تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اى مردم! جز اين نيست كه خداست و شيطان، حق است و باطل، هدايت است و ضلالت، رشد ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831381796




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

روایت روزهای مقاومت شعاری که زیر بارش نرفتم/ مرا به داخل چاه فاضلاب انداختند


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: روایت روزهای مقاومت
شعاری که زیر بارش نرفتم/ مرا به داخل چاه فاضلاب انداختند
تازیانه تا مغز استخوان را می‌سوزاند، مرا کشان‌کشان به‌سوی توالت بردند، در کنار توالت، خندقی سر باز بود که فاضلاب توالت‌ها در آن می‌ریخت.

خبرگزاری فارس: شعاری که زیر بارش نرفتم/ مرا به داخل چاه فاضلاب انداختند



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزم‌های دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگ‌های غیرخودی است، ایثارگری و شهادت‌طلبی نقش به‌سزایی در حفظ دین و ارزش‌های آن و استقلال کشور ایفا می‌کند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن به‌منظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است. ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمان‎بر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریع‌کننده‎ای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشته‎اند، اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به‌ویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده‌های شهدا نشسته و مشروح گفته‌های آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاری‌ها از نظرتان می‌گذرد. * ماجرای گروهبان آمریکایی حاج شعبان نصیری می‌گوید: متولد 1315 هستم و دو سال در جبهه حضور داشتم، وقتی جنگ تمام می‌شد، 52 ساله بودم، دو سال خدمت سربازی‌ام را در رژیم منحوس پهلوی انجام دادم تا مهر سربازی خمینی کبیر را در کارنامه زندگی خودم ثبت کردم. بهترین لحظات عمرم همان مدتی بود که برای حفظ اسلام و به فرمان ولی امر مسلمین زمان امام خمینی در جبهه گذراندم. همه لحظات آن دوران برایم خاطره است، خاطرات نابی که امیدوارم در آن دنیا جزو اعمال صالح من محسوب شوند و شهدا را شفیع من قرار دهند.‏ خدا را شاکرم که مدتی از عمرم را در دورانی قرار داد که هم دوش با شهدا، رزمیدم و فرمان ولی امر مسلمین را آویزه گوشم قرار دادم و امیدوارم بقیه عمرم را نیز سربازی فداکار برای ولایت باشم. خاطره‌ای از دوران سربازی‌ام را برای‌تان تعریف می‌کنم که حدوداً 24 سال قبل از جنگ برایم اتفاق افتاد؛ من سربازی را در گردان توپخانه گذراندم، آن وقت‌ها تازه از آمریکا برای‌مان چند توپ آورده بودند، یادم می‌آید یک روز همه ما را جلوی در پادگان صف کردند تا یک گروهبان آمریکایی برای بازدید از پادگان بیاید.

