واضح آرشیو وب فارسی:هدانا: «مارگارت اتوود» را دست کم نگیرید؛ درست است که شبیه مادربزرگ های مهربان است اما وقتی با او حرف می زنید، می فهمید خیلی خطرناک تر از ظاهرش است! با این که پنجمین دهه فعالیت حرفه ای اش را پشت سر می گذارد، همچنان ظاهری آراسته دارد و حرکاتش با چابکی همراه است. به گزارش ایسنا، بخش دوم مصاحبه به نسبت طولانی «گودریدز» با نویسنده «آدمکش کور» که قسمت اول آن با عنوان «پیرزنی که دوست دارد 100 سال دیگر زندگی کند» منتشر شد را در ادامه می آید. کتاب های شما در مدرسه ها تدریس و به عنوان آثار کلاسیک شناخته می شوند. به نظر می رسد شما پیش از مرگ هم جاودان شده اید. خب مسلما جاودانگی امری نسبی است. روزگاری «سیر و سلوک زائر» جان بانیان دومین کتاب پرخواننده در زبان انگلیسی بود. محبوب ترین کتاب چه بود؟ «انجیل شاه جیمز». حالا نسبت به آن زمان چقدر «سیر و سلوک زائر» را می خوانند؟ حرفم همین است. بنابراین فکر می کنید شهرت شما کوتاه مدت است؟ خب این جور مسائل خیلی بستگی به مد دارند. تعداد زیادی در حال حاضر به آن علاقه دارند، بنابراین ما آن را جاودان می نامیم. اما این بدان معناست که ما در حال حاضر این اثر را می خوانیم. ارزش کارهای شکسپیر اواخر قرن 17 و 18 خیلی پایین آمد. او در قرن نوزدهم دوباره روی بورس آمد. این به مد روز بستگی دارد. اول از همه، سالن های تئاتر تعطیل شدند، در نتیجه مردم به نوعی فراموشش کردند. وقتی سالن ها دوباره باز شد ، دوره احیای کمدی رفتارها بود. مردم آن زمان روی مود «هملت» نبودند. وقتی اواخر قرن 18 و اوایل 19 رمانتیک ها روی کار آمدند ، شکسپیر دوباره مد شد. یکی از اعضای «گودریدز» پرسیده است: چه چیزی باعث علاقه همزمان شما به ضدآرمانشهر و قصه پریان می شود؟ آیا این دو از هم جدا هستند یا به نوعی با هم در ارتباطند؟ فکر می کنم این ها جدا از هم هستند، اما این بدین معنا نیست که با هم پیوندی ندارند. به این بستگی دارد که منظور شما از ضدآرمانشهر چیست. آیا منظورتان شرایطی است که امکان وقوع دارد، یا دنیای خیلی ناخوشایند که وجودش غیرممکن است؟ آیا در مورد «ستاره مرگ» در «جنگ ستارگان» حرف می زنیم یا درباره «1984»؟ «1984» کمتر با قصه پریان ارتباط دارد و بیشتر به جو اجتماعی شوروی در زمان حکومت استالین مربوط است. این مساله اصلی است. «ستاره مرگ» و «دارت ویدر» بیشتر به قصه ها شباهت دارند. در واقع خیلی خیلی نزدیک به آن فضا هستند. به نظر من علاقه به قصه پریان تا حدودی مثل علاقه به اسطوره ها ، داستان های انجیلی و «ایلیاد» و «اودیسه» است. آن ها مدل هایی برای چگونگی پیش رفتن داستان ها هستند. ما در چه نوع داستانی هستیم؟ آیا تراژدی می شود؟ یا کمدی یا ماجراجویانه؟ هرچه عقب تر می روید، به بخش های بیشتری از اسطوره ها برمی خورید و به موتیف های قصه پریان نزدیک تر می شوید. این موتیف ها تا حدی جایگزین اسطوره ها شدند. آن ها اسطوره هایی هستند بدون خدایان. من عاشق کشف دوباره آن ها توسط مردم هستم. من عاشق بازی «آنجلینا جولی» در نقش «شریر» در فیلم «زیبای خفته» هستم. از انتشار آخرین مجموعه داستان کوتاهتان، «ناهنجاری اخلاقی» هشت سال می گذرد. احساس نمی کنید باید به فرم کوتاه رو بیاورید؟ مثل ماهیچه ای که نیاز به تمرین دارد؟ نه ، فکر نمی کنم هیچ چیزی تعمدی یا با آمادگی ذهنی قبلی پیش بیاید. من داستان اصلی آن مجموعه را در یک کشتی که به سمت قطب شمال می رفت، برای سرگرم کردن همسفرانم نوشتم. پنج تای آن ها اسمشان «باب» بود. قبل از اتمام سفر، داستان تمام نشد و همه می خواستند بدانند چطور به چاپ می رسد. بنابراین تمامش کردم و در «نیویورکر» منتشرش کردم. همه «باب»ها خیالشان راحت شد. یکی از کاربران «گودریدز» از شما پرسیده: چطور این همه جملات درخشان می نویسید؟ آیا همین طور به ذهنتان می رسد؟ یا روی آن ها کار می کنید و اصلاحشان می کنید؟ آیا به قوانین نحوی هم توجه می کنید و یا کلمات همین طور از انگشتانتان سرازیر می شوند؟ اول یک چرک نویس دارم، بعد باز نویسی اش می کنم. بیشتر بازنویسی، اصلاحات و حذف و اضافات است. گاهی چیزهایی اضافه می کنم، چون در ابتدا خیلی شفاف نبوده اند. نمی توانم توضیح دهم جملات از کجا می آیند. فکر می کنم از کار کردن طولانی مدت در یک رسانه و با یک ابزار که این جا زبان است، حاصل می شود. من خیلی زود مطالعه را شروع کردم و در ادامه، خواننده طیف وسیعی از کارها شدم. نسبت به تصویر چیزها، فضای واقعی واژه ها، معنای عمیق تر کلمات و بافت آن ها خیلی آگاهم. به همین دلیل است که ترجمه شعر به زبان های دیگر خیلی سخت است، چون برخلاف حس عقلانی یک کلمه ، شعر بیشتر در بافت و بار احساسی ریشه دارد. آیا قصه گوی شفاهی خوبی هم هستید؟ خب، من با کسانی بزرگ شدم که قصه گوهای خوبی بودند. والدین من اهل «نوا اسکوتیا» (منطقه ای در کانادا) بودند ، جایی که مردم زیاد قصه می گفتند. معمولا این داستان ها درباره خانواده و همسایه های خودشان بودند، بنابراین اغلب خنده دار بودند. آیا خاطره روشنی از زمانی که خواستید نویسنده شوید، دارید؟ من دو روایت اصلی دارم که یکی از آن ها را خودم اصلا یادم نمی آید، اما خاله هایم چرا. آن ها می گویند من وقتی شش ساله بودم گفته ام که می خواهم نویسنده شوم. من از به زبان آوردن چنین چیزی هیچ خاطره ای ندارم. من اولین رمانم را در هفت سالگی به نگارش درآوردم. درباره یک مورچه بود. سه فصل اول آن کاملا حوصله سربَر بود، چون مورچه ها در سه چهارم زندگی شان هیچ کاری انجام نمی دهند. اول یک تخم است ، بعد لارو و بعد شفیره. تمام این ها موجوداتی غیرمتحرک هستند. این شیوه قابل توصیه ای برای شروع یک داستان نیست. چند سال نوشتن را رها کردم و به طراحی و نقاشی مشغول شدم. تا سن 16 سالگی که دومین روایت رخ داد. به طور جدی نوشتن را شروع نکردم ، همیشه معلم سال اول دبیرستانم خانم «فلورانس مدلی» را تحسین می کردم. او در یک مستند که درباره من به عنوان یک کودک نابغه ساخته می شد، مصاحبه کرد و من همیشه بابت این که او حقیقت را گفته بود، او را ستایش می کردم. او گفت: «مارگارت هیچ استعداد