واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفتوگو با پدر و مادر شهیدان میریان
اسلحههایی که بر زمین نماند/ طعم مجروحیتهای پنهان
وقتی برای بار دوم از جبهه برگشت از ناحیه سر مجروح شده بود، از آنجایی که بسیار محجوب بود، کلاه بر سرش گذاشت تا مادرش و بقیه اهل خانه از مجروحیتش باخبر نشوند.
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی را بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند. در مکتب سرخ شهادت قلم سلاح است و جبهه کلاس درس و حسین(ع) آموزگار شهادت و آنانی که در مدرسه عشق غیبت ندارند، درک میکنند که در آنجا همه قلمها، جز قلم عشق از کار میافتد، شهیدان معلمانی هستند که توانستهاند با ایثار و حماسهآفرینی خود به ما درس انسان بودن و انسان زیستن بدهند و با عملشان به ما نشان دادند که باید روح زنگارگرفتهمان را که در هیاهوی پرزرق و برق دنیا غرق شده است، صیقل دهیم، شهدا اگرچه به ظاهر در دوردستها هستند، اما یاد و نامشان برای همیشه تاریخ بر سرلوحه قلبمان جاویدان میماند. خبرگزاری فارس در استان مازندران بهعنوان یکی از رسانههای ارزشی و متعهد به آرمانهای انقلاب اسلامی در سلسله گزارشهایی در حوزه دفاع مقدس و به ویژه تاریخ شفاهی جنگ احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و آنها را بدون کم و کاست در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد. * از این که پدر دو شهید هستم، خیلی خوشحالم احمد میریان پدر شهیدان میرحسین و میرمحمود میریان میگوید: میرحسین و میرمحمود از همان دوران کودکی دلسوز و مهربان بودند، چون شغلم کشاورزی بود، با سختی و مشکلات فراوان فرزندانم را بزرگ کردم، هر دوتایشان تا آنجایی که میتوانستند کمکحالم بودند، در کارهای منزل هم به مادرشان کمک میکردند. از این که وضع معیشتی خوبی نداشتیم، اما دوست داشتم فرزندانم درسشان را بخوانند، آنها هم علاقه زیادی به درس خواندن داشتند، شهید میرمحمود علاوه بر درس خواندن در تظاهرات و راهپیمایی هم حضور فعال داشت. بعد از انقلاب نوبت به حضورش در جبهه شد، وقتی برای بار دوم از جبهه برگشت از ناحیه سر مجروح شده بود، از آنجایی که بسیار محجوب بود، کلاه بر سرش گذاشت تا مادرش و بقیه اهل خانه از مجروحیتش باخبر نشوند.
شهید میرحسین وقتی که زمزمههای رفتن به جبهه را شنید، ترک تحصیل کرد، تا کلاس 9 درس خوانده بود که بعد از شهادت برادرش درس و مدرسه را ترک کرد، هیچوقت نشده بود که کسی از او گلهای داشته باشد. همیشه سعی میکرد مشکلاتی که برای خودش و دوستانش پیش میآمد را با بزرگترها در میان بگذارد، همه فرزندانم نماز و روزههایشان هرگز ترک نمیشد، میرحسین حتی زودتر از این که به سن تکلیف برسد، تمام نماز و روزههایش را میگرفت، وقتی به او میگفتم: «روزه که هنوز بر تو واجب نشده، چرا خودت را اذیت میکنی؟» در جوابم میگفت: «برای امواتم روزه میگیرم.» عاشق امام خمینی (ره) بود، هر وقت سخنرانی آقا را در تلویزیون میدید، میگفت: «آقاجون گوش بده ببین امام چه میگوید.» یکی از عوامل مهم جبهه رفتنش اطاعت از فرمان امام بود. از زمانی که برادرش به شهادت رسید، کاملاً روحیاتش عوض شده بود، دیگر آرام و قرار نداشت، قبل از این که به 18 سالگی برسد، رفت شناسنامهاش را دستکاری کرد و سنش را بالا برد تا با رفتنش مخالفتی نشود. وقتی که من متوجه شدم او قصد رفتن دارد، رفتم سپاه کیاکلا و از آقای کاظمی خواستم که من را هم به همراه میرحسین اعزام کند، او در جوابم گفت: «شما که یک پسرتان شهید شده و این یکی هم دارد اعزام میشود، حداقل یک کدامتان بروید.» در جوابش گفتم: «من میخواهم سنگر خالی پسر شهیدم را پر کنم، بنابراین آقای کاظمی با اعزام میرحسین موافقت کرد و راضی نشد که مرا به جبهه بفرستد.» بالاخره میرحسین هم به آرزویش رسید و راه برادر شهیدش را ادامه داد، از این که پدر دو شهید هستم، خیلی خوشحالم و به خودم میبالم که امانت خدا را به خودش بازگرداندم، از همه مردم میخواهم که ادامهدهنده راه شهدا باشند و از مسئولان هم تقاضا دارم که کارهایشان خدایی باشد و فقط رضای خدا را درنظر بگیرند. * هیچ نارضایتی ندارم مادر شهید میرحسین و میرمحمود میریان میگوید: هر دو پسر شهیدم بچههای آرام و ساکتی بودند، بسیار مودب و بیآزار، در بین اقوام و همسایهها زبانزد بودند، فوقالعاده درس خواندن را دوست داشتند، هیچ وقت نشده بود که معلمانشان از آنها گلهای داشته باشند. سیدمحمود چهار سال دبیرستان را در بابلسر گذراند، بعد از این که دیپلمش را گرفت در 7 تیر 62 به منطقه غرب اعزام شد و در 30 مهر 62 به شهادت رسید، در فعالیتهای مسجد حضور فعالی داشت تا جایی که وقتی داشت میرفت جبهه، روحانی مسجد به او یک قرآن هدیه داد. اولینباری که از جبهه برگشت، برایش گوسفند قربانی کردیم، او از این کارمان خیلی ناراحت شد، علتش را پرسیدیم، گفت: «اگر پدرهای شهید یا فرزندان شهید ببینند میگویند کاش فرزند یا پدر ما هم زنده بود و ما برایش قربانی میکردیم.» میرمحمود اولین شهید محل بود، زمانی که به شهادت رسید من خیلی بیقراری میکردم تا این که یک شب به خوابم آمد و گفت: «مادرجان! چرا اینقدر بیقراری میکنی، من جایم خیلی خوب است، از آن به بعد دیگر آرام و قرار گرفتم.»
میرحسین هم بعد از شهادت برادرش خیلی بیتاب شده بود، همش میگفت: «باید بروم انتقام خون برادرم را بگیرم، نباید بگذارم اسلحه برادرم بر روی زمین بماند.» در 6 فروردین 65 به جبهه اعزام شد و در 31 فروردین 65 در منطقه فاو به شهادت رسید، او در مزار شهدای محل یک قبری را نشان کرده بود و میگفت اینجا قبر شهید میرحسین میریان است. از همان اول هم برایم مثل روز روشن بود که میرحسین هم شهید میشود، او هم قبل از شهادتش مجروح شده بود، آن هم از نوع شیمیایی، بیشتر قسمتهای بدنش بر اثر شیمیایی سوخته بود. از این که مادر دو شهیدم افتخار میکنم، چون فرزندانم امانت خدا بودند و به خودش برگرداندیم، هیچ نارضایتی ندارم، چون فرزندانم خودشان راهشان را انتخاب کردند و خونشان را تقدیم این انقلاب و اسلام کردند. از امت شهیدپرور میخواهم که پیرو راه شهدا باشند که انشاءالله خدا از ما راضی باشد، اگر شهید پیش خدا ارزش دارد، آنها هم باید برای شهدا ارزش قائل شوند، حالا مردم دوست داشتند به خانواده شهدا احترام کنند، دوست نداشتند هم نکنند، اما سعی کنند ادامهدهنده راه شهدا باشند. انتهای پیام/86029/ب40
http://fna.ir/FJ6WDJ
94/09/24 - 09:34
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 120]