تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833324769
فقيه زمان شناس
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اين فرزند فرخنده، كودكي را در روستا ميگذراند، و تحصيل و دانشآموزي را از قزوين آغاز ميكند، مقدّمات و ادبيات عرب را از محضر اساتيد آن ديار فراميگيرد، آنگاه به فقهآموزي و اصولداني پرداخته و در محضر حاج ملا علي طارمي و آخوند ملا علياكبر ـ دو فقيه عاليقدر محل ـ شاگردي ميكند. فلسفة اشراق و مشّاء را نزد عالم و عارف و متألّه بزرگ، آيتالله سيّد موسي زرآبادي قزويني ميآموزد. وي براي تكميل مدارج علميبار سفر ميبندد، و رهسپار اصفهان ميگردد، به محضر مرحوم كلباسي و فشاركي ـ كه دو استوانة فقه شيعه بشمار ميرفتند ـ بار مييابد و كسب علم ميكند و ديگربار به وطن باز ميگردد، و چندي در وطن ميماند تا اينكه در گذر زمان با شنيدن وصف حوزة علمية مشهد ـ كه در آن روزگار سرآمد حوزههاي علمي ايران بشمار ميآمد ـ سرشت دانشپژوهي و روح حقيقتجويي, وي را به مهاجرت به اين سامان وادار ميسازد, پس دوباره، بار سفر بسته و شهر و ديار خويش را در جستجوي دانش ترك ميگويد؛ و خود را به اين كانون بزرگ معرفت ميرساند. در مشهد، از محضر عالمان برجستة اين ديار استفاده کرد و به درس اساتيدي چون: آيتالله حاج آقا حسين قمي, آيتالله ميرزا محمّد آقازاده خراساني (فرزند آخوند ملا محمّدكاظم خراساني، صاحب كفايه) و آيتالله آميرزا مهدي اصفهاني حاضر شد و بهرههاي فراوان برد، و كسب كمال نمود. وي از دو استاد خويش ميرزا محمّد آقازاده خراساني و ميرزا مهدي اصفهاني اجازة اجتهاد دريافت كرد؛ كه زعيم روحانيت شيعه، حضرت آيتالله سيّد ابوالحسن اصفهاني(ره) در حاشية آن اجازه چنين نگاشته است: صَدَرَ عَن اهلِه في محلِّه (اين اجازه اجتهاد) از شايستگان صادر شده و به شايستگان رسيده است. پس از دوران علمآموزي و دستيابي به مدارج كمال، در حوزة علمية مشهد در دو مدرسة فاضلخان و نوّاب به تدريس و تربيت طلاب جوان و روحهاي عاشق و شيفته پرداخت و چنين شاگرداني تربيت كرد: ـ مقام معظم رهبري حضرتآيت الله خامنهاي (مدّ ظله العالي)ـ آيتالله سيّد علي سيستانيـ آيتالله عبّاس واعظ طبسيـ استاد علامه محمدرضا حكيميـ استاد محمّدتقي شريعتيـ آيتالله سيّد جعفر سيدانـ استاد كاظم مدير شانهچيـ دكتر محمّدرضا شفيعي كدكنيـ دكتر محمود مهدوي دامغانيـ دكتر جعفر جعفري لنگروديـ پروفسور عبدالجواد فلاطوريـ آيتالله حاج ميرزا مهدي نوقانيـ آيتالله ابوالقاسم خزعليـ آيتالله ميرزا حسن صالحيـ آيتالله محمّد واعظزادهـ استاد محمد حكيمي و... شايد بتوان گفت هر آن كس، در آن روزگار در حوزة علميمشهد در جستجوي دانش بوده؛ به محضر حضرت شيخ رسيده و بهرهها برده است. تأثير درس استاد و رفتار و كردار وي بر شاگردان چنان بوده كه تا اين روزگار به يادگار مانده و هر يك به مناسبتي از ايشان ياد كردهاند و به توصيف اين شخصيت بزرگ و وارسته پرداختهاند. حضرت آيتالله خامنهاي در سخنراني 11 تيرماه 1364 در مراسم ديدار با امام جمعه و جمعي از مسئولان قزوين از استاد خويش بدينگونه ياد ميكنند: مرحوم آقا شيخ هاشم بسيار براي ما محبوب بود. عالميبود بسيار سنگين، متين، خوشبيان، اهل معني و زاهد و بياعتنا به دنيا، در عين حال بسيار روشنفكر. آن زمان كه اهل علم، اهل روزنامهخواني و مجلهخواني و اين چيزها نبودند ايشان مرتّباً مجلاّت مختلف را ميگرفت و در جيبش ميگذاشت، بطوري كه كاملاً ديده شود و با آن محاسن سفيد خيلي مرد بزرگي بود. استاد علاّمه محمّدرضا حكيميدر وصف استاد چنين مينويسد: حاج شيخ هاشم قزويني، نمونة برجستة يك عالم ديني و يك روحاني اسلاميواقعي بوده، مردي خردمند، وارسته، متواضع، هوشيار، متعهّد، شجاع، روشنبين، و بيزار از عوامفريبي و انحطاطپراكني و ارتجاعگرايي. و دكتر محمّدرضا شفيعي كدكني نيز دربارة شخصيت حضرت استاد چنين ميآورد: لازم به يادآوري نيست كه در زندگي من، بعد از پدرم... چند نفر بودهاند كه بيشترين تأثير را داشتهاند. و يكي از مهمترين ايشان، مرحوم آيتالله حاج شيخ هاشم قزويني است، كه علاوه بر فقه و اصول، عملاً به ما آموخت كه از تنگنظريهاي قرون وسطايي بدر آييم، و در يادگيري و دانشاندوزي مرزهاي تعصّب را بشكنيم. من توفيق سالها شاگردي ايشان را داشتم و در درسهاي رسائل و مكاسب و كفايه و خارج اصول ايشان همواره حاضر بودم. با همة جواني و خامي، به اتكاي مختصر ذوق و هوشي كه داشتم، تمايز او را از اقرانش بخوبي احساس ميكردم... هرگز فراموشم نميشود كه در بعضي ايّام كه ايشان نيمساعتي ديرتر ميرسيد، من كه نوجواني بودم و ـ عليالتحقيق كمسالترين شاگرد حوزة درس ايشان ـ با چه اشتياقي در مسير آمدنش قدم ميزدم، و از مدرسه نوّاب تا سرِ كوچة منزلش و گاه به داخل كوچه تا نزديكيهاي منزل او، با دلنگراني