تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):ایمان هیچ بنده ای راستین نمی شود مگر زمانیکه اعتمادش به آنچه نزد خداست از اعتمادش به آن...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

چراغ خطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827741839




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خيبر به روايت خيبرشكنان‌


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: خيبر به روايت خيبرشكنان‌


گزارشي كه از نظر خوانندگان مي‌گذرد، جزئيات عمليات خيبر و فتح جزيره مجنون در جنوب عراق نيز نحوه به شهادت رسيدن شهيد محمد ابراهيم همت است.‌

در پايان اين عمليات، ديپلماتهاي كشورهاي گوناگون تاكتيك‌هاي جنگي رزمندگان اسلام را مورد ستايش قرار دادند.‌

1-‌ مجنون: روايتي از جبهه خصم.

نيروهايي كه قرار بود در عمليات شركت كنند، پس از آمادگي كامل براي شروع عمليات، در شهر كوچك در استان بصره كه درست مقابل جزاير مجنون واقع شده، تجمع كردند. چيزي به طلوع خورشيد صبحگاهي روز 15 اسفند 1362 نمانده بود كه توپخانه‌ها از چند سو، تمام مواضع جديد نيروهاي ايراني در جزاير مجنون و مرداب‌هاي اطراف آن را چنان زير آتش توپهاي سنگين خود بردند كه انتظار نمي‌رفت در آن جهنم آتش و دود كسي توانسته باشد جان سالم به در ببرد. ستون‌هاي سياه و غليظ دود، از جاي جاي مرداب به‌پاخاسته، خود را به سوي آسمان آبي بالا مي‌كشيدند. هنوز آتش توپخانه فروكش نكرده بود كه واحدهاي حمله‌كننده به راه افتادند. همين كه ستون نيروهاي پياده به حركت درآمد، من هم با گردان تانكهايم از پي آنها روان شدم.‌

از راه‌هاي باريكي كه از قبل در ميان مرداب‌ها ساخته شده بود، آرام آرام خود را پيش كشيديم. همين كه درگيري شروع شد، ما هم همپاي توپخانه، هرچه آتش داشتيم، براي پشتيباني از افراد بر سر نيروهاي ايراني مي‌ريختيم. حالا همه جا شده بود آتش و دود و خون. افراد ما از ترس جانشان هم كه شده بود، بي‌محابا گلوله‌هاي‌شان را به اين سو و آن سو خالي مي‌كردند؛ بدون آنكه دشمن را ببينند. گلوله‌هاي خمپاره، سوتكشان خود را به آسمان منطقه مي‌كشاندند و با فرود در مرداب همراه با انفجار خود، سيل آب را به آسمان بلند مي‌كردند و همپاي تركش‌هاي سوزان و برنده خود، به اين سو و آن سو مي‌پاشيدند.‌

از همان باريكه راهي كه براي‌مان باقي مانده بود. درحالي كه مرداب با نيزارهاي بلند، از هر دو سو، ما را محاصره كرده بود، آرام آرام به پيش مي‌رفتيم كه ناگهان پاسدارها، به‌طور غيرمنتظره‌اي بر نيروهاي پياده كه حالا درون قايق‌ها جاي گرفته بودند، يورش آوردند. اين پاسدارها چنان خود را در لابه‌لاي ني‌ها پنهان كرده و به انتظار نيروهاي ما نشسته بودند كه حتي گروه‌هاي گشت و شناسايي هم به هيچ‌وجه متوجه حضور آنها نشده بودند. با اينكه حالا آنها از كمينگاه خود بيرون آمده بودند و با آتش بي‌امان خود قايق‌هاي ما را يكي پس از ديگري به قعر آب مي‌فرستادند، باز هم تشخيص موضع آنها عملاً غيرممكن بود، زيرا آتش آنها از چند سو مي‌باريد و افراد ما را چون خوشه‌هاي گندم درو مي‌كرد و اجساد خونين آنان را قعر آب مي‌فرستاد تا طعمه ماهيان گرسنه مرداب شوند.‌

