واضح آرشیو وب فارسی:فارس: تا گلو گريه كند بغض فراهم شده است
روح حضورمحمدعلى بهمنىتا گلو گريه كند بغض فراهم شده است چشم ها بسكه مطهر شده زمزم شده است نه فقط شاعر اين شعر سيه پوشيده است واژه هايش همه همرنگ محرم شده است هفت سال است كه مهمان شهيدانى و عشق هفت قرن است كه بى مرهم و محرم شده است تو چه رازى كه عزادار توايم و چون نور به جهان روح حضور تو مسلم شده است همه سو شور حسينى و خمينى ست ببين جذبه كرب و بلا را كه مجسم شده است من نه مداحم و نه مرثيه سازم، اما سرفراز آنكه به توفان شما خم شده استسايه بانعباس براتى پورپدراز شما رفت و جانى ز ماولى از شما دلستانى ز ماگرفت آخرالامر گلچين دهرگلى از شما، گلستانى ز مااجل از شما بى محابا ستاندز سر سايه و سايه بانى ز مابلنداى نخل جماران شكستسپيدار و سرو روانى ز ماز بار غمش قامت دل خميدز ماتم شكست استخوانى ز مامسيحايى از دامن خاك رفتبر افلاكيان، ميهمانى ز مابه مهمانى لاله ها رفته استشكوفا گل ارغوانى ز ماپدر رفت و جان رفت و دلدار رفتبه جا ماند سوز نهانى ز مابگو خانه ماست در كوى دوستكسى گر بگيرد نشانى ز مانثار رهش آه غمديدگاندل و ديده خونفشانى ز مامرثيه اى براى يعقوب عليرضا قزوهبه واژه هايم عصايى بدهيدكه برخيزندشايد در اين عزامرثيه اى عصاى دستم شدامشب كبوتر احساسمدو بال كبودش را بر سر مى كوبددست تقدير، كاسه چشمانم را برگردانده استآى، با شمايم:به واژه هايم عصايى بدهيدكه برخيزندو به من جسارتىكه مرثيه اى بسرايمهر چند واژه هايم را بى تو نمى خواستماما اى واژه هاامشب يا مرهمى بر جراحتم بگذاريديا راحتم بگذاريدبه ماه نگريستمو گريستمچشم خيس ستاره ام را پاك كردمو با هم گريستيمسپيده دمان چشمم به آفتاب افتادو هزار بار شكستمكه چرا يك روز را بى تو بايد زيستكه چرا سرم بر بالش شقايق نيستامشب بى كربلا و مكه- بى يوسف و بنيامين-دلتنگى ام را ببريدو با تمام برادرانم قسمت كنيدكه من نابرادر نيستمكه من پيش ازين همبراى آن خوب مى گريستمكه من پيش ازين همبراى غربت يعقوب مى گريستمسوگنامه آفتابغلامحسين عمرانىچهره نيلى كن اى صبح صادقناله كن با گلوى شقايقتا حضور ملائك سفر كنميهمان خدا را نظر كندواى من اين خبر از كجا بوداز گلوى كدام آشنا بوددر گلو بغض سنگين نشسته استآه دل راه بر گريه بسته استصبح بعد از تو، صبحى دگر بودمن زدل، دل ز من بى خبر بودناشكيبايى ام را سرايميا كه تنهايى ام را سرايملحظه ها، لحظه هاى صميمىباورم نيست اكنون يتيمىاى دريغا پدر رفت از دسترفت و با روح آيينه پيوستداغ تنهايى از حد فزون استسينه امشب اسير جنون استمن دهان شكفتن ندارمتاب آيينه گفتن ندارمآفتاب آبرويى نداردبوستان رنگ و بويى نداردباغ بر جا ولى باغبان نيستنكته ها باقى و نكته دان نيستناشكيبايى ام را سرايميا كه تنهايى ام را سرايممن كيم تا كه از من بگويمدر غم «ما چه از من» بگويممن كيم تا سرايم ولى را- آن شناساى آل على را -نحويان نكته دانند و دانندمحويان در سخن بى زبانندپير ما آيتى از خدا بودنحوى و محوى ناخدا بوديك جهان جان از اينجا سفر كردعالمى را ز خود بى خبر كردكاروان رفته منزل به منزلقصه ساربان مانده دردليارما مير و سالار ما بودمير و سالار ما يار ما بودناشكيبايى ام را سرايميا كه تنهايى ام را سرايمبى نوا ما كه هجرت نكرديمجلوه ديديم و حيرت نكرديماى دريغا! بهارم خزان شدباغ انديشه بى باغبان شدسينه خاك را برگشادندمهر را در زمين جاى دادنداى ولى امين، اى خمينىاى تو برهان دين اى خمينىاى كه روح تو را حق پذيرفتكار دين از تو رونق پذيرفتاى صميمى تر از برگ و باراندر بلنداى معراج ايماناهل تو ريشه را مى شناسندباغ انديشه را مى شناسنداى تو جان اى تو جانانه مااى تو سالار فرزانه ماعشق را حكمتت كرده آبادشرع را نام تو زندگى داداى روان در رگ و ريشه مااى تو تفسير انديشه مازين جهان ناگهان پركشيدىدر جوار خدا آرميدىخامه در سوگ تو نوحه خوان استاز بيان غمت ناتوان استبعد تو در حضور جماعتمى كنيم از وصى ات اطاعتبا ولى دست بيعت سپاريمسر ز فرمان او برنداريمداغ گل هاعلى هوشمندتو بودى و آيينه و آب بودغزل بود و شب هاى مهتاب بودتو بودى و دنياى ما شب نداشتو پيشانى آسمان تب نداشتتو بودى و پرواز پر مى گرفتز ناى گل آواز پر مى گرفتتو از معبد ياس ها آمدىتو از باغ گيلاس ها آمدىنگاه تو خورشيد را نشر دادو لبخند تو عيد را نشر دادلبت انتشارات لبخند بودلبت غرق آيات لبخند بودكسى چون تو با عشق سازش نكردگل سرخ ها را نوازش نكردتو از داغ گل ها خبر داشتىز احساس افرا خبر داشتىتو اى حامى نخل هاى صبورتو اى بازوى جاشوان جسورجنوب عطش در عزايت گريستدل پاك بندر برايت گريستتو رفتى دل از داغ لبريز شدغزل هاى باران غم انگيز شدتو رفتى و لبخند بر لب فشردو بغضى گلوى غزل را فشردتو رفتى و دنيا سيه پوش ماندو فانوس خورشيد خاموش ماندشكوفاترين باغ بودى امامچه زيبا غزل مى سرودى امامغزل محبتجليل دشتى مطلقبه ياد محبت سراى دو چشمت غزل مى سرايم براى دو چشمت اگر آسمان هرچه دارد ببارد نمى گيرد امروز، جاى دو چشمت بهارى كه از ما نهان بود، آنك شكفته در آيينه هاى دو چشمت حسين دلم ـ اين ذبيح مطهر ـ شده دفن در كربلاى دو چشمت همه رازها برملا كردى اما نگفتى به من ماجراى دو چشمت شبى گريه كردم تمام خودم را براى رضاى خداى دو چشمت به جان، زخم كارى نشاندى و رفتى بيا تا شوم من فداى دو چشمت بيا تا به يُمن قدم هاى سبزت دلم را بريزم به پاى دو چشمت وحشت سايه هاايرج قنبرىدلى سبز مثل صنوبر كجاست دلى از نژاد كبوتر كجاست دلى مثل آيينه يكدست كو سراغى ندارم اگر هست كو بهاران من ياس ها تشنه اندبه ياد تو احساس ها تشنه اند دلم ماند با رازهاى بزرگ دلم ماند و پروازهاى بزرگ غمت در دل من شرر مى زند غريب دلم بال و پر مى زند نشان عبورم كجا مى روى سوار صبورم كجا مى روى مرا وحشت سايه ها در دل است مرا بيم همسايه ها در دل است بيا باغ ها زخمى داس هاست بيا روز ابراز احساس هاست.
يکشنبه 12 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 562]