بسيار ميشتافتم، و وقتي از دور آمدنش برايم مسلّم ميشد، آرامش خاطري در خود احساس ميكردم... ذهن باز و خاطر تند و تيز او و حاضر جوابيش در ميان استادان عصر بيمانند بود... غالباً در مباحث فقهي و اصولي مثالهايي از مسائل روز ميآورد، تا از كليشه شدن ذهنِ طالبانِ علم جلوگيري كند. حضرت استاد نه تنها در قلمرو علوم حوزوي سرآمد بود، بلكه به مسائل زمان و حوادث روزگار نيز آگاه بود. چون برخي در گوشة مدرسه خويش را محدود نميكرد، و در عرصههاي گوناگون زندگي مسلمانان و مسائل اسلامي، گام مينهاد، و طبق ضرورتهايي كه پيش ميآمد، و ستيزهگريهايي كه با اسلام ميشد، شجاع وبيباك ميايستاد و در اين راستا از هيچ اقداميدريغ نكرد؛ و به صراحت به اظهار نظر ميپرداخت و طلاب و دانشپژوهان خود را نيز آگاه ميساخت؛ و گاه از برخي رفتارها بازشان ميداشت. يكي از شاگردان استاد چنين ميگويد: پانزدهم بهمن روزي بود كه شاه معدوم از سوء قصدي گريخته بود. در آن روزگار، چاپلوسان درباري چنين رسم كردند كه در اين روز مجالس دعايي برپا كنند، براي سلامتي شاه و به شكرانة نافرجامياين سوء قصد. از اين رو همه ساله در مسجد گوهرشاد نيز مجلسي برگزار ميشد، و واعظ معروف آن زمان كه اكنون فراري است، سخنراني ميكرد، و برخي آقايان كه وابستگي به دربار داشتند، يا براي گرهگشايي از كار مردم، خود را چنين وانمود ميكردند، شركت ميجستند، و برخي از طلاب سادهدل و بيتشخيص، يا بيهويت و بيشخصيت كه از روحانيت تنها لباسش را بر تن داشتند، نيز در اين مجلس حضور مييافتند. در يكي از آن سالها كه چنين مجلسي برگزار شده بود، حضرت استاد روز بعد در جلسة درس، با كمال صراحت و بيم ناشناخته چنين فرمود: اي طلبهها! شاه براي شما چكار كرده است كه در مجلس دعاي او شركت كرديد؟! برخي بزرگترها اگر شركت نكنند آنان را، پخ پخو ميكنند. و آنگاه كه اين مَثل مشهدي را بر زبان راند، انگشت خويش را بر گلو نهاد. به اين معنا كه آنها را ميكشند، و براي تقيه و حفظ جانشان چنين ميكنند، ليكن شما چرا شركت كرديد؟! وي در مسائل سياسي مهم روزگار خود شركت فعال داشت. در جريان حادثة مسجد گوهرشاد در شمار مجتهديني بود كه پيش از اين حادثه در منزل مرحوم آيتالله سيد يونس اردبيلي حضور يافتند و در تصميميشجاعانه به رضاخان تلگراف زدند و كشف حجاب را به دست او محكوم كردند و اين شد كه در صبح روز يكشنبه 12 ربيعالثاني 1314 هـ.ش به همراه ديگر امضاءكنندگان آن نامه، آيات و حجج اسلام: سيد يونس اردبيلي، سيد هاشم نجفآبادي، سيد علياكبر خويي (پدر آيتالله خويي)، حاج ميرزا حبيب ملكي، سيّد علي سيستاني (جدّ آيتالله سيستاني)، شيخ آقا بزرگ شاهرودي، شيخ علياكبر آشتياني و سيد عبدالله شيرازي بازداشت و تبعيد شدند. ايشان تا پايان دولت رضاخان در تبعيد بودند, و پس از شهريور 1320 با توصية حضرت آيتالله ميرزا مهدي اصفهاني و درخواست عدهاي از فضلا و علما به مشهد بازگشتند و تا پايان عمر شريف خويش به تدريس و تربيت طلاّب جوان پرداختند. استاد بزرگ آيتالله شيخ هاشم قزويني سرانجام در روز 20 ربيعالثاني 1381 هـ.ق, 22 مهر 1339 هـ.ش درگذشت و جنازهاش در راهرو رواق دارالضيافه حرم مطهر رضوي واقع در سمت راست ايوان طلايي صحن آزادي ـ كه در حال حاضر كفشداري شماره 7 ميباشد ـ به خاك سپرده شد. رحلت استاد، شيفتگان و شاگردان وي را در غميجانكاه فرو برد، چرا که استاد مهربان و مربي بزرگي را از دست دادند. يكي از اين شاگردان دلسوخته, دكتر محمّدرضا شفيعي كدكني, در سوگ استاد خويش چنين سرودهاند: مروز بامداد، هراسان بودگيسوي آفتاب پريشان بودميخواست، شمع صبح برافروزددست سپيده، خسته و لرزان بودو آن روشنايي صبحدم آفاقمشرق نبود، چاك گريبان بوددر هر كراني از افق مشرقاندوه بيكرانه نمايان بودانبوه سايهگستر اندوهشدر سوگ آفتاب خراسان بودآنكو درفش بارقة فضلشبرآسمان علم چو كيوان بودآموخت فرق باطل و حق ما رارمز آشناي معني فرقان بودگاه ستيز در ره حقجويييكتا مبارز صف ميدان بوددر ملك زهد و كشور استغنابيتاج و تخت، حاكم و سلطان بودآن مشعل هدايت انسانيبنياد فخر كشور ايران بودتنها نه افتخار تبار مابل افتخار دودة انسان بودنارَد چنو، زمانه، به صدها قرنزيرا سرآمد همه اقران بود اكنون ميخواهم بخشي از خاطرات حضرت استاد را بازگو كنم كه هر يك بگونهاي درسآموز علمدوستان و حوزويان و دانشگاهيان است. فناي در علم اصفهان، آن سال را به سختي گذراند. قحطي بود و مردم، پير و جوان، زن ومرد، از گرسنگي گروه گروه ميمردند. من (استاد جلالالدين همايي) و تعدادي ازطلاب مدرسة نيماورد، با گرسنگي و قحطي دست و پنجه نرم ميكرديم و كوشا و خستگيناپذير به دانشاندوزي و علمآموزي مشغول بوديم. همه چيز را از ياد بردهبوديم و متوجّه هيچ اتّفاقي در اطراف خود نبوديم. همانند اصحاب صُفّه، شب را به روز ميآورديم و روز را به شب... يك روز در مدرسه با رفيق همدرسم مباحثه ميكردم ـ كه طلبة برجستهاي از اهل قزوين (آيتالله شيخ هاشم قزويني) بود ـ ناگهان حالش دگرگون شد و بيهوش افتاد. هيچ بيماري نداشت و جواني سالم و با نشاط بود. فهميدم دردش گرسنگي است و آن را از من پنهان داشته است. با شتاب از جاي برخاستم. هرچه در گوشه و كنار مدرسه گشتم كه پولي به دست آورم، وجهي نيافتم تا لقمه ناني فراهم كنم. هر كس هر چه داشت، از كتابهاي غيردرسي گرفته تا لوازم زندگي همه را فروخته بودند براي خرده غذايي و قوت لايموتي.