تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 13 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):تقواى الهى داشته باشيد و اصلاح كنيد ميان خودتان را زيرا خداوند در روز قيامت ميان م...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820548695




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

خاطرات خاکریز،انگشت کُُنُُم مِنِ تیَش،جانباز ۷۰% قطع نخاعی هوشنگ امیر نژاد


واضح آرشیو وب فارسی:دز ان ان: رزمنده ی جانباز ۷۰% قطع نخاعی هوشنگ امیر نژاد زاده ی شهر دارالمومنین دزفول. سال۱۳۴۱ د رمنطقه ی صحرابدر به دنیا آمده و از پاره ای از خاطراتش این چنین می گوید :. در دوران انقلاب در دبیرستان شهید نفیسی درس می خواندم انقلاب هم که شروع شد خودمان مدرسه…رزمنده ی جانباز ۷۰% قطع نخاعی هوشنگ امیر نژاد زاده ی شهر دارالمومنین دزفول. سال۱۳۴۱ د رمنطقه ی صحرابدر به دنیا آمده و از پاره ای از خاطراتش این چنین می گوید :. در دوران انقلاب در دبیرستان شهید نفیسی درس می خواندم انقلاب هم که شروع شد خودمان مدرسه را به هم می ریختیم با تظاهرات و …در مسجد جامع جمع می شدیم. بچه مدرسه ای ها همگی آنجا جمع می شدند و ازآنجا به خیابان ها می آمدند و بر علیه رژیم شاه تظاهرات می کردند. زمانی که انقلاب شد، و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.با آشنایی که با بچه های سپاه داشتم، جزو ذخیره ی سپاه بودم. زمانی که جنگ شروع شد، مانند دیگر بچه ها به سمت جنگ کشیده شدم واز مسجد حضرت زینیب (س) به جبهه رفتم .چون در ذخیره ی سپاه بودیم، آموزش های نظامی را در پادگان کرخه، قبل از اینکه جنگ شود، دیده بودیم.ولی بیشتر نیروهایی که اعزام شدند آموزش خاصی ندیده بودند. زمانی که جنگ شروع شد، در فرماندهی بودیم. نیروهایی که شناخته شده بودند، سپاه روی آنها حساب باز کرده بود. عزیزانی مانند شهید عبدالحمید صالح نژاد ، سید مجید موسوی ، عبدالحسین خضریان در آن زمان فرماندهان ما بودند که کادر سپاه بودند ولی ما ذخیره ی سپاه بودیم.وکمی بیشتر نسبت به نیروهای مردمی تجربه داشتیم و به همین دلیل فرماندهان هم که همه آشنا بودند، می دانستند چه کسی تجربه اش بیشتر است. من از اول جنگ درمهر ماه سال ۵۹ تا ۲۲/۶/ ۶۲ در جبهه بوده ام.در عملیات فتح المبین، رمضان، بیت المقدس. شرکت داشته ام. در عملیات فتح المبین در گردان عمار بودم که در پادگان دوکوهه با نیروهای ارتش ادغام شده بودیم و هدف ما آزاد سازی سایت ۵ بود از سه راه قهوه خانه ما حمله کرده بودیم،که بعد از آن سایت را گرفتیم. در عملیات فتح المبین یک موردی بود که خودم به چشم دیدم . زمانی که پشت سیم خاردار بودیم می خواستیم به عراق حمله کنیم میدان مین بود و قرار بود مین ها را نفرات گردان تخریب خنثی کنند. زمانی که دستور حمله دادند و ما رفتیم، شخصی نشسته بود روی خاکریز عراقی ها در فاصله ی ۳۰ تا ۴۰ متری و به ما می گفت :به اجازه ی من بیایید ما با دیدن این شخص وارد میدان مین شدیم علی سلیمانی و شهید عبدالرضا رشید علی نور اولین نفراتی بودند که وارد میدان مین شدند و بدون هیچگونه آسیبی باقی نفرات هم عبور کردند . زمانی که من رسیدم سر آن خاک ریز دیگر این شخص را ندیدم. فقط جسد تیربارچی عراقی را در آنجا دیدم که اثری از جای تیر یا ترکش بر بدنش نبود ندیدم. هیچ اثری از جراحت در او ندیدم. ما آن منطقه را که گرفتیم فردای آن روز نیروهایی که به میدان مین رفته بودند، آمدند پرسیدند شما چطور میدان مین را گذراندید؟