واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: گفتم : راز یک عکس زیبا در تمام زندگیت، عکس با لبخند است . اگر بخندی بهترین عکس را در بین بچه های مهد خواهی داشت و این راز را به کسی نگو.
مهد کودک های بزرگ و کوچک شهر ، این روزها برای برقراری شادی و نشاط در خانواده ها، ایجاد تنوع در برنامه هایشان و خصوصا درآمد زایی دست به نوآوری هایی می زنند. نوآوری هایی که به مرور زمان فراگیر می شوند و دلایل اصلی خود را از دست می دهند.
تقریبا این روزها همه مهدهای کودک برای مناسبت های مختلف در مهد ، جشن برگزار می کنند و در هر فصل از عکاسی دعوت می کنند که برای عکاسی از کودکان زیبا، در مهد حضور پیدا کند. همه بچه ها با ذوق و شوق در پشت زمینه های مختلف و لباس های رنگی، عکس های زیبایی می سازند و خانواده ها هم به شوق بچه ها همه عکس ها را می خرند. خانه ها پر می شود از عکس های معصومانه ای که پر است از ژست های تصنعی کودکان و حتی برخی موارد، ترس و هیجان و اشک در نگاه آنها پیداست.اون روز هم مثل گذشته دخترم گفته بود که مربی مهد سفارش کرده فردا لباس های مهمانی خودتان را در کیف تان به همراه بیاورید تا عکس بگیریم !در طول راه داشتم فکر می کردم چه جوری می توانم به دخترم بفهمانم که زیبایی عکس انداختن به لباس های رنگی نیست و تو ارزشت بیش از لباس است . چگونه می شود به کودکی فهماند که بگذرد از ظواهر و زیبایی و واسطه البسه را نپذیردرسیدیم خانه و یک راست رفتم آشپزخانه و به کارهای منزل رسیدم. تقربیا روی دور تند، داشتم به کارها می رسیدم و در این فاصله دختر پنج ساله من در کمدش به جستجوی بهترین لباس و گل سر می گشت. لباس های مختلف را امتحان می کرد و کل اتاق، شلوغ و درهم ریخته بود. سرم گرم بود به کارهای خانه و اصلا حوصله نداشتم مثل هربار ، کیسه بزرگی از لباس را جمع کنم و صبح زود ، کشان کشان با خودم به مهد ببرم. ضمن اینکه هوا سرد بود و هر بار با این تعویض لباس ها، دختر کوچکم سرما می خورد . عکاسی مهدکودک به کابوسی تبدیل شده بود که برایم خوشایند نبود و حتی نمی شد به یک کودک پنج ساله توضیح داد که تو نیازی به عکس نداری و تمام دیوار اتاق خودت و آلبوم ها پر است از عکس های مختلف در حالات مختلف از تو . نمی شد به یک کودک پنج ساله حالی کرد که این بازی های درآمدزایی ربطی به ثبت احساسات و حالات تو ندارد و ضرر آن به مراتب بیش از منفعت آن است .خلاصه در تنش با خودم و دخترم، با کلی لباس که او انتخاب کرده بود، مجبور شدیم ساک بزرگی پر کنیم و روز از نو، روزی از نو. فردا صبح کمی دیر از خواب بیدار شدیم. تا لباس های دخترم را تنش کردم و دنبال برنامه صبحانه و خروج از خانه بودم، همه چیز یادم رفت. راهی مهدکودک شدیم و متاسفانه ساک بزرگ لباس های دخترم، در منزل جا ماند.
نزدیک مهدکودک گریه های او اوج گرفت و امکان نداشت، در ترافیک اول صبح تهران به خانه بازگشت و خواسته او را محقق کرد. در طول راه داشتم فکر می کردم چه جوری می توانم به دخترم بفهمانم که زیبایی عکس انداختن به لباس های رنگی نیست و تو ارزشت بیش از لباس است . چگونه می شود به کودکی فهماند که بگذرد از ظواهر و زیبایی و واسطه البسه را نپذیرد.می خواستم بگویم که تو همین جور هم زیباترین موجود خدایی ...
یک لحظه پایم را روی ترمز گذاشتم و به صورتش نگاه کردم . صورت زیبایی که نیاز به هیچ واسطه ای نداشت، گریه می کرد و می گفت عکس من زشت می شود.گفتم : یک راز بزرگ وجود دارد که عکس تو بهترین عکس دنیا باشد و او خیره نگاهم می کرد، گفتم: میخواهی زیباترین عکس دنیا را داشته باشی؟ و او سر تکان می داد.گفتم : راز یک عکس زیبا در تمام زندگیت، عکس با لبخند است . اگر بخندی بهترین عکس را در بین بچه های مهد خواهی داشت و این راز را به کسی نگو.ناخودآگاه اخم هایش باز شد و آن روز به سلامت به مهد رسیدیم . عصر همان روز با شادمانی سوار ماشین شد و از عکس زیبایی که انداخته بود حرف زد. هفته بعد ، در میان تمام عکس هایی که روی دیوار بود، عکس او به گفته بقیه مادران مهد، بهترین عکس بود. به تعبیر من لبخند زیبای واقعی او، بهترین عکس با ساده ترین لباس در مهد بود. لبخندش به دنیایی می ارزید و آن عکس احساس داشت و واقعی بود.
تبیان
شنبه 30 آبان 1394
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 5]