به محض اين كه كلك قايق‌ها كنده شد، ايراني‌هاي كمين‌گرفته ناگاه با گلوله‌هاي آرپيجي، تانك‌هاي واحد مرا نشانه رفتند و آنها را يكي پس از ديگري به هوا فرستادند. در اين اوضاع و احوال كه كاملاً در تيررس ايراني‌ها بوديم، جلوتر رفتن نه ممكن بود و نه كار عاقلانه‌اي به نظر مي‌رسيد. اگر لحظه‌اي ديگر هم درنگ مي‌كرديم، با منفجر شدن يكي، دوتاي ديگر از تانكها، آن راه باريك كاملاً بسته مي‌شد و ديگر نمي‌توانستيم به عقب هم برگرديم و خيلي راحت و ساده، بدون اين كه قدرت عكس‌العملي داشته باشيم، همانجا به دست ايراني‌ها نابود مي‌شديم. براي رهايي از دامي كه ايراني‌ها در مقابلمان گسترده بودند، هرچه از دستمان برمي‌آمد، انجام داديم، اما نشد كه نشد.1‌

2-‌ مشكلي نداريم، همت با ماست‌

...‌ روز هفدهم اسفند 62 در اوج درگيري ما با دشمن در جزيره مجنون، حوالي بعدازظهر بود كه ديدم مي‌گويند بي‌سيم تو را مي‌خواهد. گوشي را كه به دستم گرفتم، صداي حاج‌همت را شنيدم كه گفت: ‌

گفتم:

گفت: قرارگاه تاكتيكي حاج‌قاسم سليماني بود ... - بعد بيا اونجا، من هم غروب مي‌آم همون جا تا با هم صحبت كنيم.>

گفتم:

برگشتم پيش بچه‌هاي‌مان در خط و كنارشان ماندم. دشمن كه وحشت از دست دادن جزاير خواب از چشم‌هايش ربوده بود، حتي براي يك لحظه دست از گلوله‌باران جزاير برنمي‌داشت. ما هم داخل سنگرها و كانال‌هاي نفررويي كه به تازگي حفر شده بود، پناه گرفته بوديم و از خطمان دفاع مي‌كرديم. چند ساعتي گذشت، از طريق بي‌سيم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسيدم حاجي آمده يا نه؟! گفتند: ! مدتي بعد، از نو تماس گرفتم و سراغش را گرفتم. جواب دادند: ! ديگر دلشوره رهايم نكرد. طاقت نياوردم. خط را سپردم دست تعدادي از بچه‌ها. آمدم كمي عقب‌تر و با يك جيپ 106 كه عازم عقب بود، راهي شدم به سمت سنگري كه محل قرارم با حاج‌همت بود. وارد سنگر كه شدم، ديدم حاجي نيست. از برادرمان حاج فرمانده لشكر 41 ثارالله پرسيدم حاج‌همت كجاست؟ايشان گفت: قرارگاه تاكتيكي ما در ضلع شرقي جزيره بود. گفتم: حاج‌قاسم گفت: ‌

با يكي از پيكهاي فرمانده لشكر ثارالله، سوار بر يك موتور تريل رفتيم سمت قرارگاه تاكتيكي لشكر 27 در ضلع شرقي جزيره، آنجا كه رسيديم، (شهيد) حاج‌عباس كريمي را ديدم، به او گفتم: عباس با تعجب گفت: ! اين را كه گفت، دفعتاً سراپاي بدنم به لرزه افتاد و بي‌اختيار سست شدم. فهميدم قطعاً بايستي بين راه براي همت اتفاقي افتاده باشد. عباس ادامه داد: ... عباس كه حرفش تمام شد خودم گوشي بي‌سيم را برداشتم با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم: از آن سر خط جواب دادند: يك حس باطني به من مي‌گفت حتماً خبري شده و مركز نمي‌خواهد كه ما بفهميم. روي پيشاني‌ام عرق سردي نشسته بود. همينطور كه گوشي بي‌سيم توي دستم بود. نشستم زمين و گفتم: جواب آمد: فرماندهي جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب.>

رو كردم به شهيد كريمي و گفتم: او گفت: ! گفتم:

عباس هم نگران بود. منتها چون بي‌سيمچي‌ها كنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بيشتر از اين درباره دل نگراني‌مان جلوي آنها صحبت كنيم. آخر اگر اين خبر شايع مي‌شدكه حاجي شهيد شده، بر روحيه بچه‌هاي لشكر تاثير منفي و ناگواري به جا مي‌گذاشت. چون او به شدت مورد علاقه بسيجي‌ها بود و براي آنها باور كردن نبودن همت خيلي خيلي دشوار به نطر مي‌رسيد. چشم كه بر هم زديم، غروب شد و دقايقي بعد روز كوتاه زمستاني هفدهم اسفند جايش را با شبي به سياهي دوزخ عوض كرد. آن شب حتي يك لحظه هم از ياد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او در نظرم تداعي مي شد. خصوصاً آن لحظه‌اي كه از به جزيره جنوبي آمديم. آن سخنراني زيبا و بي‌تكلف حاجي براي بچه‌هاي بسيجي لشكر، بيرون كشيدن او از چنگ بسيجي‌ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشكرهاي سپاه و شلوغبازي‌هاي رايج حاجي، رجزخواني‌هاي روحبخش او، بگو بخندش با احمد كاظمي، لبخندهاي زين‌الدين در واكنش به شيرين زباني‌هاي حاجي و بعد از آن پاسخ سرشار از روحيه احمد كاظمي به رده‌هاي بالا، پاي بي‌سيم و در حالي كه نيم‌نگاهي به حاجي داشت و گفته بود: ‌

شب وحشتناكي بر من گذشت. به هر مشقتي كه بود، صبر كرديم تا صبح. ديگر براي‌مان يقين حاصل شد كه حتماً براي او اتفاقي افتاده. بعد از نماز صبح، عباس كريمي گفت: ! رفت و اصلاً نهفميديم چقدر گذشت كه برگشت. با چشم‌هايي مثل دو كاسه خون، خيس از اشك، عباس، عباس هميشگي نبود. به زحمت لب باز كرد و گفت: مي‌رفتند كه تانك بعثي آنها را هدف تير مستقيم قرار داد و شهيد شدند.>

در حالي كه كنار آمدن با اين باور كه ديگر او را نمي‌بينم، برايم محال به نطر مي‌رسيد، كم‌كم دستخوش دلهره ديگري شدم. اين واقعه را چطور مي‌بايست براي بچه رزمنده‌هاي لشكر مطرح مي‌كرديم؟! طوري كه خبرش، روحيه لطيف آنها را تضعيف نكند.

... هنوز هم باور نبودن همت برايم سخت است، بدجوري ما را چشم به راه خودش گذاشت... و رفت.2

3- حميد و مهدي‌

به مهدي گفتم: فاصله‌مان با حميد زياد نبود. پياده رفتم. آتش دشمن آنقدر وحشي بود كه هيچ نيرويي نمي‌توانست خودش را سالم به خط برساند تا مرا ديد، خنديد گفتم: آتش شديدتر شده بود. نمي‌خواست من آنجا باشم. تلاش كرد ببردم جايي توي هور پنهانم كند. فاصله با عراقي‌ها كم بود. با آرپيجي و نارنجك تفنگي و كاليبر هلي‌كوپتر و هر سلاحي كه فكرش را بكنيد، مي‌زدند، گفتم: لازم نيست حميدجان، آمده‌ام پيشتان باشم. نه اينكه بروم تو سوراخ موش‌ قايم شوم.> عراقي‌ها آنقدر زياد بودند كه اگر سنگ مي‌زدي، حتماً مي‌رفت و مي‌خورد توي سر يكي‌شان. با نفر زياد و آتش قوي آمده بودند پشت كانال را پاكسازي كنند. يك گوشه پل هنوز دستشان بود. وسط پل در وسط رودخانه، كه از همانجا نمي‌گذاشتند كسي عبور كند. ديدم خط را نمي‌شود نگه داشت و ماندن خيلي سخت‌تر از رفتن است و رفتن هم يعني از ست دادن كل جزيره و اين هم امكانپذير نبود. يعني در ذهنم نمي‌گنجيد.‌

حميد آمد روي خاكريز پهلوي من نشست. حرف مي‌زديم. گاهي هم نگاهي به پشت سر مي‌كرديم و عراقي‌ها را مي‌ديديم و آتش را با بچه‌هاي خودمان را، شهيداني كه بر خاك خفته بودند و زخمي‌هايي كه مهمات‌شان ته كشيده بود. و داشتند با چنگ و دندان خطشان را نگه مي‌داشتند. تيرها فقط وقتي شليك مي‌شد كه مطمئن مي‌‌شدند به هدف مي‌خورد.

يك وانت تويوتا، پر از نيرو داشت مي‌آمد طرف ما. همه‌شان داشتند به ما نگاه مي‌كردند و دست تكان مي‌دادند. جلو چشم ما خمپاره آمد خورد به وانت و منفجرش كرد و آتشش زد و خون مثل آبشار سرخ از همه جاش جوشيد و شره كرد ريخت زمين. آنها نيروهايي بودند كه داشتند مي‌آمدند كمك حميد. حميد لبش را دندان گرفت. خيره شد به خون. آمد حرف بزند كه گفتم: سرم را انداختم زير و گفتم: تصميم گرفتيم پشت سرمان چند موضع دفاعي بزنيم تا اگر آنجا را هم از دست داديم... و واي اگر آنجا را از دست مي‌داديم. سر تا سر كانال مي‌افتاد به چنگشان و بعد هم پل و جزيره. تانكها خودشان را مي‌رساندند به جزيره و جزيره مي‌شد يك جهنم واقعي از آتش. مرتب به پشت خط خودمان نگاه مي‌كرديم، ببينيم كي كمك مي‌رسد يا كي خبري از شهيد يا زخمي شدن كسي.

با مهدي تماس گرفتم، گفتم: ديگر نه نيرو مي‌توانست برسد، نه آتش مقابله داشتيم. نه راهي براي رسيدن مهمات به خط تصميم گرفتم بمانم. احساس مي‌كردم راه برگشتي هم نيست... كه خمپاره شصتي آمد خورد كنارمان و... ديدم حميد افتاد و ... ديدم تركشي آمد و خورد به گلوش و ... ديدم خون از سرش جوشيد روي خاك و... ديدم خون راه باز كرد آمد جلو و... ديدم دارم صداش مي‌زنم حميد و... ديدم خودم هم تركش خورده‌ام و... ديدم بي‌‌سيمچي‌ام آمد. خون دستم را ديد و اصرار كرد بروم عقب.

يكي از نيروها را صدا زدم و گفتم: ! بچه‌ها اصرار مي‌كردند برگردم عقب. نمي‌توانستم. سر كه چرخاندم ديدم عراقي‌ها دارند از روي پل مي‌آيند كه بعد بروند طرف كانال. ناچار كشيده شدم رفتم طرف پيچ كانال، تير كلاش عراقي‌ها مي‌خورد به بيست متري‌مان يعني اين طرف خاكريز. رفتم رسيدم به جايي كه سنگر مهدي هم آنجا بود و حالا بايد سعي مي‌كردم نفهمد من از حميد چه خبري دارم. فرياد زدم: ! مصطفي مولوي تا ديد زخمي شده‌ام، از حفره‌اي در آن نزديك در آمد و آمد اصرار كرد بروم جلو‌تر. به مهدي هم گفت بايد با من برود. رفتم كنار سنگر مهدي گفتم:

مهدي از سنگر آمد بيرون. تا رسيد به من، هر دومان برگشتيم، ديديم يك گلوله توپ آمد سنگر و آن دو، سه نفر داخلش را منفجر كرد. عراقي‌ها داشتند با سرعت بيشتر از پل مي‌گذشتند. مهدي حواسش رفت به بچه‌هاي سنگر و من دور از چشم او به كسي (يادم نيست كي) گفتم:

مهدي گفت: فكر كردم نشنيده يا نمي‌داند يا يك حدس ديگر زده.

گفتم:

گفت:

گفتم:

گفت:

گفتم:

گفت:

گفتم:

گفت:

خيره شدم توي چشم‌هاش تا ببينم حال عادي دارد يا نه. ديدم از هميشه‌اش عادي‌تر است. آن هم در لحظه از دست دادن برادري كه سال‌ها با هم بودند و سال‌ها در غم و شادي هم شريك بودند و اصلاً يك روح در دو قالب بودند. خيلي سريع رفت يك گوشه و شروع كرد به برنامه‌ريزي براي دفاع و ادامه عمليات. با بدن زخمي و روحي خسته مجبور شدم بروم اورژانس و دلم را خوش كنم به آن پانسمان سرپايي و باز برگردم ببينم مهدي هنوز خم به ابرو نياورده. اصرار كردم

سرتكان داد گفت نه، گفت:

خط از دستمان درآمد. آنها كه ماندند يا شهيد شدند يا اسير. رفتيم خط بعدي مستقر شديم. براي دفاع از جزيره‌اي كه وضعش لحظه به لحظه حساستر مي‌شد. هر 200، 300 متر سپرده شد به يك فرمانده و هركس طرحي داد.در اين چهار، پنج روز مقاومت، سختي‌هاي زيادي را تحمل كرديم تا توانستيم جزاير را حفظ كنيم.

ده،‌بيست روز بعد، مهدي را برداشتم بردم به منطقه‌اي در جفير كه مثلاً دلداري‌اش بدهم. بگويم زياد ناراحت نباشد و از همين حرفها. سرماي جزيره بدجوري استخوان‌هاي مهدي را به درد آورده بود. كمرش و پاهاش خيلي درد مي‌كردند. اينها را وقتي فهميدم كه رفت يك چاله كند، چوب ريخت داخلش، آتشش زد و رفت و نشست كنارش. لبخند هم زد و گفت:

گفتم:

گفت:

گفتم:

نگاهم كرد. در سكوت و در صداي جززدن‌هاي آتش و چوب گفت:

نگرانش بودم. درست حدس زده بود. نگران خودش و احسان و آسيه حميد و همسرش و بعد هم خود حميد، كه مهدي نگذاشت برويم بياوريمش و حالا شايد اين سكوت به عذاب وجدان و خيلي چيزهاي ديگر ربط داشت.

گفتم:

گفت:

گفتم:

در صداي آتش و شكستن چوب‌هاي ترد خاكستر شده گفت: خيره شد توي چشم‌هام. گفت:

گفتم:

گفت: ‌

گفتم: سكوت كرد، طولاني و گفت: صداش لرزيد وقتي از حميد حرف زد اما از خودش كه گفت، صداش اصلا نلرزيد. گفت:

آتش هنوز داشت چوب‌ها را مي‌سوزاند.

حالا با صداي زياد.

بازتاب نظامي‌

بازتاب نظامي عمليات خيبر در منابع خبري و اظهارات مقام‌هاي سياسي كشورهاي جهان خصوصاً غربي‌ها در مقايسه با بازتاب‌هاي سياسي، اقتصادي و اجتماعي، اخبار و تحليل‌هاي محدودي را به خود اختصاص داد. مهم‌ترين بازتاب نظامي اين عمليات از نظر منابع غربي نبوغ طرحريزي و ابتكار عمل فرماندهان نظامي سپاه پاسداران است كه به طور مستمر صورت جنگ را از وضعي به وضع ديگر مبدل مي‌سازند و صحنه‌هاي جنگ را از ركود و يكنواختي كه مورد رضايت فرماندهان نظامي عراق بود، خارج كنند. مسأله قابل ملاحظه ديگري كه در اين زمينه مورد توجه رسانه‌ها قرار گرفت، حمله رزمندگان اسلام به نقاط ضعف دشمن بود. به طور كلي، بازتاب نظامي عمليات خيبر را مي‌توان در اين محورها بررسي كرد:

1- انجام عمليات فريب‌

2- ابتكار عمل توام با شجاعت و كيفيت رزمي‌

3- استفاده وسيع از هوانيروز براي اولين‌بار

4 -استفاده از نقاط ضعف عراق‌

5- مقاومت‌

6- مشكل پشتيباني و ارسال تجهيزات‌

7 -نصب پل‌

8- اهميت زمين هورالهويزه براي هورها و دشت‌هاي حدفاصل بصره و بغداد.

قبل از شروع عمليات، چند حمله در جبهه‌هاي غرب، مياني و جنوب انجام گرفت كه هدف فرماندهان سپاه از اجراي آنها، تنها حفظ غافلگيري دشمن و بي‌اطلاعي آن نسبت به منطقه هورالعظيم بود. حمله‌هاي محدود در محور دربنديخان، چيلات و چزابه قبل از اسفندماه سال 1362 بيشتر با اين هدف انجام شد. اين هدف از نظر منابع خبري بين‌المللي و منطقه‌اي مخفي نماند. به گزارش برخي رسانه‌هاي خبري، در بررسي‌هاي ناظران آمده است كه مقامات تهران در تهاجم خود به بخش مركزي سعي كرده‌اند، نوعي دستپاچگي در فرماندهي عراق به وجود آورند و توجه آنها را از هدف واقعي كه فرماندهي تهران برايآن طرح‌ريزي مي‌كند. منحرف سازند. اين منابع همچنين، حمله رزمندگان اسلام در محور العزيز در جناح شمالي عمليات در هور و حمله در محور القرنه را كه هر دوي آنها نزديك جاده بصره، عماره انجام شد. به اشتباه تصور كرده و اين تلاش را مقدمه‌اي براي تصرف جزاير مجنون قلمداد كردند.‌

در حالي كه، اين دو محور، جزو اركان طرح‌ريزي عملياتي براي دستيابي به هدف‌هاي مورد نظر در عمليات خيبر بودند.‌راديوي دولتي صداي آمريكا در 30 فروردين 1363 در اين باره گفت:‌

...‌

پي‌نويس:‌

1‌- ر.ك، به كتاب فرشتگان خدا، خاطرات افسر اسير عراقي، سرهنگ ستاد احسان المقدادي، دفتر ادبيات و هنر مقاومت چاپ 1375‌.

2-‌ سردار سرتيپ سعيد مهتدي آخرين فرمانده شهيد لشكر 27 محمدرسول‌الله(ص)، بازنويسي: حسين بهزاد، نشريه يادماندگار، ش 6، اسفند 1384 صص 35 و .36‌

3-‌ ر.ك، به: كتاب علمدار، زندگي‌نامه شهيد حسين اسكندرلو، انتشارات كنگره شهداي لشكر 10 سيدالشهدا(ع)، 1383، ص 85، به اهتمام مهديه جنگروي، نقل خاطره از اكبر عاطفي.‌

4-‌ ر.ك، به كتاب پهلوان قهرمان، زندگينامه شهيد مرتضي حمزه‌دولابي، انتشارات كنگره شهداي لشكر 10 سيدالشهدا(ع)، 1383، به اهتمام مسعود بيات، نقل خاطره از محمدرضا كلهر.‌




 پنجشنبه 9 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 238]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن