واضح آرشیو وب فارسی:پایگاه خبری آفتاب: گفت وگو با یک کودک خیابانی
ساعت نزدیک 8 است.سرما سوز دارد. برای عبور از عرض خیابان روی پل عابر میروم. تاریکی هوا قدرتش را به رخ چراغهای کم رمق پل می کشد.
آفتاب : قدمهایم را کوتاه برمی دارم. دارم فکر می کنم به ائتلاف اصولگرایان و اختلاف اصلاح طلبان. به مصوبه کنگره امریکا که می خواهند هرکس را به ایران سفر می کندممنوع الورودکنند به خاک شان . دارم به این فکر می کنم که چرا دلواپس ها حرص می خورند از این مصوبه.باخودم می گویم اصلاح طلبانی که دلشان برای اجنبی ها لک زده باید غصه دار شوند! نه دلواپس ها. مگر نه اینکه از نگاه آنها ورود هرخارجی به کشور یعنی ورود یک جاسوس؟ آنها که باید بروند دست کنگره ای ها را ماچ کنند که راه ورود جاسوسها را به کشورشان بسته . پس چی شد که برعکس شده؟قدمهای آهسته ام متوقف می شود. چشمانم تیز می دود روی موهای دخترک5-6ساله ای که در یکی دومتری ام نشسته است.ژاکت نیمدار و رنگ و رورفته ای تنش است. زیرش هم روزنامه ای پهن کرده . چمباتمه نشسته و دستهایش را به نرده های سرد پل گره زده و خیابان را می پاید. چند تا فال حافظ و 5-6بسته دستمال کاغذی جیبی که لابد همه بساط کاسبی اش اشت اطرافش پخش شده. انگار علاقه ای به جمع وجور کردن آنها ندارد.بی اراده،می نشینم کنار بساطش. این فال ها چنده دخترجون؟- (حتی حوصله ندارد سرش را برگرداند)500تومن همه شو می خواماین بار صورتش را برمی گرداند. باچشمهایش فالها را می شمارد- میشه 6تا 500تومنی دستم را که به سمت جیبم می برم کاملا برمی گردد و روبرویم می نشیند.- آقا دستمال کاغذی نمی خری؟ اونها دونه ای چند؟- اونا هم بسته ای500دنگم گرفته بیشتر با او همکلام شوماسمت چیه؟- الههچندسالته؟لبش را به علامت اینکه نمی داند کج می کنداز کی اینجایی؟- صبحچرا نمی ری خونه؟- آقایونس میاد دنبالمآقایونس کیه؟باز هم لبش را کج می کندگشنه نیستی؟این بار به جای لب، گردنش را کج می کند. انگار چیزی یادش میاید. دستش توی کیسه نایلونی که کنارش گذاشته فرو می رود و لحظه ای بعد با تکه ای نان بربری بیرون می آید. خشک است. به سمت دهانش می برد. سفت تر از آن است که بتواند با دندانش آن را بجود. برمی گرداند توی کیسه.مامانت کجاس؟باز هم لبش را کج می کند.اسم بابات چیه؟همان جواب قبلی.چشمش به اسکناسی مانده که از جیبم درآورده ام و توی مشتم جا خوش کرده.فالها و دستمال کاغذی ها را جمع می کنم. اسکناس 10هزارتومانی را به سمتش دراز می کنم. از چشمهایش می فهمم نمی داند آیا این اسکناس با قیمت چیزهایی که فروخته برابری می کند یا نه.- عمو!این پول کم نیست؟چه جوابی باید بدهم؟ به جای جواب می پرسم:سردت نیست؟لبخند می زند.معنی خنده اش را نمی فهمم. مگر حرف خنده داری زدم؟کمی زاکتش را جلو می کشد و تنها دگمه ای که برایش مانده، می بندد. دستهایش از سرما ترک خورده.امروز چقدر فال فروختی؟باز هم لبش را کج می کند.پولهایت کو؟- اسد ازم گرفتاسد؟ اسد کیه؟جوابش باز هم همان لب کج است.زانوهایم دردگرفته. بلند می شوم. اسکناس را توی همان کیسه ای که نان بربری را در آن قایم کرده است می چپاند. از جایش بلند می شود. کیسه اش را بر می دارد. صدایش را که حالا خیلی بلندتر شده می شنوم.اسد!اسد! عمو همه فالها و دستمالهامو خرید.هنوز جمله اش تمام نشده که اسد می رسد بالای سرش. دستش را می گیرد. چهره اش نشان می دهد که دوسه سالی از الهه بزرگتر باشد. حتی به من نگاه نمی کند.- بدو. زودباش. آقایونس اومده دنبالموندستش را می کشد و او را با همان سرعتی که خودش می دود به همراه می برد. او هم دوان دوان در حالی که کبسه نایلونش را چنگ زده،می دود.با نگاهم دنبال شان می دوم. سر پیچ پله پگم می شوند.نگاهم را برمی گردانم. چشمم می افتد به روزنامه ای که زیر پای الهه بود. یعنی یادش رفته ببرد؟روزنامه پاره پوره شده اما هنوز بعضی تیترهایش را می شود خواند. لوگوی روزنامه هم سالم مانده. همان است که چندروز پیش دوستی می گفت گول هیاهویش را نخور. تیراژش رسیده به 7هزارتا. چه اهمیتی دارد که تیراژش چندتاست؟فعلا که زیراندازی شده برای الهه. هرچند یکی از تیترهایش هم به درد الهه نمی خورد. و حتی آنقدر نمی ارزد که کودک بی پناه،او را با خود ببرد.امروز صبح، از جیب پالتو ام ،فالهایی را که توی جیبم چپانده بودم در آوردم. پاکت اولی را باز کردم و فال را خواندم.شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورشسماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش...از خودم پرسیدم این فال من بود یا آن دخترک؟ ... و بی اختیار بجای پاسخ، لبم کج شد. درست مثل جوابهای دخترک.
تاریخ انتشار: ۰۲ دی ۱۳۹۴ - ۱۲:۱۹
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پایگاه خبری آفتاب]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]