واضح آرشیو وب فارسی:ایسنا: دوشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۴ - ۰۸:۱۵
آدمها در کنار هم زندگی میکنند، ولی گاهی خیلی از هم دورند. برعکس این مسأله هم صادق است، گاهی آدمها از هم دورند ولی آنقدر به هم نزدیکند که نامشان خانهات را روشن میکند. به گزارش خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)– منطقه خراسان، گاهی نمیدانیم زیر پوست شهرمان چه اتفاقاتی میافتد؛ گاهی هم میبینیم و میفهمیم ولی از کنار آن عبور میکنیم. البته در میان ما کسانی هم هستند که میایستند و تامل میکنند. جمعه بعد از یک تفریح کوچک مادرم با من تماس گرفت تا چند نان بخرم. به نانوایی رفتم و در صف منتظر بودم که نوبت من برسد. همانطور که به اطراف نگاه میکردم چشمم به برگهای برخورد که رویش نوشته شده بود "خانوادهای برای درمان بچه 6 ساله خود و به خاطر این که بتواند راه برود نیازمند کمک هستند" به فکر فرو رفتم و با صدای نانوا به خودم آمدم که گفت: "خانم شما چند نان میخواهید؟". پولم را دادم و گفتم هرچه قدر میشود. فراموش کردم چند تا نان میخواستم. خودم را به سمت میزهای مشبک نان کشیدم و گفتم: "آقا ببخشید ماجرای این بچه و خانواده چیست؟" نانوا کمی از زندگی آنها گفت. من آدرس آنها را گرفتم و بعد به کوره داغ نان و نانهایی که نانوا به سمت من میآورد، خیره شدم. در مسیر پیش خودم به حرفهای نانوا فکر میکردم. این که سقف خانه این خانواده چند وقت قبل ریخته و خوب شده که خودشان آن موقع در منزل نبودند؛ این که پدر خانواده از بیماری دیابت رنج میبرد و در صورت درمان نشدن، ممکن است قطع عضو شود؛ این که بچه 6 سالهای با وزن زیاد هنوز راه رفتن را تجربه نکرده است. باز هم همین که آهی شنیده میشود، خودش گام بلندی است "شیر مردانند در عالم مدد/آن زمان کافغان مظلومان رسد/بانگ مظلومان ز هر جا بشنوند/آنطرف چون رحمت حق میدوند" آری! بعضی آدمها به شاهد این ابیات مثنوی شریف، دادستانی میکنند. روز بعد به منزل آنها رفتم. رضا پدر خانواده بود که مرا به داخل خانه راهنمایی میکرد. یکی از پاهایش را کمی میکشید. مادر خانواده خوشآمد گفت و بالاخره من با سارا دختر 6 سالهشان که وزن زیادی داشت و وسط خانه دراز کشیده بود مواجه شدم. سارا از بیماری دیابت نوع یک و اوتیسم رنج میبُرد. با پدرش ارتباط صمیمی داشت و دختر شیرین و بسیار فعالی بود. پیش خودم فکر کردم او میتوانست الان مثل خیلی از همسنوسالهای دیگرش دفتر مشقهایش را ورق بزند اما دفتر سرنوشت یا هر علت دیگری، برای او تا 6 سالگی این گونه نوشته بود: "هزینههای درمان پدر و دختر بالاست و آنها باید به خاطر پول، آری به خاطر نداشتن چرک کف دست، هر روز اوضاعشان بدتر شود". در زندگی زخمهایی هست... پدر سارا در گفتوگو با ایسنا میگوید: چند وقت پیش پایم زخمی شد و زخمم بهبود پیدا نمیکرد تا این که متوجه شدم دیابت نوع یک دارم. رضا ادامه میدهد: هزینههای درمان زیاد است و مدتی است که دیگر نمیتوانم کار کنم. نگهداری سارا و درمان او هم در شرایطی که ما داریم به سختی انجام میشود. سارا نمیتواند راه برود با تمرینهای زیاد حالا میتواند چهار دست و پا کند. وی زخم پایش را به من نشان میدهد. طاقت دیدن این زخم را نداشتم، اما نگاه کردم. چیزی که من به چشم دیدم و مو را به تنم سیخ کرد، حالا جزیی از وجود او شده و مسیر زندگیاش را تغییر داده بود... زخمی است که با آن زندگی میکند... و همه اینها زخمی بود که به خاطر چرک کف دست، درمانش متوقف شده بود! مادر سارا به ایسنا میگوید که دخترش را باید پوشک کند و آنقدر این هزینهها زیاد است که از پس آن برنمیآیند. او از کمردرد رنج میبرد با این که هنوز جوانست؛ چون وزن سارا خیلی زیاد است. از پدر سارا میپرسم چه پیگیریهایی برای ادامه درمان داشتید. هیچکس حمایتی از شما نکرده است؟ رضا میگوید: تا دلتان بخواهد نامه داریم، ولی هیچ اتفاقی نیفتاده حتی از مسئولان. رضا با پای زخمیاش به سختی سارا را در آغوش میکشد و نوازشش میکند. سارا مثل دختربچههای دیگر با حرکات دستش و کلماتی مقطع از پدرش میخواهد که او را به گردش ببرد. رضا میگوید: پیش خودم فکر میکنم اگر دیابت من پیشروی کند و منجر به قطع عضو شود، چه کسی میتواند سارا را بلند کند. این وضعیت حالا هم برای مادرش سخت است، اگر من هم نباشم همسرم خیلی تنها خواهد شد. صحبتهای من با خانواده سارا تمام میشود. در راه پیش خودم فکر کردم چرا برخی برای هر انتخاباتی که حالا باز تبش هم بالا گرفته از یکسری چیزها سوءاستفاده میکنند و بعد هم پشت سرشان را نگاه نمیکنند. اگر رضا و امثال رضا شهروند ما هستند، چرا هیچکدام از مسئولان که نامه و تأکید موکد هم داشتهاند، از آنها فراموش کردهاند؟ سارا و رضا حق زندگی دارند، سؤال اینجاست زیر پوست این شهر چند ساراهای دیگر رنج میکشند؟ زیر پوست این شهر چند رضای دیگر منتظر قطع عضو هستند؟ آری "در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا میخورد و میتراشد" و امثال رضا باید در همان انزوا بمانند؟ یاد شعری از مرحوم حسین پناهی میافتم که "و مرگ مردن نیست/ و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست/من مردگان بیشماری را دیدهام/ که راه میرفتند/ حرف میزدند/ سیگارمیکشیدند/ و خیس از باران/انتظار و تنهایی را درک میکردند..." گزارش از: سیمین سلیمانی، خبرنگار ایسنا، منطقه خراسان انتهای پیام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایسنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]