خاصی سر کلاس من از خود نشان نداده .» راست می گفت. من چیزی نشان نداده بودم. پس شاید به ما امیدی باشد... من تا زمانی که سال بعد از آن، شاگرد خانم «بسی بیلینگز» نشدم، توانایی ام را نشان ندادم. او کسی بود که در داستان «آخرین دوشس» شخصیتی را به نامش خلق کردم. فکر می کرد من استعداد خاصی دارم و باید به کالج «ویکتوریا» بروم، چون تصور می کرد آن جا دپارتمان انگلیسی خوبی دارد. در آن نسل، در دهه 1950 دانشگاه ها اصلا استاد خانم نمی گرفتند، بنابراین تعداد زیادی زن فوق العاده قابل در دبیرستان ها تدریس می کردند و ما از حضور آن ها بهره می بردیم. من خانم «فلورانس مدلی» را در دسته متفاوتی قرار می دهم. او چشمانش را می بست، دایره وار می چرخید و «قوبلای خان» را از حفظ می خواند. او موهای سفید و بلندی داشت و این خیلی تاثیرگذار بود. شاید به همین خاطر بود که من هیچ استعدادی سر کلاسش بروز نمی دادم؛ کاملا میخ شده بودم. آیا کتاب خاصی بوده که در جوانی خوانده اید و بخواهید پیشنهادش کنید؟ وقتی دبیرستان را تمام کردم یک نفر به عنوان هدیه، رمان «غرور و تعصب» را به من داد. «بلندی های بادگیر» را هم خوانده ام. کارهای «جورج الیوت»، «چارلز دیکنز» و «توماس هاردی» را در دبیرستان می خواندم. من همه آثار کلاسیک کودک را خوانده ام ، تمام قصه های «گریم» و «اندرو لانگ» را هم. همچنین بسیاری از کتاب های مصور «آرتور راکهام» را مطالعه کرده ام. واقعا همه چیز می خواندم. خیلی زود کارهای «ادگار آلن پو» را خواندم. این ها را در کنار کتاب های زیادی از ژانر علمی - تخیلی می خواندم. آن زمان دوره طلایی این جور کتاب ها بود. «ری بردبری» همه آثار بزرگش را در دهه 1950 به چاپ رساند ، وقتی من نوجوان بودم. تعداد زیادی رمان جنایی می خواندم. خانواده ام همه اهل خواندن رمان جنایی بودند. از کتاب های آن نسل هرکدام را نام ببرید، من خوانده ام. برخی از وسترن ها اما مورد علاقه ام نبودند. «ویرجینیایی » نوشته «اوون ویستر» یک وسترن اوریجیتال و یک کتاب فوق العاده است. این با چیزی که الان وجود دارد متفاوت است ، حالا خودآگاه شخصیت اصلی زن است. می شود یک روز معمولی را که می نویسید توصیف کنید؟ هیچ روز معمولی در کار نویسندگی وجود ندارد. بیایید وانمود کنیم چنین روزی وجود دارد: بیدار می شوم، صبحانه می خورم، بعد قهوه ام را می نوشم. این دقیقا مدلی است که دلم می خواهم کارم را شروع کنم. بعد احتمالا می نشینم و دست نوشته ای را که روز قبل نوشته ام ، تایپ می کنم. متن را بازنویسی می کنم و بعد، بقیه روز را به نوشتن ادامه می دهم. معیار من زمانی نیست که صرف نوشتن می کنم، بلکه تعداد صفحاتی است که می توانم تمام کنم. آیا عادت غیرعادی ای در نویسندگی دارید؟ خیلی روی این مسائل حساس نیستم، اما دوست ندارم کسی از رایانه ام استفاده کند . کی دوست دارد؟ ترجمه: مهری محمدی مقدم – مترجم ایسنا
شنبه ، ۱۴آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: هدانا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 12]