آن موقع بودکه ما یادمان آمد که کسی به ما گفته بود که بروید.یکی می گفت: امام زمان بوده، یکی می گفت: امداد غیبی بوده، یکی گریه می کرد، یکی خودش را می زد و…دلشان که صاف بود، و به یقین این امداد غیبی هم بوده است . در جبهه پاسگاه زید بصورت پدافندی بودیم. عراق با حمله ای شهر مهران را تصرف کرد. ما هم رفتیم از بالای شلمچه خاک ریزی زدیم که دشمن را مشغول کنیم تا فکر کند که ما داریم به بصره حمله می کنیم. من در آن عملیات مجروح شدم. نیروهایی که داشتم می بردم، قرار بود از سه قسمت به دشمن حمله ور شوند. یکی از دسته های ما درگیر شده بود با کمین عراق که تعدادی شهید دادیم، بعد بی سیم زدند و من هم رفتم آنها را بیاورم که من هم با تیر بار دشمن که رگبارمیزد مورد اصابت حدود ۵ گلوله ی تیربارقرار گرفتم و از کمر و شکم آسیب جدی دیدم. از جلو به شکمم تیر خوردم و از پشت به کمرم تیر زدندکه قطع نخاع شدم. تقریباً ساعت ۹:۲۰ دقیقه شب تیر خوردم در خاک عراق بودیم . دشمن بعثی ما را زنده می خواست و به محاصره در آورده بود تا صبح شود و مارا به اسارت درآورند من زمانی که تیر خوردم و روی زمین افتاده بودم یکی از بی سیمچی ها کنارم بود که سالم بود الان یادم نیست که اسمش چه بود ولی پاسدار بود و یک بلدچی همراهمان بود که از نیروهای اطلاعات ،عملیات بود، دونفرمان هم تیرخورده بودیم، من ویکی از بی سیمچی هایم که آقای صفری بود. زمانی که نیروها را گفتم: او را عقب ببرید، تیر به کلیه اش خورده بود. پیش خودم گفتم: احتمالاً یاشهید می شوم یا عراقی ها مرابه اسارت می برند.حداقل او را نگیرند. زمانی که تیر خوردم تا زمانی که نیروهای ما ساعتچهاررسیدند. بچه ها حدود ۱یا۲ کیلومتر من را از منطقه ی عقب کشیدند.عراقی ها هم به دنبالمان بودند، عراقی ها فکر می کردند که اینها خواه یا ناخواه یا تسلیم می شوند یا بی هوش می شوند و ما آنها را می گیریم. از زمانی که نیروها آمده اند تا زمانی که من را روی برانکارد گذاشته اند و به عقبه ی خودمان بردند تا لباسهای من را با قیچی(پاره کردند) برای زخم شکمم یادم هست ولی بقیه اش یادم نیست.من را به آبادان بردند و از آنجا هم به اهواز و در اهواز عملم کردند. فقط این را بیاد می آورم که بچه ها داشتند صورتم را می بوسیدند و می گفتند شفیعمان باش .در آن زمان (یک رسم) بود بین مان که هر کس تیر می خورد، می گفتند: در آن دنیا شفاعتمان کن. وضعیت من طوری بود که از هر طرف بدنم خون می آمد و احتمال زنده ماندنم خیلی کم بود. یعنی زنده ماندنم یکی از معجزات است. سرنوشت و قسمت و نصیب که می گویند، این است! زمانی که به هوش آمدم در بیمارستان اهواز بودم. و دستها و پاهایم را به تخت بسته بودند. عملم که کرده بودند، نمی دانم دست و پا زده بودم که دست و پاهایم را بسته بودند بعد از آن ساعت ۴ بعد از ظهر من را با هواپیما به تهران فرستادند که آنجا هم ۲یا ۳ بار عملم کردند چون به قول خودمان دل و روده هام و… همه پاشیده شده بود در مدت بستری بودنم می توانم بگویم تنها کسی که ملاقاتی زیاد داشته، من بودم. و تا زمانی که بعلت درگیری با آقای کروبی مجبور به ترک بیمارستان و یا به عبارتی آسایشگاه شدم.در آسایشگاه امام جانبازان اعتراض می کنند که نمی خواهیم حاج خانم کروبی رئیس آسایشگاه امام باشد، ظاهرا حاج خانم به نیروهای بسیجی یا اطلاعاتی یا لباس شخصی دستور می دهد که بریزند در آسایشگاه و جانبازان را کتک بزنند که هنوز هم حرفش هست. زمانی که من به آنجا رفتم ، یک جانباز۷۰ درصد قطع نخاع گردنی به نام قهرمان خالصی که بچه ی تهران بود، خدا رحمتش کند، شهید شد.