از مدرسه خارج شدم و خود را به خيابان رساندم. ناگهان، درگوشة خيابان چشمم به چند برگ كاهوي گِل آلود افتاد. هنوز كسي از خيل گرسنگان شهر آن را نديده بود. آنها را برداشتم و در جوي آب شستم، و به سرعت خود را به كنار دوستم رساندم. همچنان بيهوش افتاده بود. رنگ رخسارهاش از فرط گرسنگي زرد شده بود. اندكي از آن برگهاي كاهو را در دهانش نهادم؛ بيرمق، با چشمان بسته، بزحمت به جويدن پرداخت. چند برگي را كه جويد، دوباره حيات رفته، به او بازگشت. هنوز برگهاي كاهو تمام نشده بود كه چشمانش باز شد و با لبخندي، برخاست، نشست، و بيدرنگ روي به من كرد، و انگشت روي خط نهاد و گفت: كجاي بحث بوديم؟ و ديگر از آن گرسنگي و بيهوشي هيچ نگفت. چنان بود كه گويي هيچاتفاقي نيفتاده است. من نيز خرسند از نتيجة سعي خويش، هيچ اشارهاي به آن احوال نكردم و دنبالة بحث را يادآور شدم. مباحثة ما از همانجا كه قطع شده بود ادامه يافت، چنان كه گويي هيچ واقعهاي در ميان نبوده است. مجسمة اخلاق بيمار شده بود و در بيمارستان امام رضا(ع) بستري. با دوست عزيز جناب بهبودي به عيادتش رفتيم. صبح شنبه بود. وارد بخش شديم. در اطاقش را باز كرديم. در اطاق نبود. نگران، پرسيديم كه استاد كجاست. معلوم شد كه همان ساعت مرخص شده است. براي خداحافظي با پرستاران به آخر سالن رفته بود. به سراغش رفتيم. تابلوي نقاشي در برابر چشمانمان بود. با آن سيماي روحاني، در ميان پرستاران زن و مرد، پير و جوان ايستاده و نگاهش به زمين دوخته بود. پرستاران دور او را گرفته بودند و گوشة عبايش را ميبوسيدند و التماس دعا ميگفتند. او از تك تك آنان تشكر ميكرد و زحماتشان را پاس ميداشت. گويي مجلس اخلاق و ادب در برابر چشمانمان ساخته بودند. دفاع با تحت الحنك! روزي براي تدريس به مدرسة نوّاب آمد، چون كميبه وقت درس مانده بود. در راهرو مدرسه، روي سكوي زير طاق نشست. و اين در روزهايي بود كه شهيد نواب صفوي مبارزة مسلحانة خود را آغاز كرده بود. و من كه دوران جواني را ميگذراندم، تحت تأثير حركت او بودم. حضرت استاد را كه ديدم، فرصت را مغتنم شمردم و به خدمتش رسيدم و دربارة نواب صفوي و مبارزات مسلحانهاش پرسيدم, دستش را به طرف عمامهاش برد و به تحت الحَنَك عمامهاش اشارهاي كرد و گفت: با تحت الحَنَك نميشود از اين دين دفاع كرد و به من فهماند كه بايد مبارزه كرد و با گوشهنشيني نميتوان اسلام را پاس داشت. تكليفشناسي احساسمند وارد مَدرَس شد، بر كرسي تدريس نشست و درس را آغاز كرد. كلاس به ميانه نرسيده بود كه خاطرهاي را چنين باز گفت: روزي در مسجد گوهرشاد نشسته بودم، شخصي را ديدم كه نماز ميخواند يا وضو ميگرفت، ليكن نادرست و اشتباه, نزديكش رفتم و اشتباهش را به او يادآور شدم. در پاسخ گفت: در روستاي ما همه اينگونه نماز ميخوانند و كسي را نداريم كه به ما آموزش دهد. به او گفتم: ميشود من به روستاي شما بيايم، و احكام را به شما بياموزم؟ گفت: نه؟! زيرا خان روستاي ما اجازه نميدهد روحاني به روستا بيايد و به مردم آموزش دهد, هر كس را خودشان بخواهند دعوت ميكنند. اين را كه گفت، هر دو گريستيم و سرانجام هر دو با دلي پر از اندوه از يكديگر جدا شديم. گيوهاي بر چشم! شيخ آقابزرگ تهراني به مشهد آمده بود. من (علاّمه محمدرضا حكيمي) به محضرش ميرسيدم و در خدمتش بودم, روزها به ديد و بازديد عالمان مشهد و گفت و گوهاي علمي و طلبگي ميگذشت. روزي از من خواست تا به ديدار حضرت استاد شيخ هاشم قزويني برويم. من به درب منزل ايشان رفتم و خبر دادم كه بعد از ظهر، شيخ آقابزرگ به خدمت ايشان ميروند. زمان فرا رسيد, در خدمت شيخ آقابزرگ به منزل حضرت استاد رفتيم. جلسهاي فوقالعاده بود، به گفتوگوي علميگذشت. تمام شد, برخاستيم كه برويم، حضرت استاد جلوتر به راه افتاد به بيرون از اطاق كه رسيد، خم شد و گيوههاي كهنة شيخ آقابزرگ را برداشت، بوسيد و بر چشمان خويش گذاشت و سپس درجلو پاي شيخ آقابزرگ قرار داد. تواضعي كه هرگز از كسي به ياد ندارم و احترام به علم و عالم در مقياسي بينظير. هركسي درس خارج ميخواهد به درس آيتالله ميلاني برود مدّتي بود در حوزة علمية مشهد، درس خارج اصولي وجود نداشت. طلاب جمع شدند و از حضرت استاد درخواست كردند كه درس خارج اصول شروع كنند, ايشان پذيرفتند و درس آغاز شد. چندي نگذشت كه آيتالله ميلاني(ره) به مشهد آمدند و درس شروع كردند. چند روزي گذشت، حضرت استاد وارد مدرس شد، بر كرسي تدريس نشست و گفت: كتاب بدهيد.