تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 11 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):برترین عبادت مداومت نمودن بر تفکر درباره خداوند و قدرت اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1819921213




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

سجاد كار نيمه‌تمام پدر جانبازش را تمام كرد


واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: سجاد كار نيمه‌تمام پدر جانبازش را تمام كرد
زماني مي‌توان صلابت و ايمان افراد را سنجيد كه در معرض امتحانات سخت قرار مي‌گيرند و در همان حال باز خدا را شكر مي‌كنند و دلتنگي‌هاي فراقشان با يار را آنقدر زيبا بيان مي‌كنند كه بر حالشان غبطه مي‌خوري.
نویسنده : محبوبه قرباني 


 فاطمه جمالي از همين افراد است. همسر جانبازي كه سال‌ها به دليل شغل و مشكلات جانبازي مرد خانه‌اش، در جهادي خاموش اداره زندگي و تربيت فرزندان را برعهده داشت و اكنون نيز با رهسپار كردن فرزندش سجاد عفتي به ميدان دفاع از حرم اهل بيت، ‌طعم مادري شهيدي را نيز چشيد و افتخاري ديگر به پرونده پرافتخار ايثار و جهادگري‌اش افزود. سجاد كه تنها 20 روز از شهادتش مي‌گذرد، ‌قبل از شهادت از حضرت زينب(س) و حضرت‌ رقيه(س) آنچنان صبر و آرامشي براي خانواده‌اش مي‌خواهد تا بعد از رفتنش محكم و با صلابت پاي ارزش‌هاي اسلام و نظام باقي بمانند. متن زير گفت‌وگوي ما با فاطمه جمالي مادر و سعيده جمالي همسر شهيد سجاد عفتي است كه پيش رو داريد. مادر شهيد حاج خانم از خودتان و زندگي‌تان بگوييد. سجاد در كودكي چطور بچه‌اي بود؟ من متولد 1341هستم و چهار فرزند دارم؛ دو دختر و دو پسر. سجاد فرزند دومم بود. متولد 30/4/64. همسرم به دليل شغلش مدام مأموريت بود و در مناطق جنگي حضور داشت تا اينكه به درجه جانبازي نائل آمد. برايم مهم بود بچه‌هايم مذهبي بار بيايند و سفره سحر و افطار رمضان را درك كنند. آنها را بيدار مي‌كردم تا پاي سفره بنشينند. سجاد خيلي آرام بود. اسباب بازي جنگي را دوست داشت و با اسلحه بيشتر بازي مي‌كرد. بزرگ‌تر كه شد كُشتي‌ مي‌گرفت و باشگاه زياد مي‌رفت. اوقات فراغتش بيشتر در مسجد مي‌گذشت. بيشتر دوستانش بچه‌هاي مذهبي و معتقدي بودند. از ارتباط عاطفي سجاد با خودتان و خانواده ‌بگوييد. پسرم خيلي با محبت، با گذشت، صبور و مهربان بود. بعد از ازدواج با اينكه منزل‌شان مسافت زيادي با خانه ما داشت ولي بيشتر اوقات به ما سر‌مي‌زد. اگر اشتباهي مي‌كرد سرش پايين بود و از خجالت به صورتم نگاه نمي‌كرد. سجاد كار نيمه تمام پدر را با شهادتش تمام كرد ولي خيلي دلتنگش هستيم. كنارم احساسش مي‌كنم. مي‌خواهم فاتحه بخوانم ولي برايم سخت است. ديدن عكس مظلومانه سجاد و نگاهش به غربت حرم حضرت رقيه(س) دلم را مي‌سوزاند. در آخرين تماس از من خواست تا مواظب همسر، دختر و پدرش باشم. سجاد يك وصيت عمومي و يكي هم خصوصي براي همسرش داشت كه هنوز به دستمان نرسيده است اما سوغاتش يك كفن براي من و يكي براي همسرش خريده بود كه همراه پيكرش آوردند. گويا مي‌خواست لباس آخرت ما با لباس آخرتش متبرك شود. خيلي برايم باارزش است. شما قبلاً به خاطر جانبازي همسرتان مشكلاتي را تحمل كرده بوديد، چطور شد كه راضي به رفتن پسرتان شديد؟ سجاد سال پيش براي دفاع و جنگ با داعش به عراق رفته بود. با شهيد صدرزاده و جانباز اميرحسين خيلي رفاقت نزديكي داشت. قرار بود با هم اعزام شوند. زمان اعزامشان تا صبح فرودگاه بودند اما سجاد اعزام نشد و برگشت. وقتي برگشت كوله‌پشتي‌اش را تا 40 روز باز نكرد. خبر شهادت مصطفي را كه شنيد بيقراري‌اش بيشتر شد و دو هفته روزه گرفت تا اعزامش به مشكلي نخورد. چند روز بعد از چهلم مصطفي اعزام ‌شد. به خاطر جانبازي ‌پدرش ابتدا مخالفت كردم. به من گفت: اگر زمان امام حسين(ع) بود بايد مي‌مانديم يا مي‌رفتيم؟ ديگر نتوانستم چيزي بگويم. او هشتم آذر اعزام و شب شهادت امام حسن عسگري(ع) اميرحسين دوستش قطع نخاع شد و سجاد هم به شهادت رسيد. اميدوارم با رجعت امام زمان(عج) بچه‌هاي ما هم برگردند. از نحوه شهادت و لحظه شهادت پسرتان چيزي شنيده‌ايد؟ گويا آن شب درگيري شديدي مي‌شود. اميرحسين تماس مي‌گيرد و از سجاد مي‌خواهد كه به كمكش برود. سجاد تك‌تيرانداز و به اسم مستعار ابراهيم بود و اميرحسين به اسم مستعار اسماعيل. آنها خيلي رشادت به خرج مي‌دهند و خيلي از بچه‌ها را از اسارت نجات مي‌دهند و بسيار پيشروي مي‌كنند. اما در آن درگيري تيربارانش مي‌كنند. يك تير به سينه سجاد اصابت مي‌كند كه به شهادت مي‌رسد. محمدحسين مي‌گفت سجاد هنگام شهادت خواست تا سرش را بلند كنم تا به آقا سلام دهد. سرش را كه بلند كردم گفت: «صلي‌الله عليك يا اباعبدالله». يكي از دوستانش مي‌گفت چند روز قبل از شهادت، ‌وقتي سجاد از حرم حضرت زينب(س) بيرون آمد، انگار يك متر از زمين بالاتر بود و ديگر مال اين دنيا نبود. واقعاً سجاد به عشق شهادت رفته بود. همسر شهيد خانم جمالي شما هم از شهيدتان بگوييد، از فصل آشنايي‌تان. ما دخترخاله پسرخاله بوديم. سجاد از نظر ادب، نزاكت و وقار بي‌نظير بود. روحيه پهلواني داشت و كشتي‌گير بود. به خاطر صفات پسنديده‌اش قبول كردم با او ازدواج كنم. سال 86 عقد كرديم. دو سال بعد سال 88 سوم مرداد شب ازدواج حضرت علي(ع) و حضرت فاطمه(س) مراسم عروسي‌مان بود. بلافاصله يك هفته بعد از ازدواج در سپاه استخدام شد. حاصل ازدواجمان «سنا» متولد ارديبهشت 90 است. از لحاظ اخلاقي تفاهم زيادي داشتيم. هميشه به من احترام مي‌گذاشت و نظر نهايي را از من مي‌خواست. فقط گاهي به خواسته‌هاي سنا زياد توجه مي‌كرد كه مخالفت مي‌كردم چون مي‌خواستم دخترم قوي و محكم بزرگ شود. سجاد هميشه با خانواده بود. اولين فرصت را پيدا مي‌كرد مي‌آمد و بيرون مي‌رفتيم. زيارت مزار شهداي گمنام زياد مي‌رفتيم. از بيقراري‌هايش براي اعزام بگوييد. شبي كه آقا مصطفي صدرزاده شهيد شده بود سجاد زنگ زد و ‌گفت دوست عزيزم رفت ديگر نمي‌توانم بمانم. مي‌گفت لازم باشد مستقيم مي‌روم از حاج قاسم اجازه رفتن مي‌گيرم. آن‌قدر بي‌تاب رفتن بود كه اصرار مي‌كرد منزل مادرش باشيم تا براي اعزام تماس گرفتند فاصله نزديك باشد و زود برود. شما را براي روزهاي تنهايي آماده كرده بود؟ بله، وقتي پيام‌هايي را كه در مدت مأموريتش داده بود، مي‌خوانم مي‌فهمم كه مي‌خواسته مرا براي امروز آماده كند. گفته‌ بود هر موقع دلت تنگ شد ياسين بخوان. هرموقع بي‌تاب شدي آيه الكرسي بخوان. دلت را با ياد بي‌بي آرام كن او كوه صبر است خودش دلت را آرام مي‌كند. سنا را هم به خانم حضرت رقيه(س) سفارش كردم تا او را آرام كند. مي‌گفت سعيده جان شهيد خيلي مدد مي‌دهد تا نروم شهيد نشوم متوجه نمي‌شوي. اگر شهيد شوم تفاوت را احساس مي‌كني كه بيشتر با شما هستم! خيلي خوشحالم كه به آرزويش رسيد، از او خواستم برايم دعا كند. شبي از مزار آقامصطفي برمي‌گشتيم. ‌گفت: سعيده برايت چيزهايي نوشته‌ام اگر بخواني دلت مي‌خواهد تو هم شهيد شوي. شوخي كردم مگر زن هم سوريه مي‌برند؟ گفت: هنگام ظهورآقا مردان و زنان در اين راه سبقت مي‌گيرند. از لحظه خداحافظي‌تان بگوييد. گريه مي‌كرد و مي‌گفت سعيده جان خيلي دلم برايت تنگ مي‌شود بدان هميشه كنارت هستم. برايم دعا كن اگر ته دلت راضي شود همه چيز درست مي‌شود. پدر و مادرش قرآن را گرفته بودند و من كاسه آب دستم بود. جلوي در پوتينش را محكم بست. گفت خيلي به تو اطمينان دارم واقعاً لياقتش را داري. رفت تا سركوچه و دوباره برگشت. مرا نگاه كرد و آب را پشت سرش ريختم. چه خاطره‌اي از شهيد برايتان ماندگار شده است؟ قبل از اعزامش به بهشت رضوان رفتيم. سجاد اشاره به قبر خالي كنار مزار مصطفي كرد و گفت اين قبر آنقدر خالي مي‌ماند تا من برگردم و بنرهاي مصطفي پايين نمي‌آيد تا بنرهاي من بالا برود. يك شب سجاد در خواب تب شديدي كرده بود و اشك مي‌ريخت. مي‌گفت من نبودم شما مصطفي را برديد الان هستم و نمي‌گذارم رفقايم را ببريد. در روز عمليات با اميرحسين بود كه او مجروح و خودش شهيد شد! فكر مي‌كرديد روزي به شهادت برسد؟ قرار بود برويم مشهد كه رفت سوريه. يك شب قبل از شهادت خواب ديدم در مشهد بعد از زيارت يك آقاي نوراني در دست چپم جاي حلقه انگشتر عقيق و در دست راستم انگشتري با نگين فيروزه و كف دستم چند تا مرواريد انداخت. وقتي براي سجاد تعريف كردم گفت تعبيرش اينكه يك سعادت بزرگي نصيبت مي‌شود. گفت بي‌بي امضا كرده و كارمان درست مي‌شود. از احساس و حالاتي كه در هنگام رفتن به معراج براي ديدار آخر با سجاد داشتيد بگوييد. خيلي نگران بودم پيكرش دست دشمن بماند. قسمش دادم كه پيكرش برگردد. آن‌روز براي رفتن به معراج بي‌تاب بودم، اما ته دلم حس خوبي داشتم. وقتي نگاهش كردم آرامشي بر تمام بيقراري‌هايم بود. آنقدر نوراني شده بود كه دلم نمي‌آمد به صورتش دست بزنم. دوستش ساتن قرمزي كه از كربلا آورده بود را روي پيكرش انداخت. اعضاي صورتش با پنبه پر شده بود به همين خاطر براي اينكه سنا در ذهنش تصوير خوبي داشته باشد صورتش را از گل‌هاي قرمزي كه خريده بودم پركردم. وقتي صورتش پر از گل‌هاي قرمز شده بود انگار او را در بهشت مي‌ديديم. دخترتان دلتنگ بابا مي‌شود؟ همه نگران سنا بوديم چون خيلي به پدرش وابسته بود. همان شب شهادت با تب زياد از خواب بلند شد فكر كنم اولين كسي كه متوجه شهادت سجاد شد سنا بود. شبي هم كه پيكرش را از سوريه مي‌آوردند سنا با دو جيغ از خواب بيدار شد. روزي سجاد زنگ زد گفت از حضرت رقيه(س) خواسته‌ام تا دل سنا را آرام كند. واقعاً هم همينطور شد. و سخن پاياني. روز تشييع شهيد صدرزاده از مسجد جامع تا امامزاده اسماعيل خانواده‌اش گريه مي‌كردند. سجاد ناراحت بود مي‌گفت انگار مصطفي از گريه آنها ناراحت است. روز تشييع در همان مسير ياد حرفش افتادم كه جلوي مردم گريه نكن محكم باش. آن شب خواب ديدم در همان مسير با شكلي جذاب ايستاده و من گريه مي‌كنم. دستم را گرفت و محكم فشار داد و جمله‌اي به من گفت كه مرا بسيار آرام كرد. به دعاي معراج بسيار علاقه داشتم. دوبار پشت هم تصادف كرد و از من دعاي معراجم را گرفت. وقتي رفته بود كربلا برايم دعاي معراج آورد و آن را مطهر به تكه كفني از پيكر يك شهيد كرد و سوغاتي داد. گفت اميدوارم هميشه محفوظ باشي. شبي خواب ديدم رفتيم سفر و بستگان همه جمع هستند. سجاد به همه يك پارچه هديه داد اما پارچه‌اي كه به من داد رويش دعاي معراج نوشته شده بود.  

منبع : روزنامه جوان



تاریخ انتشار: ۲۸ دی ۱۳۹۴ - ۲۱:۳۴





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[مشاهده در: www.javanonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن