تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):منزلت مردم را در نزد ما، از اندازه روايتشان از ما بشناسيد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804760573




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

دوست ندارم پیر شوم


واضح آرشیو وب فارسی:شفا آنلاین: شفا آنلاین>اجتماعی>صورتش را اصلاح کرده و موها را رو به بالا شانه زده. آینه را می گیرد جلوی رویش و همانطور نگه می دارد. پدر با چشم اشاره می کند که یعنی خوب است... دستت درد نکند... خدا عمرت دهد... پیر شوی و حرف های دیگر که می شود از همان اشاره چشم فهمید.به گزارش شفا آنلاین ،آخری را دوست ندارد. «پیر شوی». از بچگی، هرکس می خواسته دعای خیری بکند، دستی به سرش می کشیده و همین را می گفته. حتماً برای پدر هم خیلی این دعا را کرده اند. پیر شوی... پیر شده پدر. نزدیک 90. لب ها باز می شوند اما حرفی درنمی آید. همان اشاره کوچک چشم هم کافی است. غذا را که در دهان پیرمرد می گذارد، قیافه اش یک جوری است که انگار دارد به بچه اش غذا می دهد.« بخور عزیز دلم! جان دلم...» زهرا 43 ساله است. ته تغاری بابا. برادر و خواهرها همه رفته اند سر خانه و زندگی خودشان. بچه دارند. عروس و داماد و نوه. زندگی شان پر و پیمان است. زهرا شوهر نکرده. نه اینکه خواستگار نداشته باشد. خودش اینجور می گوید. «تا همین سه چهار سال پیش هم در خانه مان را می زدند. حالا نه اینکه موقعیت های خیلی خوبی هم باشند. ولی بدک هم نبودند. یکی شان اما انصافا خوب بود. با شرایط من هم کنار می آمد. خودم راضی بودم اما نمی دانم چه شد که یکهو همه چیز به هم خورد. آن موقع بابا بهتر از حالا بود. می توانست چند قدم بردارد.» زهرا بلند قد و درشت اندام است. شاید اگر نبود، نمی توانست پدر را که حالا به قول خودش پوست و استخوان شده، کول بگیرد و جا به جا کند: «دکترش را خودم می برم. رانندگی را 3 سال است یاد گرفته ام. بدون وسیله خیلی سخت بود. پول آژانس اش یک طرف، دردسرهای دیگرش هم بود. این پراید را بچه ها با هم پول گذاشته اند برایم خریده اند. مزد نگهداری از بابا! من که چیزی نمی خواهم. جانم به جانش بسته است.» زهرا کار نمی کند. یک وقتی منشی یک شرکت ساختمانی بوده. آن وقت ها بیست و پنچ شش ساله بوده: «مادر هنوز نرفته بود. برای خودم می رفتم و می آمدم. خوب بود. کارم را دوست داشتم. بالاخره درآمد داشتم برای خودم. حالا حقوق بابا هست. بچه ها هم کمک می کنند. خصوصاً محمود.» محمود یکی از برادرهاست. زهرا دو تا برادر دارد. محمود و مهدی. مهدی ایران نیست. 20 سال است که رفته. محمود هوایشان را دارد. «اگر زنش اجازه دهد! پیری مال همه هست. من که دیگر از زندگی خودم گذشته ام. خیلی ها می گویند برایش پرستار بگیرید. اما من خودم نمی توانم. حالا دیگر بقیه فکر می کنند نگهداری از بابا فقط وظیفه من است. قبلاً بعضی وقت ها سرشان غر می زدم که شما هم بچه این پدر هستید. بعضی کارها را لااقل انجام دهید. فایده هم نداشت البته. خواهرها که سرشان بدجور به زندگی گرم است. برادرها هم همین محمود است که آن هم خودش خوب است اما زنش نمی گذارد زیاد کاری برایمان بکند. زود صدایش درمی آید.» زهرا چشمداشتی از زندگی ندارد. دلش را به روی همه خوشی ها بسته. آدم را یاد «آبجی خانوم» هدایت می اندازد. دلش خوش است به همین اشاره های پدر و عکس قاب شده ای که زهرای 6 ساله را نشان می دهد که روی پای پدر نشسته و یک فرفره توی دستش است و دارد می خندد. پدر توی آن عکس هم قشنگ معلوم است که سن و سالی داشته. هرچه باشد، زهرا ته تغاری است: «بچه کوچک خانه بودن این ها را هم دارد دیگر. حالا اگر من هم ازدواج کرده و رفته بودم، چه کسی می خواست به بابا برسد؟! ما که آنقدر بی معرفت نیستیم که پدر و مادرهای مان را خانه سالمندان بگذاریم ولی دروغ چرا، گاهی آنقدر خسته می شوم که دوست دارم عمرم زودتر تمام شود. پیری را دوست ندارم. حالا من هستم که به بابا برسم، خودم پیر شوم که هیچ کس را ندارم کاری برایم بکند. نه شوهری، نه بچه ای...» زهرا دوست دارد سفر برود. سال هاست پایش را از شهر بیرون نگذاشته. «دلمرده شده ام. پیر شده ام. موهایم همه سفید است. حالا گیریم که نگهداری از بابا هم نباشد؛ دیگر چه کسی مرا می گیرد. حالا البته یک فکرهایی دارم. شاید بتوانم یک بچه از بهزیستی بگیرم و بزرگ کنم. حالا که نه...» حرفش را می خورد. حتماً منظورش بعد از مرگ پدر است. پدر نگاهش خیره است. بی هیچ حرفی. زهرا انگار که ناگهان رشته افکارش پاره شده باشد، صدایش را کمی بالا می برد و می گوید: «نه، نه... آن را هم نمی خواهم. بچه بیچاره چه گناهی دارد که بعداً گرفتار من شود.» و بعد لحنش غمگین می شود و آرام می گوید: «دوست ندارم پیر شوم.»ایران به گزارش شفا آنلاین ،آخری را دوست ندارد. «پیر شوی». از بچگی، هرکس می خواسته دعای خیری بکند، دستی به سرش می کشیده و همین را می گفته. حتماً برای پدر هم خیلی این دعا را کرده اند. پیر شوی... پیر شده پدر. نزدیک 90. لب ها باز می شوند اما حرفی درنمی آید. همان اشاره کوچک چشم هم کافی است. غذا را که در دهان پیرمرد می گذارد، قیافه اش یک جوری است که انگار دارد به بچه اش غذا می دهد.« بخور عزیز دلم! جان دلم...» زهرا 43 ساله است. ته تغاری بابا. برادر و خواهرها همه رفته اند سر خانه و زندگی خودشان. بچه دارند. عروس و داماد و نوه. زندگی شان پر و پیمان است. زهرا شوهر نکرده. نه اینکه خواستگار نداشته باشد. خودش اینجور می گوید. «تا همین سه چهار سال پیش هم در خانه مان را می زدند. حالا نه اینکه موقعیت های خیلی خوبی هم باشند. ولی بدک هم نبودند. یکی شان اما انصافا خوب بود. با شرایط من هم کنار می آمد. خودم راضی بودم اما نمی دانم چه شد که یکهو همه چیز به هم خورد. آن موقع بابا بهتر از حالا بود. می توانست چند قدم بردارد.» زهرا بلند قد و درشت اندام است. شاید اگر نبود، نمی توانست پدر را که حالا به قول خودش پوست و استخوان شده، کول بگیرد و جا به جا کند: «دکترش را خودم می برم. رانندگی را 3 سال است یاد گرفته ام. بدون وسیله خیلی سخت بود. پول آژانس اش یک طرف، دردسرهای دیگرش هم بود. این پراید را بچه ها با هم پول گذاشته اند برایم خریده اند. مزد نگهداری از بابا! من که چیزی نمی خواهم. جانم به جانش بسته است.» زهرا کار نمی کند. یک وقتی منشی یک شرکت ساختمانی بوده. آن وقت ها بیست و پنچ شش ساله بوده: «مادر هنوز نرفته بود. برای خودم می رفتم و می آمدم. خوب بود. کارم را دوست داشتم. بالاخره درآمد داشتم برای خودم. حالا حقوق بابا هست. بچه ها هم کمک می کنند. خصوصاً محمود.» محمود یکی از برادرهاست. زهرا دو تا برادر دارد. محمود و مهدی. مهدی ایران نیست. 20 سال است که رفته. محمود هوایشان را دارد. «اگر زنش اجازه دهد! پیری مال همه هست. من که دیگر از زندگی خودم گذشته ام. خیلی ها می گویند برایش پرستار بگیرید. اما من خودم نمی توانم. حالا دیگر بقیه فکر می کنند نگهداری از بابا فقط وظیفه من است. قبلاً بعضی وقت ها سرشان غر می زدم که شما هم بچه این پدر هستید. بعضی کارها را لااقل انجام دهید. فایده هم نداشت البته. خواهرها که سرشان بدجور به زندگی گرم است. برادرها هم همین محمود است که آن هم خودش خوب است اما زنش نمی گذارد زیاد کاری برایمان بکند. زود صدایش درمی آید.» زهرا چشمداشتی از زندگی ندارد. دلش را به روی همه خوشی ها بسته. آدم را یاد «آبجی خانوم» هدایت می اندازد. دلش خوش است به همین اشاره های پدر و عکس قاب شده ای که زهرای 6 ساله را نشان می دهد که روی پای پدر نشسته و یک فرفره توی دستش است و دارد می خندد. پدر توی آن عکس هم قشنگ معلوم است که سن و سالی داشته. هرچه باشد، زهرا ته تغاری است: «بچه کوچک خانه بودن این ها را هم دارد دیگر. حالا اگر من هم ازدواج کرده و رفته بودم، چه کسی می خواست به بابا برسد؟! ما که آنقدر بی معرفت نیستیم که پدر و مادرهای مان را خانه سالمندان بگذاریم ولی دروغ چرا، گاهی آنقدر خسته می شوم که دوست دارم عمرم زودتر تمام شود. پیری را دوست ندارم. حالا من هستم که به بابا برسم، خودم پیر شوم که هیچ کس را ندارم کاری برایم بکند. نه شوهری، نه بچه ای...» زهرا دوست دارد سفر برود. سال هاست پایش را از شهر بیرون نگذاشته. «دلمرده شده ام. پیر شده ام. موهایم همه سفید است. حالا گیریم که نگهداری از بابا هم نباشد؛ دیگر چه کسی مرا می گیرد. حالا البته یک فکرهایی دارم. شاید بتوانم یک بچه از بهزیستی بگیرم و بزرگ کنم. حالا که نه...» حرفش را می خورد. حتماً منظورش بعد از مرگ پدر است. پدر نگاهش خیره است. بی هیچ حرفی. زهرا انگار که ناگهان رشته افکارش پاره شده باشد، صدایش را کمی بالا می برد و می گوید: «نه، نه... آن را هم نمی خواهم. بچه بیچاره چه گناهی دارد که بعداً گرفتار من شود.» و بعد لحنش غمگین می شود و آرام می گوید: «دوست ندارم پیر شوم.»ایران


پنجشنبه ، ۲۶آذر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: شفا آنلاین]
[مشاهده در: www.shafaonline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 23]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن