واضح آرشیو وب فارسی:فارس: یادی از دلتنگیها
از جایزه 300 هزار تومانی برای هر سر بریده تا اصرار فرمانده برای ماندن
ما تصمیم گرفتیم هر طوری شده ترس و وحشت از این شایعات را از بچهها کم کنیم، تصمیم گرفته شد به تعداد نفرات در سنگر نگهبانی بیفزاییم، البته رجزخوانی هم میکردیم و میگفتیم: «این کیه که میخواد بیاد سرمون را ببره؟!»
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزمهای دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگهای غیرخودی است، ایثارگری و شهادتطلبی نقش بهسزایی در حفظ دین و ارزشهای آن و استقلال کشور ایفا میکند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن بهمنظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است. ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمانبر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریعکنندهای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشتهاند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و بهویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانوادههای شهدا نشسته و مشروح گفتههای آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاریهای از نظرتان میگذرد. * هر سر بریده، 300 هزار تومان! محمدرضا عموزاده میگوید: اولینبار به جبهه کردستان رفتم و در گردان جندالله 6 ماه بودم، در این 6 ماه اتفاقات زیادی برایمان افتاد که همهاش درس است، یادم میآید برای این که روحیه بچهها را پایین بیاورند، شایعه کردند که اگر هر کس سر یک بسیجی یا پاسدار را ببرد و بیاورد، برای هر سر 300 هزار تومان میدهیم.
البته این فقط یک شایعه خشکوخالی نبود بلکه این اتفاقات بارها و بارها روی داده بود ولی آنها با پخش این اخبار به چند منظور میرسیدند، یکی این که روحیه نیروهای ما را ضعیف میکردند، طوری شده بود که میبایست هر جا برویم دو نفری باشیم، اگر میخواستیم مغازهای برویم تا وسیلهای خرید کنیم با کل تجهیزات میرفتیم و این خودش بین ما و مردم مظلوم کردستان فاصله میانداخت و آنها به مردم اینگونه القا میکردند که آنها میخواهند با زور اسلحه به شما حکومت کنند. از طرفی هم با پخش این شایعات، آن دسته از افرادی را که نیازمند به پول بودند، به سمت خودشان میکشیدند، 300 هزار تومان کم پولی نبود در آن وقتها. ما تصمیم گرفتیم هر طوری شده ترس و وحشت از این شایعات را از بچهها کم کنیم، تصمیم گرفته شد به تعداد نفرات در سنگر نگهبانی بیفزاییم، البته رجزخوانی هم میکردیم و میگفتیم: «این کیه که میخواد بیاد سرمون را ببره؟!» * تلخترین خاطره اسارت سیدعباس ساداتی میگوید: تلخترین خاطره اسارت ارتحال ملکوتی حضرت امام (ره) بود، من در 31 تیر 67 اسیر شدم و جزو اسرای بعد از قطعنامه بهشمار میآیم، البته صلیب سرخ ما را ثبت نکرده بود و طی دو سال و اندی که بودیم خانوادهمان خبر نداشتند که ما اسیر هستیم.
همه اسرا در اردوگاه 18 ارتشی بودند، وقتی عراقیها خبر ارتحال امام را به ما دادند انتظار داشتند ما خوشحالی کنیم، چون فکر میکردند ارتشیها به امام و انقلاب پایبند نیستند ولی خبر ارتحال امام اردوگاه را در سکوت و غم فرو برد، طوری شده بود که عراقیها وحشت کرده و چند تانک و نفر بر دور اردوگاه مستقر کردند، میترسیدند بچهها شورش کنند. منافقین برای این که اسرا بروند به آنها پناهنده شوند، خیلی تلاش کردند، البته یکسری فریب حرف و کلامشان را خوردند که بهتر است بگویم از خستگی و سختی اسارت تن به این کار زشت دادند که بعدها، وقتی رفتند داخلشان تازه متوجه شدند چه اشتباه بزرگی را مرتکب شدند. وقتی خبر آزادی ما را دادند، باورمان نمیشد که میخواهیم به وطن باز گردیم، یکسری از بچهها ریختند رو سر جاسوسها و تا جا داشتند آنها را زدند، عراقیها فقط نگاه کردند و من تو دلم گفتم بدبختها کجا هستید آنهایی که تا دیروز شما داشتید برایشان جاسوسی میکردید تا به دادتان برسند؟! * حرفی که به زمین نماند سیداسماعیل ساداتی میگوید: نزدیک به عملیات والفجر 4 در سال 62، مأموریت سه ماهه ما به پایان رسید، آن وقت من در گردان مسلم بن عقیل (ع) لشکر ویژه 25 کربلا به فرماندهی سردار شهید ذبیح اللهعالی که اهل جویبار بود، خدمت میکردم. تعدادی از بچهها برای تسویهحساب به پرسنلی مراجعه کردند، شرایط کمی برای مسئولین گردان سخت شده بود، شهید عالی که همیشه هنگام نماز جماعت حاضر میشد، بلند شد و کمی صحبت کرد.
به بچهها گفت: طی این سه ماهه زحمات زیادی را کشیدید، آموزشهای سخت را پشت سر گذاشتید، از شما میخواهم مدتی را تمدید کنید تا آموزشهایتان به ثمر بنشیند، شما به اندازه یک کماندو آموزش دیدید، دوست دارم در این عملیات با شما باشم. بچهها با سخنان گرم و صمیمی فرمانده تصمیم گرفتند مأموریتشان را تمدید کنند، آن وقت که شهید عالی داشت صحبت میکرد، لحظهلحظه آموزش به ذهنم تداعی میشد. بهیاد آن لحظهای افتادم که از تشنگی، رمق راه رفتن در رملهای شنی پادگان شهید بیگلو اهواز را نداشتیم، آنقدر بیحال شده بودم که شهید جعفرنژاد به من گفت: «چه شده؟ چرا بهم خوردی؟»
از راست: سردار شهید ناصر بهداشت - سردار شهید ذبیحالله عالی - سردار علی فردوس - سردار شهید صمد اسودی نفر نشسته: سرلشکر شهید حاج حسین بصیر گفتم: «هرچه آب داشتم بچهها خوردن، آبی برای من نمانده، حالا دارم از تشنگی تلف میشوم.» شهید جعفرنژاد رفت و بعد از مدتی مقداری آب آورد داد به من و من با آشامیدن آن، کمی رمق گرفتم. بچهها مأموریتشان را تمدید کردند و همگی در عملیات والفجر چهار شرکت کردیم و امروز خوشحالیم حرف فرمانده شهیدمان را روی زمین نگذاشتیم.
94/10/20 - 11:34
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]