال تجربه بازیگری نداشتهاید و فکر میکنید احتمالاً استعدادش را ندارید، خم به ابرویتان نیاورید. جنسیت و سنتان هم اصلاً مهم نیست. در بند ظاهر هم نباشید. به چهره فتوژنیک و صدای رسا نیازی نیست. برای بازی در این تئاتر فقط یک شرط لازم است؛ اینکه یک «همپا» باشید. همپایی، همپا بودن، همپا شدن. آیا شما یک همپا هستید؟ اصلاً همپا کیست؟! کسی که پا به پا با کسی پیش میرود. پس میشود موقعیتهای زیادی برای همپایی پیدا کرد. اینجا اما منظور از همپا، همپای بیمار سرطانی است. از شنیدن نامش هول نکنید خواننده عزیز. سرطان را میگویم. میگویند این روزها سرطان مثل سرماخوردگی شده. شوخی خوبی نیست. سونامی سرطان در راه است. این، دیگر شوخی نیست. گفته بالاترین مقام درمانی کشور است؛ خود جناب وزیر اعلام کرده که هر فرد مبتلا به سرطان، دستکم سه نفر را در خانواده درگیر میکند. یعنی به ازای هر بیمار سرطانی، حداقل سه همپا وجود دارد. پا به پای او. همپایی که خود را فراموش میکند. حوصله کنید لطفاً. قصد نداریم آمار و ارقام ارائه کنیم. برگردیم سر فراخوانمان. اگر شما یک همپا هستید، میتوانید بازیگر تئاتر «متاستاز» شوید. انتقال سلولهای سرطانی به بافتهای دیگر بدن. این، متاستاز است. تلفظش دهان را گس میکند. تجربهاش را دارید؟! بازیگرها روی صحنه متاستاز، رنج همپایگی را بازی میکنند؛ بازیگرانی که خارج از صحنه هم همپا هستند و هر شب یک بازیگر میهمان در کنارشان روی صحنه میآید تا نقش خودش را بازی کند. یک همپا که شاید شما باشید. خانه بمباران شد آقا و خانم نوربخش روی صحنه ایستادهاند. عکس نیما توی دست پدر است. پاره تنش. پاره تنشان. نیما رفته. لبخندش در میان چارچوب قاب طلایی، آتش به دلشان میزند. پدر سکوت میکند. عکس نیمای جوان را به سینه چسبانده و گریه ... مادر میگوید: «وقتی خبر سرطان نیما را شنیدیم، خانه بمباران شد.» فرزانه قدیری، یک همپاست. لهجه یزدی دارد. روی صحنه متاستاز ایستاده. اجرای یزد. مادر سرطان داشته. مادری که حالا نیست و فرزانه، خاطره آخرین روزهای بودنش را مرور میکند. از روزهایی میگوید که باید مادر را بیدار نگه میداشتند. خواب، مساوی مرگ بود. فرزانه 10 روز پای مادر، بیدار نشست. نخوابید تا مادر بیدار بماند. رسول از آمل آمده. لاغر. سبیل نازک دارد و عینکی که چشمهایش حتی از پشت آن غمگین به نظر میرسد. همپای مادر بوده. مادر سرطان روده داشته. مادرها مهربانند. همهشان. حتی وقتی بیماری طاقتشان را بریده. امین اشرفی هم همپای مادر بوده. اهل ساری. نگاهش را به زمین میدوزد و چه شبیه رسول است حس و حالش. سیما هم روزهای همپا بودن را روایت میکند. مادر. سرطان لوزالمعده. تهران. تنها همین چند کلمه کافی است برای شرح همپا بودنش. پسری، مادر از دست داده، روی صحنه چیزی میگوید که تماشاگران را میخکوب میکند. پدر و مادرش یک سال بود که قهر بودند و هیچ حرفی با هم نمیزدند. وقتی مادر در بیمارستان بستری شد، یک روز که اکسیژن کم آورده بود، شروع کرد به صدا کردن پدر. پدر حالا تنهاست. بهرخ منتظمی، مادر آرش وفاداری است. از روزی میگوید که آرش 23 ساله در آشپزخانه را باز کرد و پرسید: «من قراره بمیرم؟!» آرش دوستان خوبی داشت. همانها که وقتی شیمی درمانی میکرد، موهایشان را تراشیدند تا رفیقشان تنها نباشد. آرش خوب شد. قصهاش پایان خوشی داشت. خانم صیادی از همسرش میگوید. از آن وقتی حرف میزند که باید به پسر 16 سالهاش میگفت پدرش سرطان دارد و زیاد زنده نمیماند. فوقش چند ماه. از روزهایی میگوید که همسرش را از بیمارستان به خانه میرساند و بعد در اتوبان رانندگی میکرد و گریه. تصور کنید دکتر به شما بگوید همسرتان شش ماه بیشتر زنده نیست. چه میکنید؟ یکی از همپاها از این تجربه میگوید. از اینکه وقتی فهمید شوهرش سرطان دارد، یکراست به خانه دوستش رفت و گفت: «خشایار دارد میمیرد.» دوستش او را دلداری داد و گفت: «چیزی نیست. خوب میشود.» اما زن آن موقع، نیازی به این حرفها نداشت. تجربه خوبی نبود این مدل دلداریها. دوست داشت کسی در آغوشش بگیرد و تسکینش دهد. بگوید: «میدانم. میفهمم چه میگویی...» خانم دیگری هم تجربه بعد از همپا بودنش را روی صحنه متاستاز عنوان میکند. میگوید: «بعد از مرگ شوهرم، اصلاً احساس نمیکنم چیزی را از دست دادهام. برعکس، حس میکنم خیلی چیزها به دست آوردهام. انگار قوی شدهام. بزرگ شدهام...» ناهید بهرامی، خواهر مجید بهرامی است. مجید با آن قیافه مهربان و آرامش. ناهید محکم حرف میزند. میگوید: «کاش هرکس که به این بیماری مبتلا میشود، مثل مجید باشد.» مجید خودش به بقیه روحیه میداد. این، چیزی است که ناهید میگوید. ناهید خطاب به شیما، ایلناز و ملیکا که بازیگران متاستاز و همپاهای دنیای واقعی هستند، میگوید: «من همه اشکهای یواشکی شبانه شما را میفهمم و میدانم روزی جواب تمام این اشکها را خواهید گرفت.» علیرضا نادری، از کوچ به لواسان میگوید. بعد از رفتن پسرش. دیگر دلش را ندارد از جاهایی مثل حوالی داروخانه 13 آبان عبور کند. تأثیر مکانها، کار خودش را کرده. او دیگر خیال بازگشت به تهران را ندارد. سعیده قدس هم یک همپاست. همپایی مهم. بنیانگذار محک را خیلیها میشناسند. زنی که همپای کیانای دوسالهاش بوده و همپای خیلی از کودکان دیگر که بعضیهایشان رفتند و خیلیها ماندند. آنها که ماندهاند، شبیه امیدند. شکل شکل امید؛ و شکل لبخند پدری که روی صحنه آمده در حالی که چند ساعت قبلش خبر سلامت کامل فرزندش را گرفته. او از امید میگوید. بهناز شفیعی، همسر ناصر حجازی هم از دیگر همپایان میهمان متاستاز است. روی صحنه میآید و جای خالی اسطوره آبی کنارش چه پیداست. مهدخت اکرمی، همپای هما روستاست که خودش همپای حمید سمندریان بوده است. مهدخت در خانه، بیمارستان، آموزشگاه و در هر مراسمی کنار بانوی سینمای ایران بود تا آنجا که هما او را دختر خود میدانست. مهدخت در آخرین سفر هما روستا او را تا ترکیه همراهی کرد، سفر بیبازگشت. مهدخت هم همپای میهمان متاستازیها بود. «دلم برایش خیلی تنگ شده است.» این آخرین حرف مهدخت روی صحنه است و گریه تجربهای متفاوت از همپایی که نسبت خونی با بیمار ندارد. او یک دوست است. اینها، تنها چند روایت از متاستاز بود. متاستازی علیه متاستاز. متاستاز خیریه نیست، مسئولیت اجتماعی است در قالب هنر برای یادآوری یک میلیون و دویست هزار همپا که خود را فراموش میکنند. متاستاز به کارگردانی علیاصغر دشتی و تهیهکنندگی آرش وفاداری، تا اول اسفند روی صحنه تالار مولوی است. آرش وفاداری همان پسری است که در آشپزخانه را باز کرد و از مادرش پرسید: «من قراره بمیرم؟!» و حالا سالها از آن روز گذشته. برگردیم سر فراخوانمان؛ خواننده عزیز، پیشنهادمان هنوز به قوت خودش باقی است. شما هم میتوانید بازیگر تئاتر شوید، اگر یک همپا هستید. جایت از همین حالا خالی است فیلم «باغهای کندلوس» سکانسی دارد که «آبان» با ابروهای ریخته و صورت بیرنگ، توی راهروی بیمارستان، سینی غذا دستش است و دارد به زور راه میرود. آنجایی که آرزو میکند قدرتی پیدا کند تا یک بار دیگر سر قبر کاوه برود که یکهو انگار ورق برمیگردد و در خیال، همه چیز یک جور دیگر میشود. آبان سرطان داشت. کاوه، همسر و همپا بود که چه دلنگرانش بود آبان، آنجا که هنوز موها و ابروها سرجایشان بود. همانجا که میگفت: «من میروم و شوهر نازنینم میماند.» و اینها را به دوست صمیمیاش میگفت که به خیال خودش همراه خوبی بود برای روزهای بعد از نبودناش برای کاوه؛ همسرش؛ همپایش. آبان فکر روزهای بیخودش بود برای کاوهای که عطر بودنش را چه بیتاب به مشام میکشید. ذخیرهای برای روزهای سخت. «من بدون آبان میمیرم...» و مرد. توی فیلم معلوم نمیشود کاوه چطور مرده. دلیلش را اما میشد حدس زد. کاوه از درد آبان مرد. سرطان، آبان را برد و قبلش کاوه مرد. آرزوی آبان این بود که سر قبر کاوه برود. شمال؛ جایی به نام کندلوس. ایرج کریمی، خالق «باغهای کندلوس» زمانی که درگیر و دار داستان عاشقانه کاوه و آبان بود، شاید به ذهنش هم نمیرسید که روزی خودش به درد آبان گرفتار شود. سرطان؛ دردی که وقتی میآید، خیلی چیزها را با خود میبرد. حسرت یک خنده از ته دل را به دل بیمار و دور و بریهایش میگذارد. همپاها؛ همدردها. مادر ایرج کریمی هم یک همپاست. وقتی با قامت خمیده روی سن مراسم اختتامیه جشنواره فیلم فجر میآید تا جایزه پسرش را بگیرد، صدایش از بغض میلرزد. «جای ایرج خیلی خالیست...» بیشتر از این نمیتواند حرفی بزند. تمام درد همپا بودن را میریزد توی همین یک جمله. آدم یاد همان جمله کاوه میافتد «من بدون آبان میمیرم.» همپاها این درد را خوب میشناسند. عزیزی که هنوز از دست نرفته اما غم از دست رفتنش هر لحظه دل آدم را میلرزاند. انگار جایش از همین حالا خالیست. انتهای پیام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 18]