قرار بود نحوه استفاده از توپ را به ما یاد بدهد، آن روز فرمانده تیپ و فرمانده گردان توپخانه، او را همراهی می‌کردند، نمی‌دانم چه شد که آن گروهبان آمریکایی با عصبانیت به فرمانده گردان ـ سرگرد ایرانی ـ مطالبی را شروع کرد به گفتن و چند لحظه بعد محکم یک سیلی به زیر گوش فرمانده گردان زد و فرمانده گردان بدون هیچ عکس‌العملی فقط به حالت خبردار ایستاد. ما آن وقت‌ها نمی‌دانستیم چرا و به چه جرأتی یک گروهبان آمریکایی می‌تواند زیر گوش یک سرگرد ایرانی بزند، بعدها که انقلاب شد ما تازه فهمیدیم به آمریکایی‌ها حق توحش می‌دادیم. جنگ را به ما تحمیل کردند، چرا که ما حق توحش را از حقوق ماهانه آنها کم کردیم، جنگ را به ما تحمیل کردند، چون دیگر حتی یک سرباز ایرانی اجازه نمی‌داد یک ژنرال آمریکایی او را در جمع تحقیر کند چه برسد که زیر گوشش سیلی بزند.‏ باید اخلاق و سیره فرماندهان جنگ را تحت عنوان «اخلاق عملی» در دروس دانشگاه‌ها بگنجانند، دشمن دیروز که امروز جایی در اذهان ملت شریف ایران اسلامی ندارد، سال‌هاست در تلاش است تا از نهادینه شدن اخلاق عملی شهدا و فرماندهان دفاع مقدس در جامعه جلوگیری کند. * شعاری که زیربارش نرفتم برادر آزاده شعبانعلی نائیجی می‌گوید: هر روز وقتی صبح، سیاهی شب را می‌شکافت تا راهی برای خورشید باز کند، هجوم نگرانی‌ها، قلوب‌مان را در سیاهی تردید، رها می‌کرد، آیا امروز می‌توانیم در زیر شکنجه، ایمان خود را حفظ کنیم؟ اگر به جسم و ذهن ما بود، یقیناً همه را با اولین تازیانه به‌دست باد می‌سپردیم اما باور داشتیم که خداوند، هیچ‌گاه ما را رها نخواهد کرد. عراقی ها اعلام داشتند: «کسانی که مرض پوستی دارند، به صف شوند تا آنها را به قسمت یک ببریم تا پس از بهبودی، باز گردند.» به بچه‌های تشکیلات گفتم: «من را داخل صف مریض‌ها کنید تا سری به آنجا بزنم و در رابطه با مسائل مطروحه مذاکراتی انجام دهم، ضمن آنکه دو ماه است به اینجا تبعید شدم و دلم برای آنها تنگ شده است.» آنان چنین کردند؛ خیلی مواظب بودم که نگهبانان مرا نبینند، وقتی به محوطه قسمت یک رسیدم، بچه‌ها با اشاره، ورودم را به همدیگر اطلاع می‌دادند، چرا که بعد از شکنجه برای نماز از اینجا تبعیدم کرده بودند و این دوری، دلتنگی شدید دوطرفه ایجاد کرده بود. پس از تعیین اتاق، راحت‌باش دادند و این شروع دید و بازدیدهای من بود، بعد از اتمام آن جلسه‌ای گذاشتیم و خواسته‌های خود را مطرح کردم، دوستان موارد را به بحث گذاشتند، در اوج بحث، یکی آمد و گفت: «عراقی‌ها بچه‌های اتاقت را به‌صف کردند.» سریعاً خود را به محوطه رساندم، دیدم یکی از عراقی‌ها که مدتی به جمع نگهبانان اردوگاه پیوسته بود، از یک‌یک اسرا می‌خواهد که شعار مرگ بر امام سر بدهند و بچه‌ها هر یک با شعار «مرد است خمینی» و یا «برق رفت خمینی» به صف ملحق می‌شدند، من همین که به صف آخر رسیدم، او با دیدن من با صدای بلند فریاد زد: «بگو» من که هیچ‌گاه این شعار، حتی با عناوین دیگر را نمی‌دادم و او به‌دلیل عدم آشنایی با من، اطلاعی از این موضوع نداشت، دوباره تکرار کرد، من با اشاره سر به او فهماندم که نمی‌گویم، او که گویا کشف بزرگی کرده بود، بلند فریاد زد: «انت حزب‌الله!» من هم با پررویی سرم را به علامت تأیید تکان دادم، او که بعدها فهمیدم به‌دلیل هیکل بزرگ و مغز نخودی‌اش، بچه‌ها به او لقب «بچه‌فیل» را داده بودند، با کابل به جون من افتاد و دیگر نگهبانان را نیز به کمک فراخواند، در آن هوای سرد، تازیانه تا مغز استخوان را می‌سوزاند، مرا کشان‌کشان به‌سوی توالت بردند، در کنار توالت، خندقی سر باز بود که فاضلاب توالت‌ها در آن می‌ریخت. عمق آن تا گردن آدمی می‌شد، مرا در داخل آن انداختند و بر سر من کابل می‌زدند تا سرم را به‌زیر قاذورات ببرم اما مقاومت می‌کردم و کمی خود را به طرف وسط چاله کشاندم تا کابل‌شان به من نرسد. بوی بد و سردی فاضلاب، بسیار طاقت‌فرسا شده بود، کل بچه‌ها نظاره‌گر صحنه بودند، هر چند برایم نگران بودند ولی می‌دانستند که بچه‌فیل، توی بد مخمصه‌ای افتاده بود و هیچ‌گاه نخواهد توانست از من کلامی علیه امام بشنود، پس از مدتی فریاد زد: «بیا بیرون.» آهسته‌آهسته خود را به کنار چاله رساندم ولی او همچنان بر سر من تازیانه می‌زد، با هر بدبختی، خود را بالا کشیدم. از عصبانیت به‌سویش رفتم و او به‌دلیل آلودگی لباسم، از من فرار کرد، دستور داد به حمام که در کنار توالت‌ها قرار داشت، بروم. اسم دوش آب سرد را حمام گذاشته بودند، به داخل کابین دوش رفتم، لخت شدم، سردی آب بسیار عذاب‌آور بود ولی چاره‌ای نداشتم، برای تطهیر لباس و بدن می‌بایست همه را به آرامی می‌شستم تا دوباره بتوانم بر تن کنم، علتش آن بود که ما فقط یک دست لباس داشتیم. از سوراخ پشت حمام صابونی توسط اسرا به داخل انداخته شد، شروع کردم ابتدا به شستن لباس و سخت‌ترین قسمت آن پاک کردن لای درزها بود، زمان زیادی برای آن صرف شد و بدنم از شدت سرما می‌لرزید، در نهایت خود را به آب سپردم و بدن کرختم را تمیز کردم، لباس‌ها را چلوندم و سپس پوشیدم. وقتی به بیرون رفتم، بچه‌ها همه نگران به من نگاه می‌کردند و با دیدنم که روی پا ایستاده بودم، خوشحال شدند اما باز کابل بچه‌فیل بود که بر بدن خیس من می‌نشست و باز تکرار کرد: «بگو.» من این بار با فریاد گفتم: «به هیچ عنوان نمی‌گویم، رهبر و مقتدایم را دوست دارم، اگر می‌خواهی بگویم ابتدا شما مرگ بر صدام را بلند بگویید، بعد من هم آنچه شما می‌خواهید را به زبان می‌آورم.» خشمگین از کنف شدنش مرا به‌سوی قسمت دو که از آنجا آمده بودم، دوباره انتقال داد.

94/10/28 - 12:48





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن