واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: سكوت در شعر سهراب سپهري
خاموشي تا جاودانگي
«و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت»
يكي ديگر از بارزترين ويژگيها و صفات اخلاقي سهراب، سكوت و خاموشي است كه در شعر او موج ميزند. ميدانيم كه سكوت و مهار زبان را در اختيار گرفتن از صفاتي است كه آن را در تمام مكاتب فكري و عقيدتي ستودهاند و معتقد بودهاند كه اگر اين صفت، ملكه وجود كسي شود در خودسازي او نقش بسزايي خواهد داشت و اين امر به تجربه ثابت شده است. ولي ما براي جلوگيري از اطاله كلام بدون هيچ حاشيه و سخن فرعي، به سراغ سهراب ميرويم تا ببينيم اين شاعر خونگرم و انديشمند و هميشه ساكت، چگونه اين صفت را در وجود خويش پرورش داده است. سهراب، به گفتة تقريباً تمام دوستانش، شخصي فوقالعاده آرام و بيهياهو بود و هميشه ترجيح ميداد بشنود تا اين كه سخن بگويد: «... سهراب سپهري به خاطر اصالت خانوادگي و تربيتي ذاتاً انساني مؤدب و خجول و بردبار و گوشهگير بود. دوست داشت به دور از جنجالهاي اجتماعي زندگي كند، دل و جاني داشت به پهناي آسمان آبي صاف و زلال، همواره در خويشتن خويش و حالت عارفانه خود غرق بود...»
مؤلف كتاب «يادمان سهراب سپهري»، تصويري از سكوت و انديشههاي دروني سهراب ارائه ميدهد و ميگويد:
«... از همان روزهاي اول [در دانشكده] به مناسبت سادگي و تازگي در كارش نظر مرا به خود جلب كرد و مخصوصاً براي طرحريزي از روي مدل زندة جاها و زوايايي را كه انتخاب ميكرد، جالب بود. خودش شخصي سر به زير، در عين حال موشكاف و دقيق به نظر ميآمد. حرف را زود ميگرفت؛ ولي در مغزش آن را احساس و بررسي ميكرد. از نظر فيزيكي و صورتِ ظاهر لاغر و از جهت سيرت باطن حساس و متكي به نفس بود و اگر چيزي به نظرش ميرسيد با جملاتي كوتاه پاسخ ميداد...»
يكي از منتقدان معاصر درباره سكوت فروتنانه سهراب مينويسد: «ساعتها ميتوانست در يك جمع بزرگ ساكت بنشيند، اصلاً سكوت با او بود. بخشي از وجودش بود. انگار در رودِ درون خود غرق بود. آرامش يك كاهن بودايي را داشت و در عين حال ميديدي كه بوداوَش رنجهاي زندگي را تحمل ميكند.»
البته نبايد سكوت سهراب را از آن نوع خاموشيهاي بيانگيزه و ناشي از كسالت ذهن و فكر دانست؛ زيرا سكوت و خاموشي او زمينهاي براي راه يافتن به عوالم ملكوت و پيدا كردن يك نوع رستگاري فردي بود. او در اشعار آغازين خود كه در مجموعة «مرگ رنگ» (1330) فراهم آمده است و رگههايي از دردهاي اجتماعي را در خود دارد، سكوت و بيتحركي كسالتآور و بيهدف و يأسآور را رد ميكند و آن را مورد نكوهش قرار ميدهد:
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است.
جنبشي نيست در اين خاموشي:
دستها، پاها در قير شب است.
