واضح آرشیو وب فارسی:روزنامه خبر شمال: وقتی یک روز از اسارت ما گذشت، رفتارهای وحشیانه شان شروع شد، آنچه که مرا زجر می داد، توهین ها و تحقیرهایی بود که از سوی آنها به ما می شد. آزاده سرافراز ابراهیم یعقوبی که در سن 19 سالگی به عنوان سرباز با مدرک دیپلم اقتصاد در مناطق عملیاتی حضور داشت، اسیر شد، در ادامه خاطرات وی از نظرتان می گذرد. چرایی و چگونگی اسارت هنگام اسارت 19 ساله بودم، 22 ماه از خدمت سربازی ام می گذشت که به اسارت دشمن درآمدم، از آنجا که نمی شود در هیچ شرایطی به دشمن اعتماد کرد، ما به خیال این که قطع نامه 598 به توافق دو طرف رسیده و دیگر صلح برقرار شده در منطقه عین خوش در محاصره عراقی ها قرار گرفتیم و از آنجا که کاملاً غافلگیرانه و راه ها از همه طرف بسته شده بود، به اسارت دشمن درآمدیم. آنچه که گفتند، آنچه که دیدیم! وقتی که داشتیم اسیر می شدیم 25 نفر بودیم، ولی وقتی یک ساعت بعد ما را به پشت خط های خودشان بردند، دیدیم حدوداً 750 نفری را به اسارت درآوردند، بیشتر اُسرا سرباز بودند ولی در بین شان بسیجیان و پاسداران هم به چشم می خوردند، ابتدا به ما گفتند: «جنگ دیگر صلح شده و ما می خواهیم با شما برادر باشیم.» ولی وقتی یک روز از اسارت ما گذشت، رفتارهای وحشیانه شان شروع شد، آنچه که مرا زجر می داد، توهین ها و تحقیرهایی بود که از سوی آنها به ما می شد. هر چه به عقب تر انتقال داده می شدیم، توهین ها و کتک زدن ها بیشتر می شد ولی تعدادی از سربازهای عراقی در هر جایی که ما را می بردند، می گفتند: «در اینجا سخت گیری زیاد است اگر به پشت جبهه و اردوگاه بروید، دیگر از این کتک ها خبری نیست.» ولی آنچه را که ما می دیدیم و آنچه را که آنها نویدش را می دادند، زمین تا آسمان فرق می کرد.» هنگام سوار شدن به اتوبوس، ما را از وسط تونل کابل و شیلنگ عبور دادند، هر کدام مان سهمی از وحشی گری آنها را چشیدیم، اصلاً نگاه نمی کردند به کجا کابل و شیلنگ را فرو می آوردند، سر، دست، پا، پشت، صورت و ... فرقی نمی کرد. از درنده خویی شان لذت می بردند، شب به بغداد رسیدیم، ما را وارد محوطه ای کردند که 400 یا 500 متر زیربنا داشت با دالان های تنگ و سلول های حدوداً 12 متری، تعدادی هم به خاطر نبود جا در بیرون از ساختمان می خوابیدند که از شدت گرمای شهریور تا نزدیک های صبح نمی توانستند روی زمین دراز بکشند، توی سلول های 12 متری هم حداقل 25 نفر بودیم که تا صبح فقط می توانستیم بنشینیم، سربازهای عراقی در بین بچه ها می گشتند و از هر کسی که خوش شان نمی آمد نیمه های شب او را از جمع جدا می کردند و با شیلنگ و کابل به جانش می افتادند. تشنگی هلاک کننده بود هوا خیلی گرم بود، روزی یک مرتبه به ما آب می دادند، ولی آبش نیمه جوش بود، آرزوی یک استکان آب خنک را می کردیم، سه ماه در آنجا ما را نگه داشتند، هر روز کارشان کتک زدن و جنگ روانی با ما بود، طی این سه ماه اصلاً استحمام نکردیم و از نظر نظافت زیر صفر به سر می بردیم. البته یک بار یک ماشین آتش نشانی را آوردند و ما را به دسته های 10 نفره تقسیم کردند و یک صابون به ما دادند، ما هنوز بدن مان را خیس نکرده بودیم که به ما گفتند وقت تان تمام شد، ما از ترس اینکه با کابل به سراغ مان بیایند، بدون اعتراض وارد سلول های مان شدیم، بیشتر بچه ها مریض بودند و اسهال خونی گرفتند و از سوء تغذیه رنج می بردند. وقتی ما را به تکریت بردند! یک شب فرمانده اردوگاه به سراغ ما آمد و گفت: «قرار است شما را به جایی ببریم که امکانات رفاهی در آنجا هست.» ما خوشحال شدیم ولی بعضی از بچه ها می گفتند: «زیاد خوشحال نباشید، کلمه بهتر در عراق معنای متضادی دارد.» حق هم داشتند چنین تعبیر و تفسیری را داشته باشند، چون تا به امروز همه آنچه که گفته بودند برعکسش اتفاق افتاده بود، ما را به تکریت بردند، اردوگاه متشکل از چند سوله بزرگ بود که در هر سوله به تعداد 700، 800 و 900 نفر اسیر زندگی می کردند، ارتفاع سیم خاردارهای دور اردوگاه به هشت متر می رسید و عرض آن 10 متر بود، گربه نمی توانست از آن عبور کند. با ورودمان به اردوگاه با یک تونل وحشت دیگر روبه رو شدیم، 20 سرباز عراقی با کابل و باتوم منتظر ما بودند، اکثراً عقده ای بودند و در جنگ یکی از اعضای خانواده شان را از دست داده بودند، پذیرایی در تکریت کمتر از بغداد نبود، ساعت هشت شب بود که رسیدم و تا وارد سلول شدیم ساعت شده بود 10:30 دقیقه، درست دو ساعت و نیم طول کشید که ما 700 نفر وارد سوله شدیم. آن شب یکی از شب های سخت اسارت بود، تازه نشستیم که به بهانه ای ما را بلند کردند و به صف نشاندند و آمارگیری کردند، درست 725 نفر بودیم، در یک سوله درندشتی که هیچ امکانات رفاهی در آن نبود. سیلی از نوع عراقی! ما را جمع کردند و گفتند باید تنبیه شوید، اولین کسی که انتخاب شد من بودم، سرباز عراقی کف دستش را گذاشت روی یک طرف صورتم و دست دیگرش را به بهانه این که می خواهد به من سیلی بزند به بالا آورد، من دهان و چشمانم را بستم و منتظر سیلی اش شدم، وقتی دستش را فرود آورد انگار خمپاره ای کنار گوشم منفجر شده بود، سرم کاملاً گیج رفت، آن ملعون محکم با کف هر دو دستش به گوشم ضربه زد به طوری که نزدیک بود پرده های گوشم پاره شود. ماجرای دشداشه! یکی از لباس هایی که به ما می دادند «دشداشه» لباس های بلند عربی بود، بچه ها تصمیم گرفتند آن را به پوشش ایرانی تبدیل کنند، و با پوششی که آنها دوست داشتند ظاهر نشوند، بیشتر بچه ها دشداشه ها را به پیراهن و دامن آن را به شلوار کردی و یا زیر شلوار تبدیل کردند، با این حرکت ایرانی باش و ایرانی بپوش را رقم زدند.
پنجشنبه ، ۱۲آذر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: روزنامه خبر شمال]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 8]