واضح آرشیو وب فارسی:فارس: عشق و عرفاناز زبان امام (ره)
كاروان عشقپريشان حالى و درماندگى ما نمى دانىخطاكارى ما را فاش بى پروا نمى دانىبه مستى كاروان عاشقان رفتند از اين منزلبرون رفتند از «لا»جانب «الاّ» نمى دانىتهى دستى و ظالم پيشگى ما نمى بينىسبك بارى عاشق پيشه ى والا نمى دانىبرون رفتند از خود تا كه دريابند دلبر راتو در كنج قفس منزلگه عنقا نمى دانىزجا برخيز و بشكن اين قفس بگشاى غل ها راتو منزلگاه آدم را وراء «لا» نمى دانىنبردى حاصلى از عمر، جز دعواى بى حاصلتو گويى آدميت را جز اين دعوا نمى دانىمحفل دلسوختگانعاشقم عاشق و جز وصل تو درمانش نيستكيست كاين آتش افروخته در جانش نيستجز تو در محفل دلسوختگان ذكرى نيستاين حديثى است كه آغازش و پايانش نيستراز دل را نتوان پيش كسى باز نمودجز بر دوست كه خود حاضر و پنهانش نيستبا كه گويم كه بجز دوست نبيند هرگز آنكه انديشه و ديدار بفرمانش نيستگوشه چشم گشا بر من مسكين بنگرنازكن ناز كه اين باديه سامانش نيستسر خم بازكن و ساغر لبريزم دهكه بجز تو سر پيمانه و پيمانش نيستنتوان بست زبانش زپريشان گويىآنكه در سينه بجز قلب پريشانش نيستپاره كن دفتر و بشكن قلم و دم دربندكه كسى نيست كه سرگشته وحيرانش نيسترخ خورشيدعيب از ماست اگر دوست زما مستور استديده بگشاى كه بينى همه عالم طور استلاف كم زن كه نبيند رخ خورشيد جهانچشم خفاش كه از ديدن نورى كور استيارب اين پرده پندار كه در ديده ماستبازكن تا كه ببينم همه عالم نور استكاش در حلقه ى رندان خبرى بود زدوستسخن آنجا نه ز ناصر بود، از «منصور» استواى اگر پرده ز اسرار بيفتد روزىفاش گردد كه چه در خرقه اين مهجور استچه كنم تا به سر كوى توام راه دهندكاين سفر توشه همى خواهد و اين ره دوراستوادى عشق كه بى هوشى و سرگردانى استمدعى در طلبش بوالهوس و مغرور استلب فرو بست هر آن كس رخ چون ماهش ديدآنكه مدحت كند از گفته خود مسرور استوقت آن است كه بنشينم و دم در نزنمبه همه كون و مكان مدحت او مسطور استدريا و سرابما را رها كنيد در اين رنج بى حساببا قلب پاره پاره و با سينه اى كبابعمرى گذشت در غم هجران روى دوستمُرغم درون آتش و ماهى برون آبحالى نشد نصيبم از اين رنج و زندگىپيرى رسيد غرق بطالت پس از شباباز درس و بحث مدرسه ام حاصلى نشدكى مى توان رسيد بدريا ازين سرابهر چه فرا گرفتم و هر چه ورق زدمچيزى نبود غير حجابى پس از حجابهان اى عزيز! فصل جوانى بهوش باش! در پيرى از تو، هيچ نيايد بغير خواباين جاهلان كه دعوى ارشاد مى كننددر خرقه شان بغير «منم» تحفه اى ميابما عيب و نقص خويش وكمال و جمال غيرپنهان نموده ايم چو پيرى پس خضابدم در نيار و دفتر بيهوده پاره كنتا كى كلام بيهده گفتار ناصوابگلزار جانبا كه گويم غم دل جز تو كه غمخوار منىهمه عالم اگرم پشت كند يار منىدل نبندم بكسى روى نيارم به درىتا تو رؤياى منى، تا تو مددكار منىراهى كوى توام قافله سالارى نيستغم نباشد كه تو خود قافله سالار منىبچمن روى نيارم نروم در گلزارتو چمن زار من استى و تو گلزار منىدردمندم نه طبيبى نه پرستارى هستدلخوشم چون تو طبيب و تو پرستار منىعاشقم سوخته ام هيچ مددكارى نيستتو مددكار منِِ عاشق و دلدار منىمستى عاشقدل كه آشفته روى تو نباشد دل نيستآنكه ديوانه خال تو نشد عاقل نيستمستى عاشق دلباخته از باده توستبجز اين مستيم از عمر دگر حاصل نيستعشق روى تو در اين باديه افكند مراچه توان كرد كه اين باديه را ساحل نيستبگذر از خويش اگر عاشق دلباخته اىكه ميان تو و او جز تو كسى حايل نيسترهرو عشقى اگر خرقه و سجاده فكنكه بجز عشق تو را رهرو اين منزل نيستاگر از اهل دلى صوفى و زاهد بگذاركه جز اين طايفه را راه در اين محفل نيستبر خم طرّه او چنگ زنم چنگ زنانكه جز اين حاصل ديوانه ى لايعقل نيستدست من گير و از اين خرقه سالوس رهانكه در اين خرقه بجز جايگه جاهل نيستعلم و عرفان بخرابات ندارد راهىكه بمنزلگه عشاق ره باطل نيست
يکشنبه 12 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]