تا اين جمله را گفت: تمامي شاگردان متوجه شدند كه درس خارج به متنخواني تبديل شده است. درس كه تمام شد استاد به صراحت گفت: هركس درس خارج ميخواهد به درس آيتالله ميلاني برود. و شاگردان خود را به درس عالم ديگري فرستاد و نفسانيت و خودخواهي را زير پاي گذاشت و درس تواضع و اخلاص به شاگردان داد. استادي كه شاگرد شد بر كرسي درس نشسته بود. مدرس شلوغ بود و طلاب زيادي به درس حاضر ميشدند. درسش پررونق بود. تازهواردي ناشناس وارد مدرس شد, بر گوشهاي نشست, در ميانة درس اشكالي مطرح كرد و استاد جواب گفت: درس تمام شد. فردا، دوباره تازهوارد شروع به سؤال كردن و اشكال گرفتن كرد و باز استاد پاسخ گفت. درس تمام شد. چند روزي بدينگونه گذشت و اين شاگرد تازهوارد به نقد و خردهگيري ميپرداخت. پس از چند روز، استاد از كرسي درس پايين آمد و دست مستشكل ناشناس را گرفت و بر كرسي تدريس نشاند و گفت: شما به اين مقام شايستهتر هستيد, شما درس بدهيد، و ما شاگردي ميكنيم. اين مستشكل ناشناس آيتالله ميرزا مهدي اصفهاني بود كه حضرت استاد، پس از شناخت مقام علمي ايشان، تدريس را تعطيل كرد و سالها به شاگردي ايشان پرداخت و ديگران را نيز به شاگردي ايشان تشويق كرد. اينگونه شد كه جاي استاد و شاگرد عوض شد. درس رسالتشناسي وارد مدرسه شد، با وقار و تواضع هميشگي، آرام به مدرس آمد و بر بالاي منبر نشست و درس را آغاز كرد, درس كه به پايان رسيد، نصيحتي كرد كه تا كنون آويزه گوشم شده است.گفت: طلبهها! گرداگردِ عالمان سادهدل را ميگيريد، و در اطرافشان جمع ميشويد، و بيوتشان را شلوغ و پررونق، و ايشان را ترويج ميكنيد و آنها در ميان مردم و جامعه مشهور و بزرگ ميگردند و رئيسالاسلام ميشوند و چون سادهدل هستند، و از زمانه و زير و بمهاي آن خبري ندارند، فريب ميخورند و به اسلام و مسلمين ضرر ميزنند. مسئوليت زيانزدن آنها متوجّه شماست كه آنان را بزرگ كرديد، و بازارشان را رونق بخشيديد. اين را گفت و از منبر درس پايين آمد و رفت، و من در آن انديشه بودم كه او تنها استاد درس رسائل و مكاسب نيست بلكه مربي و پرورش انديشه و شخصيت شاگردان خود است. روي برفها بدون كفش! به خدمت آيتالله شيخ مجتبي قزويني ـ دوست نزديك حضرت استاد ـ رفتم، ايشان حكايتي را برايم بازگو كردند كه: شبي با (آيتالله) شيخ هاشم قزويني به منزل استادمان، ميرزا مهدي اصفهاني رفتيم. شبي زمستاني بود و سرما و برف همه جا را فرا گرفته بود, خيابان و كوچههاي ناهموار آن روزگار مشهد يخ بسته بود. راه رفتن بسيار مشكل بود. از منزل استاد كه بيرون آمديم، در آن دير وقت شب و يخبندان و كفشهاي ما كه نعلين طلبگي بود، راه رفتن كار مشكلي بود. هر لحظه امكان زمين خوردن وجود داشت. چند قدمي پيش آمديم و ميلغزيديم. يكباره ديدم شيخ هاشم نعلينها و جورابهايش را درآورد، و زير بَغل گرفت و گفت: روي اين يخها جز اين كار چاره ديگري نيست وگرنه بارها به زمين خواهيم خورد. من هم كه ديدم چارة ديگري ندارم، همان كار را كردم و هر دو با پاي برهنه به منزل رفتيم. جرّاحي، بدون بيهوشي! در راه قم اتفاق افتاد, وقتي براي زيارت حضرت معصومه(عليها سلام) به آنجا ميرفت. تصادف شديدي بود. تعداد زيادي زخمي شدند. حضرت استاد نيز زخميشد، و پيشانيش شكست، و شكافي در ابرويش به وجود آمد و ابرويش را دو نيم كرد. مصدومين به بيمارستان منتقل شدند و پزشكان به مداواي مصدومين پرداختند. پيشاني استاد را كه ديدند و آن زخم عميق بوجود آمده را، گفتند بايد جراحي شود، جراحت بزرگ و عميق است و جراحي طول ميكشد و ايشان تحمّل آن را ندارند و بايد بيهوش گردند. حضرت استاد به پزشكان گفت: بيهوشي لازم نيست، شما جرّاحي كنيد، و من تحمل ميكنم. پزشكان تعجّب كردند و دست به كار شدند. زمان زيادي گذشت و استاد، تماميدرد و رنج جرّاحي را تاب ميآورد، كار تمام شد, شكاف پيشاني جراحي شد و بخيهها به پايان رسيد، يكي از پزشكان جلو آمد و به استاد چنين گفت: شما اگر در خارج بوديد، مجسمهتان را از طلا ميساختند، زيرا كه انساني تا اين پايه از استعداد و قدرت روحي، كه زير چنين عمل جراحي طولاني طاقت بياورد، موضوعي استثنايي است. سالها از آن حادثه گذشته بود. آثار آن تصادف بر پيشاني استاد نمايان بود, و در سرماي سوزناك زمستان كه پيشانيش را ميآزرد، بدون هيچ رنجي، صبحهاي زود براي تدريس پياده به مدرسه نواب ميآمدند. در مدرس ايشان هيچ وسيلة گرمازايي وجود نداشت. سرما بود و سرما. برخي از طلبهها از روي دلسوزي چراغ فيتيلهاي خوراكپزي خود را ميآوردند و كنار ايشان ميگذاشتند تا اندكي گرم شوند. حادثة شب سوم استاد با افراد مختلفي رفاقت داشت. روزي يكي از اين دوستان كه اهل رياضت نيز بود، دستوري را به ايشان ميدهد, و ميگويد اگر چنين عمل كني موجوداتي را خواهي ديد كه به طور معمول نميتوان آنها را مشاهده كرد. استاد در آن روزها، در مدرسة بالاسر سكونت داشت و شب هنگام كه ديگر طلبهها خواب بودند، شروع به خواندن برخي سورههاي قرآني كرد ـ به آن شيوه كه به او گفته بودند ـ شب اول و دوم كه گذشت شب سوم كه ذكرها به نيمه رسيد، استاد ميبيند كه گروهي آمدند و تابوتي پيش ايشان گذاشتند و جمعيت زيادي همراه تابوت هستند. اين صحنه كه ديده ميشود، استاد دست از خواندن برميدارد و ميگويد: ديگر بس است، من ميخواستم همين را ببينم كه تأثير اين كارها چگونه است. قاتلي در روستا روزي در مجلس درس خاطرهاي را بيان كرد و به اين موضوع پرداخت كه آيا عالم ميتواند به علم غيرعادي عمل كند يا بايد شاهدي دركار باشد؟ خاطره اين بود: سيّدي معمّم، ليكن با لباسهاي ژنده و ساده به مشهد آمده بود و گهگاه در قهوهخانهاي نزديك بست مينشست و چايي ميخورد. من با خود فكر كردم كه اين سيّد بايد چيزهايي در مسائل باطني و علوم غريبه داشته باشد. جلو رفتم و با او رفيق شدم. تابستان بود و هوا بسيار گرم. عصري بود, با هم به قهوهخانه رفتيم, از او خواستم كه چشمهاي نشان دهد. پرسيد به كجا دوستداري بروي؟ گفتم: به روستاي خودمان در قزوين. همين را كه گفتم، ناگهان ديدم در روستاي خودمان در قزوينم, در زمينهاي اطراف روستا. دو نفر از اهالي روستا كه ميشناختمشان بر سر آب نزاع دارند و حرفهايشان بالا گرفت. كارشان به زد و خورد رسيد. يكي از آن دو بيلش را بالا برد و بر سر ديگري كوبيد و او بر زمين افتاد و كشته شد. قاتل از ترس، جنازه آن بنده خدا را كشيد و در چاهي كه آن اطراف بود انداخت و هراسان به خانه بازگشت. اين صحنه را كه ديدم، به بدن خود بازگشتم و ديدم كنار اين سيد در قهوهخانه نشستهام، به او گفتم اين چه صحنهاي بود به من نشان دادي، خنديد و گفت اين هم شانس تو بود.چند ماهي گذشت, من به روستاي خودمان رفتم. همه به ديدنم آمدند و هر چه صبر كردم ديدم خبري از آن مقتول نيست. از اهالي پرسيدم: فلاني كجاست؟ گفتند: فلان روز به بيابان رفته و ديگر بازنگشته و كسي از آن خبري ندارد و نميدانند چه بر سرش آمده است. من كه جريان را در مشاهدة روحي ديده بودم مخفيانه قاتل را خواستم و آن جريان را كه ديده بودم برايش بازگو كردم و ريز اتفاقات را گفتم كه چگونه بر سر آب حرفشان شده و بيل را برداشته و بر سر او زده است و جنازهاش را در كدام چاه انداخته است. قاتل كه ديد كارش برملا شده و من از آن آگاهي دارم، گفت: حضرت آقا دستم به دامان شما، آبرويم را نبريد، هر چه ميفرماييد انجام ميدهم. به او گفتم: دية مقتول را بايد به خانواده و ورثهاش بپردازي. آن شخص قبول كرد و من ديه را گرفتم و به خانواده مقتول پرداخت كردم. بگو قرض مرا پرداخت كنند از قبرستاني ميگذشتم, ناگهان صدايي شنيدم كه مرا ميخواند. وي گفت: شيخ هاشم زنم از من ناراضي است؛ برو و او را راضي كن، و فرزندانم قرض مرا نميپردازند؟ برو و به آنها بگو من در اين دنيا (عالم برزخ) گرفتارم، قرض مرا بپردازند. بعد آدرس منزلش را به من گفت, راهي منزل آن مرده شدم, به خانه او كه رسيدم؛ فرزندانش بر سر اينكه قرضهاي پدر را بدهند يا نه، بحث ميكردند. برخي ميگفتند: قرضهاي پدر را بدهيم و برخي ديگر مخالفت ميكردند. من آنها را نصيحت كردم و جريان مكاشفه خود را به آنها گفتم. سرانجام آنها قرضهاي پدر را پرداختند و آن درگذشته نجات يافت. دميدن اخلاق در شاگردان از روزگار نوجواني و آن ايّام كه خود را شناختم تا كنون كه سالها از آن دوران ميگذرد، هميشه دو چهرة برجستة حوزة خراسان, حضرت آيتالله شيخ مجتبي قزويني و حضرت آيتالله شيخ هاشم قزويني، در زندگيم نقشي بسزا داشتهاند. خاطرات آموزندهاي كه از پدر و عموي بزرگوارم از اين بزرگان شنيدهام، همواره در مقابل ديدگانم قرار داشته و دارد. و تأثير اين بزرگان را بر شاگردانشان از نزديك مشاهده كردهام. 15 سال پيش از اين، روزي از روزهاي تابستان در روستاي گلمكان ـ در اطراف مشهد ـ با پدرم ـ استاد محمّد حكيمي ـ قدم ميزديم, از مقابل چند تن از جوانان روستايي ميآمدند, نزديكتر كه شدند، پدر به آنان سلام كرد. آنان ايستادند و گفتند: آقاي حكيمي، ما مدتهاست كه قصد كردهايم به شما زودتر سلام كنيم اما تا كنون موفق نشدهايم. از آنها كه جدا شديم، پدر به من رو كردند و گفتند: ما هم كه نوجوان بوديم و در درس مرحوم حاج شيخ هاشم قزويني شركت ميكرديم، هميشه ميخواستيم زودتر به ايشان سلام كنيم ليكن هر چه تلاش كرديم موفق نميشديم، و اين نخست سلام كردن را از ايشان آموختهايم. درشكه را نگهدار... به قم رفته بود براي زيارت حضرت معصومه(سلام الله عليها)؛ و ديدار عالمان بزرگ آن