یک روز به او گفتم: قهرمان، جانبازان مثل جبهه نیستند، بشاش نیستند، ناراحتند، چه اتفاقی افتاده؟ که قهرمان هم جریان ان را برایم گفت که جانبازان را ضرب و شتم کردند، از روی تخت انداختند، تهدید کردند و… من کمی ناراحت بودم تا یکی دوماه بعد که آمدند و گفتند که آقای خامنه ای یا آقای رفسنجانی قرار است بیایند ملاقاتتان. از بخت بد ، کروبی آمد. اتاق اولی هم اتاق ما بود. محافظان رفتند جانبازی که از ناحیه ی گردن قطع نخاع شده بود، بلند کردند که دست کروبی را ببوسد.من نفر چهارم بودم . آمدند بالای سر من گفتم: نه. من خودم می توانم بلند شوم. زمانی که دستش را آورد که من ببوسم دیگر خرابکاری هایم(اعتراضاتم) شروع شد و دست او را گرفتم و گفتم: اولاً مردم دست سید را می بوسند که اولاد پیغمبر است.یکی دیگر اینکه تو باید دست این جانبازان را ببوسی.جانبازی که فقط سرش تکان می خورد تو باید ببوسی نه اینکه دو نفر بیاید او را بلند کند که دست تو را ببوسد.دستش را که ول کردم آقا لات بازیش گل کرد. زبان لاتی که در این فیلم ها در تهران پخش می کند، دقیقا با همین جملات حرف می زد. گفت: بچه ی کجایی؟ من هم گفتم بچه ی ناف دزفولم.گفت: آهان پس بگو بچه ی دزفولی. با طعنه و… خود کروبی هم آلان هست.حاضرم(به لهجه ی دزفولی:انگشت کُُنُُم مِنِ تیَش). دیگر جریان این بود. آقای قهرمان گریه می کرد برایم و می گفت تو را می کشند.بهتر است به مرخصی بروی. اینقدر( در گوشم خواند) اینقدر گریه کرد و … که من هم رفتم به رئیس آسایشگاه که شخصی به نام آقای صادقی بود، گفتم می خواهم به دزفول بروم. گفت: هرجا می خواهی برو. تو آبروی نظام را برده ای. تو آبروی حکومت را برده ای و…من هم یک فلاکسی(به لهجه ی دزفولی:شُُندُم که مُقِشَ تیچِنُم). بسمت او پرت کردم که سرش را بشکنم. بلیط گرفتند.آمدند،گفتند: برایت بلیط گرفته ایم.با اتوبوس می خواهیم تو را بفرستیم. من هم روی ویلچر بودم. نمی شد با اتوبوس بروم و اولین بار هم بود که می خواستم بعد از ۵یا ۶ ماه به دزفول بیایم. بی احترامی با اتوبوس و ..! تا گفتند بلیط هواپیما برای تو گرفته ایم، وسایلت راآماده کن. ساکم را جمع کردم. آمدند با احترام با آمپولانس شیکی (من را می خواستند به فرودگاه ببرند)! من را هم عقب آمپولانس گذاشتند. آمپولانس از ساعت ۸ شب تا ۶:۳۰ صبح در تهران دورم داد با سرعت ۱۰۰تا ۱۵۰ و هی به سقف برخورد می کردم.( به لهجه ی دزفولی: مُن هه لِر داس، هه بِزَندُم به سقف) و تا ساعت تقریبا ۷ یا ۷٫۵صبح که من را انداختند روبروی فرودگاه مهرآباد و ساکم را پرت کردند و گفتند: بفرما! که من هم آمدم رئیس قوه ی قضاییه (موسوی تبریزی) و محافظانشان که می خواستند به خوزستان بیایند من را هم کمک کردند، ویلچر من را بالا بردند و کارهایم را کردند و در هواپیما گذاشتند و در اهواز پیاده شدم و از انجا هم ماشین کرایه کردم تا به دزفول آمدم. در اصل فرار کردم، ترخیصم نکردند! که به دزفول آمدم و هنوز هم هستم. این ها واقعیت هستند که اگر اینها را صد سال دیگر پخش کنید که مردم بدانند که اگر کروبی در بند است اثرات خیانتهایی است که کرده و خدا دارد تقاص می گیرد.


جمعه ، ۱۳آذر۱۳۹۴


[مشاهده متن کامل خبر]





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: دز ان ان]
[مشاهده در: www.deznn.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 10]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن