واضح آرشیو وب فارسی:سپیدار: شهید حبیب ا... احمدیه ای در سال1324 در یکی از روستاها دیده به جهان گشود و پس از طی دورا کودکی در اغوش گرم و پر مهر و محبت خانواده به دلیل نبود امکانات کافی و مشکلات فراوان از نعمت سواد محروم ماند و به همراه خانواده به کارکردن پرداخت... زندگی نامه این شهید گرانقدر به شرح ذیل است: شهید حبیب ا... احمدیه ای در سال1324 در یکی از روستاها دیده به جهان گشود و پس از طی دورا کودکی در اغوش گرم و پر مهر و محبت خانواده به دلیل نبود امکانات کافی و مشکلات فراوان از نعمت سواد محروم ماند و به همراه خانواده به کارکردن پرداخت تا به این وسیله گوشه ای از هزینه پر بار زندگی را بر دوش بگیرد. او پس از پایان خدمت سربازی ازدواج نمود که حاصل ازدواج او سه فرزند پسر به نامهای حمید و مجید و سعید است او در زمان اوج گیری انقلاب در اکثر راهپیمائیها و تظاهرات شرکت فعال داشت و پس از پیروزی انقلاب همیشه در صحنه حضور داشت. در جهاد سازندگی به خدمت پرداخت و در زمان جنگ به عنوان راننده لودر عازم جبهه های جنگ حق علیه باطل گردید و این سنگر ساز بی سنگر به تلاش خویش ادامه داد و سرانجام در تاریخ 12 اسفند سال 60 در رقابیه مورد اصابت ترکش توپ به سینه اش قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل گردید . خاطراتی از شهید اینجانب دریتیم فرزند عباس همسر شهید حبیب الله احمدیه ای هستم یازده سال با ایشان زندگی کردم ایشان نسبتی با شوهر خواهرم داشت (پسر دائی شوهر خواهرم بود) بیسواد بودند ایشان موقعی که به دنیا نیامده بودند پدرشان فوت میکند که اولین بچه خانواده بوده و تا 4 سالگی نزد مادرشان بودند. بعد از ان مادرشان ازدواج میکنند و شهید را به عمویشان میسپارند که عمو و زن عمویشان ایشان را بزرگ میکنند بزرگ میشود و به سربازی می رود و می اید و بعد از سربازی از نیشابور به تهران می ایند و در منزل خواهر من که شوهرش با شهید نسبت داشت میماند که مرا در خانه خواهرم میبینند که منجر به ازدواجمان میشود. ایشان جهادگر بودند و قبل از اینکه در جهاد سازندگی مشغول بکار شوند راننده بلدوزر، دستگاه سنگین راه سازی بود بعد از اینکه جنگ شروع شد به جهاد رفتند بعد به جبهه اعزام شدند وبه جبهه رفتند و در 17 اسفند سال 60 در جمله فتحالمبین در رقابیه به شهادت رسیدند. از ایشان 3 فرزند پسر باقی مانده.جنگ شروع شده بود که از قزوین گروهی میخواست به تهران بیاید ایشان از سرکار به خانه امدند و 10 ـ 15 تان نان بربری گرفته بودند به من گفتند اینها راسریع لقمه بگیر و بچینید توی ان ساک به ایشان گفتم چه خبر است که این همه لقمه را میخواهید ببرید گفتند میخواهم بروم و تا صبح هم برنمیگردم چون یک گروهی از قزوین میخواهند بیایند ما با بچه ها هماهنگ کردیم که برویم سرپل اتوبان بایستیم که موقعی که امدند ما انجا باشیم. رفتند و 2 تا گالون 4 لیتری اوردند و به من گفتند درون اینها را از اب پر کن 2 تا چوب اورد مثل دسته کلنگ گفت میخواهم اینها را با کش ببندم و بیندازم روی دوشم که ساکم را بر دارم بتوانم مسلط باشم و یک وانت راهم از لاستیک پر کرده بودند بعد رفتند و ما از انها بیخبر بودیم. بچه ها می امدند و به من میگفتند انقدر ناراحتی نکن و نگران نباش گروهی از قزوین امده اند جلویشان را گرفته اند و خوشبختانه نگذاشته اند بروند تهران بچه های بسیج، جهادگر، سپاهی همه بودند صحبتشان هنوز تمام نشده بود که دیدم برگشت و میخندد گفتم باز لقمه هایت تمام شده که برگشتی چه خبر است با سر و صورت سیاه امده ای این شب عید چرا دوده خالی شدی جواب داد لاستیک اتش زدیم که خودمان را گرم کنیم و جلوی اتش بودم. جلوی اینه رفت خودش هم خنده اش گرفت به او گفتم چرا میخندی مگر صورتت را ندیدی گفت نه به خدا من الان دارم صورتم را میبینم چقدر سیاه شدم لباس گرم به من بده بپوشم میخواهم برگردم هنوز بچه ها انجا هستند نمیشود نروم بعد از انجا به جهاد میروم بچه کوچکم که دست باباش راگرفته بود گفت بابا من میخواهم با شما بیایم گفت بیا فاتحه بابایت را بخوان او هم که دو سال و سه ماهش بود فکر میکرد باباش چیز خوبی دارد میگوید که میخندید. به بچه گفت چه خوشش امده که من میگویم بیا فاتحه بابا را بخوان.یک روز امد و به من گفت که یک چیزی میخوام بگویم ببینم جنبه اش را داری که بشنوی، گفتم اره مگر این حرف چیست که جنبه اش را نداشته باشن گفت یکسری نیرو را به جبهه اعزام کرده اند و یکسری هم نیرو را داوطلب میخواهند ببرند اگر جنبه اش را داری من میخواهم بروم گفتم من شماراهمراهی میکنم چرا جنبه اش را نداشته باشم. شهید گفت خوشبختانه یا بدبختانه نمیتوانم بگویم که مصلحت خدا بوده که سه تا بچه هایم پسر شده اگر یکی از انها دختر بود مونسی برای شما میشد این مصلحت الهی بود. پس راضی هستی من به جبهه بروم گفتم چرا راضی نباشم برو چرا اضطراب داری گفت اضطراب من برای این است که جثه شما ضعیف است مریض احوال هم هستی سه تا بچه کوچک هم داری اینجا هم تنهایی و خانه هم نیمه ساز است با این سه تابچه چکار میخواهی انجام دهی. گفتم شهید که نمیشوید میروید و برمیگردید جواب داد اگر رفتم و برنگشتم چه گفتم توکلت علی الله. توکل به خدا هر چه میخواهد بشود گفت دوست دارم کمی مقاوم باشی و بتوانی این بچه ها را بزرگ کنی و خوب تحویل جامعه دهی جواب دادم تا موقعی که کوچک هستند من تضمین میکنم درست تربیت کنم. هنوز نرفته ای و به جایی نرسیدی چه فکرهایی میکنی گفت اماده باش امروز صبحانه رامن برایتان درست میکنم حالا که رضایت دادی من اسمم را نوشته ام و فردا اعزام می شوم ایشان رفتو پس از مدتی خبر شهادتش به ما رسید.
یکشنبه ، ۲۴آبان۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سپیدار]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]