ديار، درشكهاي گرفت و سوار شد, درشكهچي به راه افتاد, خيابانها و كوچهها را پشت سرگذاشت, به گذرخانه كه رسيد، درشكهچي به سوي منزل آيتالله بروجردي پيچيد؛ صدايش بلند شد: درشكه را نگهدار. از درشكه پياده شد و به احترام آيت الله بروجردي، تا منزل ايشان پياده رفت. پاسخم را گفت نزديك مسجد گوهرشاد رسيدم. ديدم حضرت استاد دارند ميروند. چند روز قبل مسئلهاي را از ايشان پرسيده بودم. شلوغ بود و راه رفتن مشكل، نزديك كه شدم، سلاميكردم و گذشتم. چند قدميبيش نرفته بودم كه در آن شلوغي دستي از پشت سر بر شانهام خورد, برگشتم. استاد را ديدم كه با آن بيماري قلبياش، نفسنفس زنان خود را به من رسانده است و عبايش را جمع كرده كه زير پايش نرود و گفت: صدايتان زدم؛ شما صدايم را نشنيديد. ميخواهم پاسخ صحيح را بگويم، مسئلهاي كه به شما گفته بودم دقيق نبود. خجالت كشيدم و در دل درود گفتم بر اين همه تعهّد و علمدوستي و شاگردپروري. برويد فيزك بخوانيد، شيميبخوانيد و... وارد مدرس شد. درس را آغاز كرد و مانند هميشه در ميانة درس شاگردان را نصيحت كرد و گفت: آخوند اين نيست كه بيايد فقط فقه بخواند، اصول بخواند؛ برويد فيزيك بخوانيد، شيميبخوانيد، علوم ديگر بخوانيد. استاد بود، معلم بود و مربّي. در ميان درس انديشههاي بلند خود را به شاگردان آموزش ميداد. در آشتي هم پيشگام شد كودتاي 28 مرداد بود و من در شمار طلبههاي سياسي و ضد رژيم قرار داشتم. جلوي مدرسه باقريه ايستاده بودم، طلبهاي كه به رژيم وابستگي داشت و من را ميشناخت و ميدانست كه از طرفداران نهضت ملي هستم، به من توهين كرد. من هم كه ورزشكار و چند سال پيش قهرمان كشتي بودم تنبيهش كردم و به صورت او سيلي نواختم! فرداي آن روز، پيش شيخ هاشم قزويني رفته بود و گفته بود فلاني كه شاگرد شماست، اين كارها را كرده است و روز ديگر به درس حضرت استاد رفتم و نشستم. حاج شيخ تا مرا ديد، پرخاش كرد و مرا توبيخ نمود. بسيار ناراحت شدم ليكن درس ايشان را ترك نكردم. يك سال و نيم درس ميرفتم در حالي كه با استاد قهر بودم و با ايشان حرف نميزدم. روزي در راه بودم, كسي از پشت سر دست بر شانهام گذاشت و گفت: سلام عليكم. برگشتم، ديدم حاج شيخ استاد است. دلم از ترس ميخواست بتركد, سلام كردم و ايستادم. گفت: من ميخواستم پدرت را ببينم، و بيايم منزل شما، و يك عبا بر شانهات و عمامة كوچكي بر سرتو بگذارم. گفتم خير من نميخواهم. گفت براي چه؟ گفتم: من خودم ميدانم سرباز امام زمان(عج) نيستم. تا اين سخن را گفتم، گفت: ميفهمم چه ميگوييد، آن طلبه با دستگاه شاه رابطه دارد، اگر من آن كار را نكرده بودم، فرداي آن روز تو را گرفته بودند و براي حوزه هم اشكالاتي درست ميكردند. من اين كار را كردم تا او خوشحال باشد. بروم يا بمانم؟ چند وقتي بود كه كسالت داشت و به درس نميآمد. درب خانهاش رفتم, در زدم. باز كرد و بفرماييد گفت. وارد خانه شدم و ايستادم گفت: برو داخل. گفتم: استادي گفتهاند و شاگردي, صاحبخانهاي گفتهاند و ميهماني. هنوز حرفم به آخر نرسيده بود كه گفت: ميگويم برو. گفتم: چشم، و به راه افتادم. به احترام استاد كج كج راه ميرفت، تا پشت به استاد نكرده باشم. دستي به شانهام گذاشت و گفت راست برو، چرا كج كج ميروي؟ شما فرزند رسول خدا هستيد و من نوكر رسول خدا. نشستيم كميگفتگو كرديم. حالشان را پرسيدم و گفت: الحمدلله، راضيم به رضاي خدا. گفتم: آقا من نميدانم بمانم يا بروم. مقصود اين بود كه چون شما كسالت داريد و درس نميگوييد؛ مشهد بمانم يا به نجف بروم. امّا استاد گمان كرد كه من ميگويم در طلبگي بمانم و يا از آن بيرون بروم. رو به من كرد و گفت: بمانيد،از دوران غوره (و ناپخته) بودنتان گذشته است و ادامه داد: شما خدا را شكر كنيد, الآن وضع شما طلاب خيلي خوب شده است. سپس اين قضيه را نقل كرد: من در اصفهان كه درس ميخواندم، چهل روز شلوار نداشتم. پولي هم نداشتم تا پارچهاي بخرم و شلوار بدوزم. عبايم را به خود ميپيچيدم و به درس ميرفتم. چهل روزي گذشت, از طلبهها امتحاني گرفتند و گفتند هر كس امتياز داشته باشد موقوفة مدرسه را كه چهل قِران است به او ميدهيم. من امتياز لازم را به دست آوردم و چهل قِران را گرفته و براي خود شلواري تهيه كردم. قطره قطره ميباريد مجلس سوگواري براي امامان(ع) بود و من كنارش نشسته بودم. مرحوم شيخ عبدالله يزدي بر صندلي نشست و روضة حضرت علياكبر را خواند. تا اين جمله را گفت: كان أشبه الناس وجهاً برسول الله او شبيهترين مردم به پيامبر(ص) بود، نگاهم به حضرت استاد افتاد، ديدم از ريش و صورتش قطرات اشك ژالهوار فرو ميريزد و بيصدا گريه ميكند. باري چنين دلي با احساس و سرشار از عاطفه داشت. فرزند رسول خدا را ميكشند! خبر رسيد نواب مجاهد معروف را تيرباران كردند. وارد مدرسه شد. اين بار با هميشه متفاوت بود. به مدرس رفت و بر كرسي درس نشست. اشكش سرازير شد و گريست. چند دقيقهاي گذشت و گفت: عجبا، اينها بچههاي پيغمبر را ميكشند، فرزند رسولالله(ص) تبليغ اسلام ميكند، احكام اسلام را ميگويد، ولي آنها ميآيند و بچههاي پيغمبر را ميكشند, و كسي چيزي نگفت؟ اعتراضي نكرد؟! بند پولش هم نباشيد درس تمام شد. حاج شيخ استاد باز نكتهاي آموزنده گفت: طلبهها، شما طبيب امّت هستيد، ميرويد مسافرت، به حرف اين آشغال كلّهها گوش نكنيد، آنها شما را متحجّر و عقبافتاده ميخوانند، شما به اين حرفها اعتنا نكنيد، برويد و مردم را موعظه كنيد، مردم را هدايت كنيد، وقتي هم رفتيد حرفهاي بيهوده نزنيد، ببينيد مردم چه نيازي دارند و چه مرضي دارند، دوا بدهيد، آنان را درمان كنيد. قضية كشتي حضرت نوح را نقل نكنيد كه چند متر طولش بود و چند متر عرضش، اينها به درد ملّت نميخورد، اگر نماز نميخوانند، در خصوص نماز صحبت كنيد و اگر روزه نميگيرند، دربارة روزه بحث كنيد، بند پولش هم نباشيد. پيامبر (ص) در خواب (خاطرهاي از زبان شيخ) شبي در خواب از حرم امام رضا(ع) بيرون آمدم. ديدم پيامبر(ص) به حرم ميروند. خدمت ايشان رفتم و دست مباركشان را بوسيدم. در خواب به خانه آمدم با خود گفتم: شيخ! پيامبر(ص) اينجا آمد و تو هيچ حاجتي نداشتي كه از ايشان بخواهي؟ به فكر حاجتهايم افتادم. از مردم پرسيدم كه رسولالله در مشهد هستند يا اينكه برگشتهاند. گفتند: تا سه روز در مشهد هستند. در عالم رويا، تمام حاجتهايم را نوشتم و با خود گفتم با پيغمبر عربي صحبت ميكنم. چنان نيازهايم را ملكه ذهنم كرده بودم كه مانند حمد شده بود در عالم رؤيا بازگشتم و حضرت را در اتاق خدّام مسجد گوهرشاد پيدا كردم. مردم، يكي يكي ميرفتند، دست حضرت را ميبوسيدند. دور تا دور مسجد گوهرشاد پر از جمعيت بود. همه منتظر ايستاده بودند. نوبت من شد, خدمت حضرت رسيدم, دست ايشان را بوسيدم و خواستم پاي ايشان را ببوسم كه نگذاشتند, برخاستم و خواستم حاجتهايم را بخواهم، كه هيچيك از آنها به يادم نيامد, چند قدميعقب رفتم, دست به سينه گذاشتم و گفتم: يا رسول الله! قلّ بياني و كلَّ لساني، واژهها كاستي گرفت، و زبان ناتوان گشت. تا اين را گفتم حضرت به زبان فارسي گفت: شما نوكري ما را بكنيد و آقا بر اهل عالم باشيد. از آن شب به بعد كه اين رؤيا را ديدم، براي تبليغ به مسافرت ميرفتم و بند پولش هم نبودم. سعي ميكردم از اصول دين براي مردم بگويم. به مناطقي كه محروم بودند ميرفتم، و براي بچهها، زنها و مردها اصول دين ميگفتم. برو از استادت سؤال كن درس مكاسب تمام شد. از مدرس بيرون آمديم. سيّدي زابلي كه منظومة حاج ملاهادي را ميخواند، جلو آمد و كتابش را آورد و به استاد گفت: آقا، اينجا منظور حاجي چيست؟ شيخ استاد براي ايشان آن سطرهاي كتاب منظومه را توضيح داد و تفسير كرد. فرداي آن روز نيز، اين داستان تكرار شد و باز پرسشي از بخشي از منظومه برايش پيش آمد، و نزد استاد رفت، و او با صبر و بردباري پاسخ گفت. روز بعد كه درس تمام شد و به صحن مدرسه آمديم، آن سيد آمد و يك صفحه از كتاب را نفهميده بود، و ميخواست از استاد سؤال كند، پيش آمد و گفت: اين صفحه را برايم توضيح دهيد و تفسير كنيد. استاد نگاهي به او انداخت و با خونسردي گفت: آقا جان بيست سال زحمت كشيدم فلسفه آموختم، ديدم اخبار آل عصمت(ع) با فكر فلسفي من تطابق ندارد، بيست سال هم زحمت كشيدم از ذهنم خارج كردم. برو از استادت سؤال كن. بليط بختآزمايي (خاطرهاي از زبان شيخ) حاج سيّد احمد مدرّس كه از مُدرِّسان بنام حوزة علمية مشهد بود، بيمار گشت و در بيمارستان بستري شد. براي عيادتش بيرون آمدم. سوار بر ماشين عموميشدم، كسي پهلويم نشست، گفت: شما شيخ هاشم قزويني را ميشناسيد؟ لبخندي زدم و گفتم: من را ديدي انگار ايشان را ديدي. گفت: ميشناسي؟ گفتم: آري. گفت: يك مسئلهاي از ايشان نقل كردهاند خيلي جالب است. برايم جالب بود چه چيز از من نقل كردهاند و پرسيدم چه گفته است؟ گفت: ايشان فرمودهاند بليط بختآزمايي حلال است و اشكال ندارد، پولش را ميتوان مالك شد. تعجب كردم و گفتم: غلط كرده كه چنين حرفي زده است؟ با ناراحتي گفت: چرا به مرجع ديني جسارت ميكنيد؟ شايد خود شما هستيد؟ نگاهي به او كردم و گفتم: بله و چنين نگفتهام. شايعه درست كردهاند. پاسخ حكيمانه (خاطرهاي از زبان شيخ) جوان نزديك آمد و پرسيد: آقا شراب و خمر حرام است يا نه؟ نگاهش كردم، ديدم نميشود با روايت پيامبر(ص) قانعش كرد كه ميفرمايند: الخمر حرام لانّه مسكر شراب چون سكرآور است حرام ميباشد. گفتم: بله، حرام و نجس است. گفت: چه فرقي ميان شراب و آب انگور است؟ اگر آب انگور را گرفتيم و نوشيديم مانعي دارد؟ گفتم: نه. گفت: حالا اگر اين را نگه داريم و بعد كه شراب شد، بنوشيم چه طور ميشود؟ نگاهش كردم و گفتم: روغن زرد حرام است؟ گفت نه. گفتم: برنج حرام است؟ گفت نه. گفت: گوشت گوسفند را اگر خريدي خوردي حرام است يا نه؟ گفت نه. گفتم: گوشت را خوردي تبديل به فضله ايشان شد آيا نجس است يا نه؟ گفت بله نجس است. گفتم: خوردنش جايز است يا نه؟ گفت: نه. گفتم چطور شد اين همان گوشت و همان روغن و همان برنج است و نجس شد؟ گفت: اينجا وضع شيميايياش تغيير كرده، گفتم آن هم وضع شيميايياش تغيير كرده است. سكوت كرد و پذيرفت و رفت. به پزشك متعهّد و مؤمن نياز داريم دکتر هاشميان: طلبه بودم. به درس حاج شيخ هاشم ميرفتم. اندكي نيز به پزشكي علاقه داشتم. روزي با ايشان مشورت كردم, خندهاي كرد و گفت: برو پزشكي بخوان، ما به پزشك متعهّد نياز داريم. گفتم: آقا اگر پزشكي بخوانم، كار تشريح آن را چه كنم؟ گفت: نخست اينكه بدنهاي غيرمؤمنين را به شما ميدهند، بر فرض كه بدن مؤمني را براي تشريح بياورند، چون به حيات تعدادي از مؤمنين كمك ميكند و شما كه مطلبي ياد بگيريد جان انساني را از خطر نجات ميدهيد. پس اشكالي ندارد. عريضهنويسي روزي حضرت استاد ميگفت: روزگار به سختي ميگذشت و پولي براي گذراندن زندگي نداشتم. خطم بسيار خوب بود, با خود انديشيدم كه كاغذ و قلميبردارم و چند ساعتي از روز را بروم دم بست بنشينم و عريضه و نامه بنويسم، تا اندكي درآمد داشته باشم و روزگارم بگذرد. كاغذ و قلم و هرآنچه لازم بود را برداشتم, وارد حياط شدم، به طرف در منزل آمدم, در زدند, در را باز كردم, ديدم، آقاي سيّد علي سيستاني (جد آيتالله سيستاني) ايستادهاند. آقا فرمودند: آخوند! نامهنگاري و عريضهنويسي بر تو حرام است, تو بايد به همان كار تدريس اشتغال داشته باشي, سپس يك كيسه پول كه همراهشان بود را درآوردند و به من دادند و گفتند: نامهنگاري و عريضهنويسي بر تو حرام است. درس پنجشنبه! علياكبر خادم ـ خادم مدرسه نواب ـ ميگفت: حاج شيخ هاشم به مدرسه آمد و رفت در مدرس نشست. هر چه صبر كرد كسي از شاگردان نيامد. تعجب كرده بود. مرا صدا زد و گفت: علياكبر چرا اين دوستان نيامدند؟ من ميروم، اگر آمدند بگو درس تعطيل است. خنديدم و گفتم: آقا، امروز پنجشنبه است و درس تعطيل. شما از بس كه به تدريس علاقه داريد، روز تعطيل هم براي درس آمدهايد. برخاست و رفت. بقچهاي پر از نان تافتون سال قحطي بود. مردم خيلي گرسنه مانده بودند و چيزي در اصفهان يافت نميشد. من در اصفهان درس ميخواندم. ما طلبهها كه در مدرسه بوديم از همه محرومتر بوديم. روزي شنيدم در خارج از شهر، شترهايي را كشتهاند و بين مردم تقسيم ميكنند. من هم رفتم. حدود 5 سير گوشت شتر به من رسيد، برگشتم. در بين راه ديدم، زني ارمني، كنار كوچه نشسته و دو دختر كوچكش را در بغل گرفته، سر يكي را روي اين زانو گذاشته و سر ديگري را به روي زانوي ديگرش. نگاه كردم و ديدم چشمهايشان مانند آدمياست كه در حال مرگ باشد. با نگاه خود از من كمك خواست، زبان آن ها را هم نميفهميدم. با اشاره به او گفتم: همين جا باشيد. به مدرسه رفتم همان 5 سير گوشت را تكه تكه و سرخ كردم. از مدرسه بيرون دويدم و خود را به آنها رساندم. يكي از تكه گوشتها را برداشت و كنار لب دختركش فشار داد، قدري چشمهايش باز شد, آن ديگري هم همين طور, دست به آسمان بلند كرد و دعا نمود. خداحافظي كردم و به مدرسه بازگشتم، و از گرسنگي دراز كشيدم. بيحال بودم كه كسي در اتاق را گشود پيرمردي با محاسن سفيد و نوراني وارد اتاق شد, بقچهاي در دستش بود تا ايشان را ديدم، برخاستم و نشستم. سلام كردم. جواب داد و گفت: آقاي شيخ هاشم تو هستي؟ گفتم: بله. گفت: خداوند به شما اجر بده، بقچه را پيش من گذاشت و گفت: اين را براي شما فرستادهاند. بوي عطر عجيبي از آن فضا پراكنده بود گفتم: چه كسي فرستاده است؟ گفت: آن كسي كه چرخ و پَر عالم خلقت به دست اوست. گذاشت و از در بيرون رفت. به خود آمدم. از حجره بيرون دويدم. هرچه گشتم او را پيدا نكردم. بازگشتم و بقچه را باز كردم. چند نان تافتون معطر و لطيف در آن بود. بعضي رفقاي ديگر را هم صدا زدم، گفتم: بياييد، برايمان غذا آوردهاند. با رفقا ميل كرديم. آن قدر تقويت شده بوديم كه احساس گرسنگي نميكرديم. زندگي اين مردان بزرگ و آزادگي و آزادانديشي آنان كه روزگاري در ميان ما زيستهاند، الگوي مناسبي است براي ما كه در اين روزگار چگونه زيست كنيم و اخلاق را از ياد نبريم و انسانيتها را فراموش نكنيم و با چشميباز دنياي اطراف خويش را بشناسيم و از روزگار عقب نمانيم؛ مرد ميدان و عمل باشيم و دست بر دست ننهيم و وظيفة خويش را بشناسيم و رسالتمان را به انجام رسانيم، و ارزشهاي فراموش شده را با تجديد خاطرة زندگي اين بزرگان، ديگر بار در يادها زنده كنيم. بزرگي كه دريايي از ارزشها و نيكيها و انسانيتها بود: براستي بزرگ بود و از اهالي امروز بود و با تمام افقهاي باز نسبت داشت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 540]
-
گوناگون
پربازدیدترینها