«در قير شب»
سهراب هميشه از جار و جنجالهاي بيهوده پرهيز ميكرد و در اجتماعاتي كه بوي هياهو و بحث و جدل و مشاجرات لفظي بيهوده ميداد حتيالامكان شركت نميكرد. هميشه محيط پاك و باصفا و دور از همهمه روستا را ترجيح ميداد هر وقت از اين همه شلوغي خسته و دلگير ميشد به كاشان و نهايتاً به روستاهاي مورد علاقهاش «چنار و گلستانه» پناه ميبرد. سير و سفر به شرق و غرب و تفحص و جستجو در آفاق و انفس دستاوردي غني از هنر و فرهنگ و دانش و بينش برايش به ارمغان آورد كه چون چراغي فروزان، فرا راه زندگياش قرار گرفت. محيط اغواگر غرب و فضاي پررمز و راز شرق هرگز نتوانست جاذبه سرزمين آبا و اجدادياش را نزد او بكاهد. گويي رشتهاي نامرئي او را به سرزمين محبوبش كاشان ميپيوست.
سهراب معتقد بود كه براي درك حقيقت و رسيدن به اوج نبايد حرفي زد و غوغا كرد. بايد چون رودي آرام گذر كرد و پهنة آفاق را پشت سر گذاشت تا به دريا رسيد:
بيحرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
رنگي كنار اين شب بيمرز مرده است.
براي اين كه خود به اين تجربه دست پيدا كند، به دنبال شبي آرام و آكنده از سكوت بود تا در ميان سكوت عارفانه و الهامبخش آن، آن چه را كه ميخواهد بيابد:
اين دشت آفتابي را شب كن
تا من، راه گمشده را پيدا كنم، و در جا پاي خودم،
خاموش شوم.
هر آهنگ و صدايي را نيز با مقياس خاموشي ميسنجد؛ حتي صداي خداي دشت را:
او، خداي دشت، ميريزد صدايش را به جام سبز خاموشي:
در عطش ميسوزد اكنون دانه تاريك...
سپس در اواخر شعر «گل آينه»، نيز گفته است:
مو پريشانهاي باد
با هزاران دامن پُربرگ
بيكران دشتها را در نَورديده،
ميرسد آهنگشان از مرز خاموشي:
ساقههاي نور ميرويند در تالاب تاريكي.
سهراب رسيدن به منازل سكوت و خاموشي را با تمام وجود از معبود و خالق خويش ميخواهد:
برخيزيم و دعا كنيم:
لب ما شيار عطر خاموشي باد!
سهراب تمام كمالات و خواستههايش را در ديار سكوت و آرامش و خاموشي ميجويد و هرگز بحث و جدل و مبارزه با حريف و تلاش براي بيرون راندن او از ميدان را نميپسندد. اين صفت مانند ساير صفات و ويژگيهاي اخلاقي او، در زندگي شخصياش ريشه داشته است: هميشه در جمع، يكي از دوستانش اشعار او را ميخواند و در تمام مدتي كه شعر خوانده ميشد، او سرش را پايين ميانداخت و كوچكترين حركتي نميكرد و وقتي هم كسي از شعرش تعريف ميكرد، كاملاً مشخص بود كه با شرم معصومانهاي دلش ميخواهد رهايش كنند و به حال خودش بگذارند. با وجود اين، سهراب هيچ وقت بدون استعاره حرف نميزد. هميشه نكتهاي براي گفتن داشت و طنز زيبايي در گفتارش بود.
خواهرش، پريدخت سپهري، نيز براين مطلب صحه ميگذارد:
سهراب گاه در مصاحبت دوستان و نزديكان از طنزي آرام و دلنشين استفاده ميكرد.
بــــه هـــر حال او در سكون و سكوت راز آميزش، سردر پي مكاشفهاي دارد كه تقريباً براي همه بيگانه و غريب بود. او هرگز از كسي بد نگفت و يا اثر هنرمند ديگري را به باد انتقاد و مسخره نگرفت. اگر در گرماگرم بحث درباره فلان نقاشي كه تازه كارهايش را به معرض ديد گذاشته بود از او ميخواستند تا نظرش را بگويد، رندانه شايد طفره ميرفت و ميكوشيد تا به سكوت خود ادامه دهد.
هميشه گوشه خلوتي را با كتابي و دفتري و چند ورق كاغذ طراحي به مجالس رسمي و خانوادگي ترجيح ميداد.
او در هر واقعه و پديدهاي به دنبال رگههايي از خاموشي و آرامش بود و آرامش را براي تامل، تفكر و تعمق بيشتر، مناسبتر از هر چيزي ميدانست:
صبحي سرزد، مرغي پرزد، يك شاخه شكست، خاموشي هست.
«هايي»
يا:
مرغان مكان خاموش، اين خاموش، آن خاموش، خاموشي گويا شده بود.
«bodhi»
سهراب خوش نداشت درباره نقاشيهايش هم چيزي بگويد يا توضيحي بدهد. شايد به همين دليل هرگز در افتتاح نمايشگاه آثارش شركت نميكرد و در اغلب روزهايي هم كه نمايشگاه داير بود، پيدايش نميشد.
بنابه گفته جلال خسروشاهي: سال 1346 بود كه حجم سبز از سوي انتشارات «روزن» منتشر شد، در دوهزار نسخه، مجموعه اشعار سهراب بود بين سالهاي 1346 ـ 1341
و ديديم كه او كتاب را به «بيوك مصطفوي» پيشكش كرده است. ما هيچ كدام، خبر نداشتيم. به كسي بروز نداده بود؛ اما كار قشنگي كرده بود. كاري بود برازنده آدمي مثل سهراب: ارج نهادن به محبت و صفاي يك دوست...
سهراب از ما نيز ميخواهد كه اينگونه باشيم. در سكوت و خاموشي، كمال و پرواز انديشه و پرورش روح را بجوييم:
...و بكاريم نهالي سر هر پيچ كلام.
و بپاشيم ميان دو هجا تخم سكوت.
و نيز:
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي «هستي»
چرا كه هبوط و بازماندن آدمي از عروج و تكامل به دنبال ريشه تمام واماندگيها و عقبماندگيها و رذايل اخلاقي و ارتجاع به نيمه شيطاني وجود، همان تكلم و سخن گفتن است. به راستي اگر آدم بار امانتي را كه ملائك و كوهها و آسمان و زمين از زير بار آن شانه خالي كردند، نميپذيرفت و اسماء را كه خالق ازلي برسينه دريايي او الهام كرده بود، باز نميگفت و اگر با خداي خويش عهد «الست گونه» نميبست و برپيماني كه از او خواسته بودند «بلي» نميگفت، آيا هرگز از بهشت رانده ميشد؟ و آيا ما اكنون در حضيض سقوط و هبوط، اوج عروج و تكامل را آرزو ميكرديم؟
سپهري با نگاهي عارفانه چنين ميگويد:
در زمانهاي پيش از طلوع هجاها
محشري از همه زندگاني بود.
از ميان تمام حريفان
فك من از غرور تكلم ترك خورد.
بعد
من كه تا زانو
در خلوص سكوت نباتي فرو رفته بودم
دست و رو در تماشاي اشكال شستم.
بعد، در فصل ديگر،
كفشهاي من از «لفظ» شبنم
تر شد.
بعد، وقتي كه بالاي سنگي نشستم
هجرت سنگ را از جوار كف پاي خود ميشنيدم.
بعد ديدم كه از موسم دستهايم
ذات هر شاخه پرهيز ميكرد.
اي شب ارتجالي!
دستمال من از خوشه خام تدبير پر بود.
پشت ديوار يك خواب سنگين
يك پرنده كه از انس ظلمت ميآمد
دستمال مرا برد.
اولين ريگ الهام در زير پايم صدا كرد.
خون من ميزبان رقيق فضا شد.
نبض من در ميان عناصر شنا كرد.
اي شب...
نه، چه ميگويم،
آب شد جسم سرد مخاطب در اشراق گرم دريچه.
سمت انگشت من با صفا شد.
نوشته :علي اكبر قنداني آراني
يکشنبه 19 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 5720]